سه دقیقه در قیامت
سه دقیقه در قیامت
خاطرات واقعی و هیجان انگیز حضور سه دقیقه در عالم دیگر را از زبان یکی از مدافعان حرم روایت می کند. خاطرات یکی از مدافعان حرم که در جریان عمل جراحی برای لحظاتی از دنیا می رود و سپس با شوک در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمی گردد؛ اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی سخت است.بيت المال
از ابتدای جوانی و از زمانی كه خودم را شناختم، به حق الناس و بيت المال بسيار اهميت ميدادم. پدرم خيلي به من توصيه ميكرد كه مراقب بيت المال باش. مبادا خودت را گرفتار كنی. از طرفی من پای منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب اين مطالب را ميشنيدم. لذا وقتي در سپاه مشغول به كار شدم، سعی ميكردم در ساعاتی كه در محل كار حضور دارم، به كار شخصی مشغول نشوم. اگر در طی روز كار شخصی داشتم و يا تماس تلفنی شخصی داشتم، به همان ميزان و كمی بيشتر، اضافه كاری بدون حقوق انجام ميدادم كه مشكلی ايجاد نشود.با خودم ميگفتم: حقوق كمتر ببرم و حلال باشد خيلی بهتر است.
از طرفی در محل كار نيز تلاش ميكردم كه كارهای مراجعين را به دقت و با رضايت انجام دهم. اين موارد را در نامه عملم ميديدم. جوان پشت ميز به من گفت: خدا را شكر كن كه بيت المال برگردن نداری وگرنه بايد رضايت تمام مردم ايران را كسب ميكردي! اتفاقاً در همانجا كسانی را ميديدم كه شديداً گرفتار هستند. گرفتار رضايت تمام مردم، گرفتار بيت المال. اين را هم بار ديگر اشاره كنم كه بُعد زمان و مكان در آنجا وجود نداشت. يعنی به راحتی ميتوانستم كسانی را كه قبل از من فوت كرده اند ببينم، يا كسانی را كه بعد از من قرار بود بيايند! يا اگر كسی را ميديدم، لازم به صحبت نبود، به راحتی ميفهميدم كه چه مشكلی دارد. يكباره و در يك لحظه ميشد تمام اين موارد را فهميد. من چقدر افرادی را ديدم كه با اختلاس و دزدی از بيت المال به آن طرف آمده بودند و حالا بايد از تمام مردم اين كشور، حتی آنها كه بعدها به دنيا مي آيند، حلاليت ميطلبيدند! اما در يكي از صفحات اين كتاب قطور، يك مطلبی براي من نوشته بود كه خيلي وحشت كردم! يادم افتاد كه يكی از سربازان، در زمان پايان خدمت، چند جلد كتاب خاطرات شهدا به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اينها اينجا بماندتا سربازهايی كه بعداً ميآيند، در ساعات بيكاری استفاده كنند. كتابهای خوبی بود. يك سال روی طاقچه بود و سربازهايی كه شيفت شب بودند، يا ساعات بيكاری داشتند استفاده ميكردند. بعد از مدتی، من از آن واحد به مكان ديگری منتقل شدم. همراه با وسايل شخصي كه ميبردم، كتابها را هم بردم. يك ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس كردم كه اين كتابها استفاده نميشود. شرايط مكان جديد با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل، كمتر اوقات بيكاری داشتند. لذا كتابها را به همان مكان قبلی منتقل كردم و گفتم: اينجا بماند بهتر استفاده ميشود. جوان پشت ميز اشاره ای به اين ماجرای كتابها كرد و گفت: اين كتابها جزو بيت المال و برای آن مكان بود، شما بدون اجازه، آنها را به مكان ديگری بردی، اگر آنها را نگه ميداشتی و به مكان اول نمی آوردی، بايد از تمام پرسنل و سربازانی كه در آينده هم به واحد شما مي آمدند، حلاليت ميطلبيدی! واقعاً ترسيدم. با خودم گفتم: من تازه نيت خير داشتم. من از كتابها استفاده شخصی نكردم. به منزل نبرده بودم، بلكه به واحد ديگري بردم كه بيشتر استفاده شود، خدا به داد كسانی برسد كه بيت المال را ملك شخصی خود كرده اند!!! در همان زمان، يكی از دوستان همكارم را ديدم. ايشان از بچه هاي با اخلاص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود. او مبلغی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را براي واحد خودشان خريداری كند. اما اين مبلغ را به جای قرار دادن در كمد اداره، در جيب خودش گذاشت! او روز بعد، در اثر سانحه رانندگی درگذشت. حالا وقتی مرا در آن وادی ديد، به سراغم آمد و گفت: «خانواده فكر كردند كه اين پول برای من است و آن را هزينه كرده اند. تو رو خدا برو و به آنها بگو اين پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اينجا گرفتارم. تو رو خدا براي من كاری بكن.»تازه فهميدم كه چرا برخی بزرگان اينقدر در مورد بيت المال حساس هستند. راست ميگويند كه مرگ خبر نميكند.
شنود
کتاب "شنود " - - - تجربه نزدیک به مرگ
کتاب "شنود" یک رُمان امنیتی با موضوع جذاب بازگشت از مرگ است که توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی تالیف شده؛ پیش از این کتاب های "سه دقیقه در قیامت" و سپس "بازگشت" با درون مایه داستانی بازگشت از مرگ و معاد از این انتشارات منتشر شده بود که بسیار مورد استقبال قرار گرفت و رکوردهای زیادی را در زمینه چاپ و فروش کتاب جا به جا کرد. حال سومین اثر از این مجموعه، با داستانی جذاب، نفس گیر و البته طبق روال قبل، مستند، در قالب کتاب "شنود" برای دوست داران کتاب آماده شده تا بیش تر در باب تجربه های نزدیک به مرگ بخوانند.
حضرت یار 2
حضرت یار 2 --- خاطرات خود گفتۀ حضرت آیت الله سید علی خامنه ای
کتاب « حضرت یار ۲ » دومین جلد از مجموعه حضرت یار است که گوشه ای از خاطرات خود گفته ی معظم له را شامل می شود. مقطع زمانی بیان خاطرات از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۹۵ می باشد . مبنای انتخاب مطالب کتاب ، صرفا داشتن وجهه خاطره است و به دلیل این که هدف حضرت شان در بیان این مطالب ، درک بیشتر مخاطب در موضوع مدنظرشان بوده و داعیه خاطره گفتن را نداشته اند ، گاهی موضوع اصلی که خاطره ضمیمه آن بوده است هم در کتاب قید شده است . کتاب « حضرت یار ۲ » به ۸۰ تصویر از مقاطع مختلف زندگی سیاسی ، نظامی و فرهنگی معظم له مزین است.
حضرت یار 1
حضرت یار 1 --- خاطرات خود گفته حضرت آیت الله سید علی خامنه ای
کتاب « حضرت یار ۱ » خاطرات استخراج شده از بیانات " حضرت آقا " در مقاطع و مناسبتهای مختلف ، از سال ۱۳۶۸ تا سال ۱۳۸۸ می باشد که بدون هیچ دخل و تصرف ذکر شده است . مبنای انتخاب مطالب کتاب ، صرفاً داشتن وجهه خاطره میباشد و هدف حضرت شان در بیان این مطالب ، درک بیشتر مخاطب در موضوع مدنظرشان بوده و داعیه خاطره گفتن را نداشته اند. ۸۴ صفحه از این کتاب ، مقاطع مختلف زندگی سیاسی ، نظامی و فرهنگی معظم له را به تصویر کشیده است و به زیبایی کتاب افزوده است.
آن بیست و سه نفر
آن بیست و سه نفر --- خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده
یادداشت تجلیل رهبر فرزانه انقلاب از کتاب "آن بیست و سه نفر"
در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشته شیوا و جذاب و هنرمندانه ، شیرین کام شدم و لحظه ها را با این مردان کم سال و پر همت گذراندم .
به این نویسنده خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه این زیبایی ها ، پرداخت سرپنجه معجزه گر اوست درود می فرستم و جبهه سپاس بر خاک می سایم.
یک بار دیگر کرمان را از دریچه این کتاب ، آن چنان که از دیر باز دیده و شناخته ام ، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.
۹۴/۱/۵
دیدار گروه بیست و سه نفر با صدام حسین
«صدام برای خنداندن ما ، که از این دیدار اخمو و ناراضی بودیم ، دخترش را وادار به گفتن جوک کرد . اما دخترک سر باز زد و کودکانه گفت : « نُچ » این واکنش و نافرمانی دخترک ما را به خنده ای کمرنگ واداشت ، که البته عکاسان عراقی نهایت استفاده را از این لحظه کردند و شاید به این دلیل بود که فقط همین یک تصویر در همۀ مجلات و نشریات عراقی و بین المللی چاپ و منتشر شد.
روزنامه عراقی
عراقی ها برای پانسمان پای تیر خورده حمید پاچه شلوار او را بریده بودند . اما در شرح تصویر در روزنامه عراقی نوشته شده : « با این لباس های پاره پاره آنها را به کوره جنگ فرستاده اند . »
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در کنار آن بیست و سه نفر در صحنه فیلم برداری
تا شهادت
تا شهادت --- چهل روایت از آنها که توبه کرده و راه حق را پیمودند و با شهادت رفتند
زندگینامه سرلشگر شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
فرمانده لشکر امام حسین علیه السلام
مشخصات شهید جاویدالاثر سرلشگر مصطفی ردانی پور
*نام و نام خانوادگی: مصطفی ردانی پور
*نام پدر : باقر
*محل تولد : اصفهان
*تاریخ ولادت: ۱۳۳۷/۰۱/۰۱
*تاریخ شهادت : ۱۳۶۲/۰۵/۱۵
*محل شهادت: منطقه پیرانشهر، تپه های برهانی
*نحوه شهادت: طی عملیات والفجر ۲ ، بر اثر اصابت تیر به جمجمه
*مدت عمر: ۲۵ سـال
*محل مزار : یادبود گلستان شهدای اصفهان
*کتاب مربوط به این شهید: مصطفی - تا شهادت
زندگینامه سرلشگر شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
مصطفی ردانی پور درست اولین روز فروردین سال ۱۳۳۷، در شهر اصفهان به دنیا آمد. پدرش مشهدی باقر از راه کارگری و مادرش از طریق قالی بافی مخارج زندگی را تأمین کرده و زندگی بسیار سادهای داشتند. با وجود وضعیت مالی نه چندان خوب اما به خاطر عشق و علاقه وافر به ائمّه اطهار و حضرت زهرا (علیهم السلام) همیشه جلسات روضه خوانی ماهانه در منزلشان برگزار میشد. مصطفی سال اول طلبگی را در اصفهان و حدود شش سال در مدرسه حقانی قم به تحصیل علوم دینی پرداخت. وی با استفاده از فرصتها برای تبلیغ به مناطق محروم کهگیلویه و بویراحمد و یاسوج سفر نمود و در سازماندهی حرکت خروشان مردم آن خطه تلاش بسیار کرد.
این طلبه فاضل در پی سوال از وظیفه خویش در ملاقاتی با حضرت امام (ره) با این جمله روبرو شده بود: «شما باید به کردستان بروید و کار کنید». بنابرای یک سال تمام به همراه نیروهای جان بر کف و رزمنده، گاهی بلندگو به دست و گاهی اسلحه به دست در راه حق جنگید. ایشان با تجربهای که از کار در جبهههای کردستان داشت، با وجود دو بار مجروحیت و جانبازی از ناحیه دست لحظه ای همرزمانش را تنها نگذاشت و سلاح بر دوش به تبلیغ و تقویت روحی رزمندگان در طول دوران جنگ تحمیلی پرداخت و با برگزاری جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثری در افزایش سطح آگاهی و رشد معنوی رزمندگان ایفا نمود. در واقع وی را میتوان یکی از منادیان به حق و توجه به حالات معنوی در جبههها نامید.
شهید ردانی پور ۲۵ ساله بود که با همسر یکی از شهدا ازدواج کرد و دو هفته پس از ازدواجش یعنی پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۲ در منطقه حاج عمران پیرانشهر (تپه برهانی) در حالی که فرماندهی لشگر امام حسین علیهالسلام را به عهده داشت، طی عملیات والفجر ۲ بر اثر اصابت تیر به جمجمهاش به شهادت رسید. و به برادر شهیدش پیوست. شهید رسول ردانی پور، دوم فروردین 1361در مقابله با نیروهای رژیم بعث عراق در دهلران بر اثر اصابت تركش به درجه رفیع شهادت نائل؛ و پیكرش در گلستان شهدای اصفهان آرمیده است. پیکر پاک شهید مصطفی ردانی پور بر خاک پاک جبههها باقی ماند و هرگز برنگشت.
وصیت نامه شهید سردار سرلشکر مصطفی ردانی پور
سپاس خداوندی را که انوار جلال او، از افق عقول بندگانش تابان است. و خواستهاش از زبان گویای کتاب و سنت، نمایان.
خدایی که دوستان خود را از دلبستگی به دنیای فریبا رهانید و به شادیهای گوناگون رسانید. نه ازآنرو که آنان را بیجهت زیادی بخشد و یا در پیمودن راههای نیکوکاری ناگزیرشان فرماید. بلکه ازآنرو که خدای تعالی دید لیاقتِ پذیرشِ الطافِ الهی را دارند و شایسته آرایش به صفات زیبایند. پس راضی نشد، که بندگانش رشته ی بیکاری به دست گیرند و عمر خود را به بطالت سپری کنند. بلکه آنان را توفیق عنایت فرمود که به کردارهای کامل خو گیرند. تا از هر چه بهجز اوست آسودهخاطر گشته و مذاق جانشان با لذتِ شرافتِ خشنودیِ حق، آشنا شود.
ازاینرو دلهای خود را به انتظار سایه لطفش، منصرف و آرزوهای خود را به سوی بخشش و فضلش منعطف ساختند.
نزد آنان سروری میبینی که مخصوص دلهای، گردیده به عالم جاوید است و اثر ترسی مشاهده میکنی که از خطرات ملاقات حق حاصل آید.
شوقشان به آنچه به خواستهی حق نزدیکشان نماید همواره در فزونی و میلشان به انجام دستورهایی که از ناحیه حق صادر میشود، پیگیر و گوش شان آماده شنیدن اسرار الهی و دلهایشان از یاد او شیرینکام است.
به مقدار ایمانی که دارند از لذت ذکر بهرهمندشان فرمود و از خزینه عطایش آنچه را شایستهی بخشش نیکوکار مهربانی است به آنان بیمنت ارزانی داشت. چه کوچک است نزد آنان، هر آنچه دل را از جلال حق مشغول کند. هر آنچه را که باعث دوری از حریم وصالش شود یکبار ترک گویند. تاآنجاکه از انس با کَرَم و کمال حق لذتها برند و همواره از زیورهای هیبت و جلال جامههای فاخر به تن کنند.
و چون میبینند که زندگی دنیا آنان را از پیروی خواسته خداوند مانع است و ماندن در این عالم میان آنان و بخششهای خداوندی حائل، بیتأمل جامهی ماندن از تن بر کنند و حلقه بر درهای دیوار کوبند و از اینکه در راه رسیدن به رستگاری تا سرحد جانبازی فداکاری میکنند و خود را در معرض خطر تیرها و گلولهها قرار میدهند لذت میبرند.
مرغ جان مردان صحنه کربلا در اوج چنین شرافتی به پرواز آمد که برای جانبازی از یکدیگر پیشی میگرفتند. و جانهایشان را در برابر نیزهها و شمشیرها به یغما میدادند و امروز هم آن واقعه در سرزمین اللهاکبر اتفاقافتاده است. که هر روز شاهد چنین شور و عشق میباشیم.
ای ملت! بدانید امروز مسئولیت شما بزرگ و بارتان سنگین است و باید رسالتتان را که پاسداری از خون شهیدان است انجام دهید.
تنها با اطاعت از روحانیت متعهد و مسئول که در رأس آن "ولایتفقیه" است و امروزه سمبل آن امام بزرگوار است قادرید این راه را ادامه دهید.
امروز در هیچ کجای دنیا چنین حکومتی با این عظمت و حِشمت وجود ندارد که در رأس آن مرجعی بزرگ باشد.
در راه خدا حرکت کردن سختی و رنج دارد. مانع زیاد است. با صبر و استقامت راه انبیا را ادامه دهید. که امروز جوانان ما با ریختن خونشان موانع راه را برداشته و برمیدارند و ما فردای قیامت در پیشگاه خدای تبارک و تعالی عذری نداریم. اسلام منهای روحانیت اسلام نیست. و این سد دشمنشکن را نگذارید بشکند و این حربه ی عظیم را از شما و ملتتان نگیرد و در نتیجه اسلام وارونه را به مردم عرضه کنند. بدون روحانیت کاری از پیش نمیرود.
من به جبهه آمدم تا شاید گذشتهها را جبران کنم و خون آلودم را در راه خدا و به وسیله خون پاک شهدا تطهیر نمایم. اگر در این مسیر کشته شدم شما مقاوم و استوار راهم را ادامه دهید.
دعا کنید خدا مرا جزء شهدا قرار دهد. از قربانی دادن در راه خدا نترسيد. خواهران در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنند و زهرا گونه زندگی کنید. شوهرانتان را به خدا وادارید.
مصطفی ردانی پور
۱۳۵۹/۰۶/۲۸
سنگ یادبود شهید جاویدالاثر حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
صوت دلنشین، صحبت کوتاه شهید ردانی پور
مادر گرانقدر شهیدان ردانی پور
شب چهلم
شب چهلم --- زندگینامه شهید زنده غلامرضا عالی
مشخصات شهید غلامرضا عالی
*نام و نام خانوادگی: غلامرضا عالی
*نام پدر : سلیمان
*محل تولد : ری
*تاریخ ولادت: ۱۳۳۹/۰۳/۲۷
*تاریخ شهادت : ۱۳۹۷/۰۲/۱۸
*محل شهادت: بیمارستان
*نحوه شهادت: جراحت ناشی از جانبازی
*مدت عمر: ۵۶ سـال
*محل مزار : بهشت زهرای (س)
*کتاب مربوط به این شهید: شب چهلم
شب چهلم --- زندگینامه شهید زنده غلامرضا عالی
دلنوشته نامه سردار شهید غلامرضا عالی
زندگی زیبای ما با غلامرضا ادامه داشت . او مرتب به جلسات مختلف می رفت و برای مردم صحبت می کرد . از انقلاب و امام و شهدا و ولایت گفت . به جوان ها می گفت : این آرامش امروز ، رایگان به دست نیامده ، کا تا اینکه یکی از روزهای اردیبهشت ۹۷ برای ما رنگ پاییز گرفت ! سردردهای شدید به سراغ غلامرضا آمد . او را به بیمارستان رساندیم . از حال رفته بود . بیهوش بود و پزشکان بالای سرش بودند . عفونت تمام سر و گوش و گلوی او را گرفته بود.
ساعتی بعد ، غلامرضا عالی شهید زنده ی انقلاب ، به کاروان شهدا ملحق شد . او که عمرش را در راه اهداف اسلام و انقلاب طی نمود ، پس از تحمل سالها رنج جانبازی به دوستان شهیدش پیوست . تشییع باشکوه پیکر او از مسجد محل انجام شد و تابوت شهید به بهشت زهرا منتقل و در کنار شهدای مدافع حرم در قطعه ۵۰ آرام گرفت . او هنوز هم زنده است . هر کاری داشته باشم ، زنده تر از قبل می آید و مرا راهنمایی و یاری می کند . کوچکترین کاری برایش انجام می دهم ، از من تشکر می نماید . روحمان با یادش شاد .
مزار سردار شهید غلامرضا عالی
فرنگیس
فرنگیس --- خاطرات فرنگیس حیدرپور
فرنگیس حیدرپور متولد سال 41 از یکی از روستاهای گیلانغربی است که در جریان جنگ تحمیلی با رشادت و شجاعت خود حماسه ای را آفرید که بر اثر آن به شیرزن ایران شهرت یافت.
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
با پدرم و همان دو تا فامیل ها راه افتادیم . آنها با خودشان تفنگ داشتند . چند بار برگشتم و از پشت سر ، مادرم را نگاه کردم . زنها دوره اش کرده بودند . او همچنان گریه و زاری می کرد . دلم برایش می سوخت . اصلا به فکر خودم نبودم . هم دلم میخواست پدرم راضی باشد ، هم مادرم ، اراده ای نداشتم اصلا هیچ چیز دست من نبود. این بزرگ ترها بودند برایم تصمیم می گرفتند ، فقط می دانستم باید حرف آنها را گوش کنم.
پدرم دستم را گرفت و گفت . « پشت سر را نگاه نکن ، می خواهم تو را به خانقین ببرم . آنجا قرار است عروس شوی ، آنجا خوشبخت می شوی دیگر مجبور نیستی این قدر کار کنی ، باید قوی باشی ، روله » با غم و غصه ، سرم را پایین انداختم . دلم میخواست به پدرم بگویم مرا نبرد ، دلم نیامد . برای اینکه خیالش راحت شود ، گفتم : « غصه نخور کاکه برویم .
تا نزدیکی کوه چغالوند ، هنوز فکر می کردم صدای مادرم را می شنوم که ناله می کند . شاید هم صدای باد بود که توی کوه می پیچید . در آن لحظات ، هر صدایی را مثل صدای مادرم می شنیدم . دلم می خواست دست پدرم را ول کنم و بدو بدو تا روستا برگردم . می دانستم اگر برگردم ، دلش می شکند . برای همین هم سرم را انداختم پایین و بعد سعی کردم خودم را به علف هایی که روی زمین بودند و درختان بلوط سرگرم کنم تا پدرم متوجه اشک هایم نشود بهار بود و کوه و دشت ، پر بود از گل های قشنگ ؛ گل های ریز و درشت و رنگارنگ . خم شدم و از گلهای ریز ، دسته ای چیدم و بو کردم .
دلم گرفت . اگر توی خانه خودمان بودم ، با بچه ها می رفتیم کنگر می کندیم . پدرم و دو مرد که همراهمان بودند ، با هم حرف می زدند ، گاهی از پدرم جلو می افتادم و گاهی آنقدر از آنها دور می شدم که پدرم برمی گشت و بلند می گفت : « فرنگیس ، براگم ، جا ماندی ، زود باش بیا از سمت چغالوند می رفتیم ، راه طولانی بود . صبح حرکت کردیم و دو شبانه روز باید میرفتیم تا به مقصد برسیم ، توی راه ، گاهی پدرم را میریدم که گریه میکند اما اشکهایش را از من مخفی می کرد . من هم گریه میکردم اما دلم نمیخواست پدرم اشک هایم را ببیند . خارها به پایین لباسم گیر میکردند و به لباسم می چسبیدند .
پیش خودم می گفتم این خارها انگار دارند مرا می گیرند تا نروم ! نزدیک ظهر اولین روز ، پدرم گفت همین جا استراحت کنیم کتری را از آب چشمه ای توی کوه پر کردند و پدرم آتش روشن کرد . من هم کمک کردم . کتری را روی آتش گذاشتم و وقتی آب جوش آمد ، چای درست کردم . پدرم توی استکانهای چای قند ریخت و چای هامان را به هم زدیم . وقتی داشتم با تکه ترکه ای چایم را به هم می زدم . به فکر فرو رفتم یک دفعه صدای پدرم را شنیدم که گفت : « فرنگیس ، براگم زود باش .»
یاد امام و شهدا
یاد امام و شهدا --- خاطراتی از حضرت امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه)
ای کاش من هم یک پاسدار بودم
بیانات امام در دیدار با فرماندهان سپاه پاسداران - ۱۳۶۰/۱۰/۲۸
بسم الله الرحمن الرحيم
شما باید خدا را شکر کنید که این عملیات اسلامی به دست شما اجرا می شود ، هرکس توفیق این عمل را ندارد . امروز صبح بعد از ملاقات با تنی چند از پاسداران ، به این فکر افتادم که ای کاش من هم یک پاسدار بودم . اینها چه می کنند و من چه کار ، آنها می روند با دشمن اسلام می جنگند و من در این جا هستم و نمی توانم ، شما قدر خودتان را بدانید . خداوند به شما عنایت داشته است که شما را مهیا کرده است تا قرآن کریم و اسلام عزیز و میهن اسلامی را حفظ کنید . نظام الهی مقرر کرده است تا شما برای خدمت به اسلام انتخاب شوید و این پیش خدا ثبت است و ملائكة الله و خداوند پشتیبان شماست و دلتان قوی باشد .
هر قدمی که برای اسلام بر میدارید ، قدمی است الهی که خدا برای شما پیش آورده است . شما روی تدبیر و فکر عمل کنید ، دیگر نه از کشتن بترسید و نه از کشته شدن ، عمده این است که قصدتان خالص باشد که بحمدالله هست . روحیه قوی این جوانان بیست ساله از اموری است که انسان را به تعجب وا می دارد . ... دیشب وقتی دیدم عراقیها ، تعدادی زن را زیر خاک کرده اند ، پیش خود گفتم ما هرچه فریاد بزنیم و بخواهیم به دنیا بگوئیم که اینها چه می کنند ، فایده ندارد . چون مظلوم هستیم و نمی خواهیم زیر بار کسی برویم ، باید این فشارها را هم تحمل کنیم ، ولی چون برای خدا کار می کنیم ، دیگر چه باک ، هرچه می خواهند علیه ما تبلیغات کنند ، و هر چه می خواهند ما را بد جلوه دهند .
امیرالمؤمنین علی ( علیه السلام ) فرمودند : « تمام عالم اگر پشت به من من ابا ندارم . » پس وقتی کار برای خدا باشد ، دیگـر چـه بـاک . هرکس برای خدا بیشتر کار کند ، بیشتر فحش میشنود ، کما این که شما پاسداران از همه بیشتر توهین شدید ، خداوند شما را موفق کند.
پوتین قرمزها
پوتین قرمزها --- خاطرات مرتضی بشیری
بازجو و مدیر مسئول جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبیا صلی الله علیه و آله وسلم در دوران دفاع مقدس است که در مصاحبههایی به همت «فاطمه بهبودی»، خاطرات خود را از بازجویی افسرهای رده بالای عراقی بیان کرده است.
این کتاب در قالب اول شخص و از زبان بشیری روایت میشود. او تصاویری از نحوه فعالیت خود در ستاد جنگ روانی و نیز مراحل بازجویی از اسرای عراقی در ایران را تشریح میکند.
کتاب پوتین قرمزها به دلیل موضوع قابل توجه خود در 36 فصل مختلف به بازسازی برخی از صحنههایی پرداخته است که بشیری با اسرای عراقی روبرو میشده و در ادامه و در هر خاطره، پینوشتهای مفصل بهبودی درباره اتفاقات مرتبط با موضوع، اهمیت هر خاطره را قابل توجه میکند.
عباس دست طلا
عباس دست طلا --- داستانی از زندگی حاج عباس علی باقری
عباس دست طلا
من زنده ام
من زنده ام --- خاطرات دوران اسارت به قلم معصومه آباد
مرور لحظه لحظه اسارت، خاطرات تلخ زندان های عراق، قتلگاه های عنبر ، رماديه ، تکریت و موصل، جنایت های رژیم بعثی عراق ، تحمل شکنجه ها و درد های ناشی از ضربات کابل ، دردِ کشیدن ناخن ها، دردِ مشاهده صحنه های وحشتناکِ به شهادت رساندن اسرای ایرانی و انزجار هر چه بیشتر از بعثیان و ... گوشه ای از خاطرات دوران اسارت بانوی آزاده و رزمنده مجاهد "معصومه آباد" بود که در کتاب "من زنده ام " به رشته تحریر در آمده است.
این کتاب، بسیار خواندنی و قابل تأمل است. تجسم لحظات سخت، اشک و گریه و احساس همدردی با این بانو و سایر اسرا خواننده را به ادامه خواندن و دست نکشیدن از کتاب راغب می کند. کتابی که رهبر معظم انقلاب تأکید بر لزوم ترجمه آن داشتند.
تقریظ آیت الله العظمی خامنه ای (مدظله العالی)
متن تقریظ رهبری
بسم الله الرحمن الرحیم
کتاب را با احساس دوگانه ی اندوه و افتخار و گاه از پشتپردهی اشک، خواندم و بر آن صبر و همت و پاکی و صفا، و بر این هنرمندی در مجسم کردن زیبائیها و زشتیها و رنجها و شادیها آفرین گفتم. گنجینه ی یادها و خاطرههای مجاهدان و آزادگان، ذخیره عظیم و ارزشمندی است که تاریخ را پربار و درسها و آموختنیها را پرشمار میکند . خدمت بزرگی است آنها را از ذهنها و حافظهها بیرون کشیدن و به قلم و هنر و نمایش سپردن.
این نیز از نوشتههایی است که ترجمهاش لازم است به چهار بانوی قهرمان این کتاب بویژه نویسنده و راوی هنرمند آن سلام میفرستم.
۹۲/۷/۵
در آغاز سخن در این کتاب می خوانیم:
این کتاب را نوشتم که بگویم : من زنده ام که فراموش نکنیم از خانواده آبيان ، پدر و پسر که در یک روز شهید شدند و مادر ، حجله ی همسر و فرزندش را با هم چید . من زنده ام که فراموش نکنیم هنوز هم میشم پسر طلبه ی شهید حسین زاده (مفقودالاثر) هر شب چشم انتظار ، پشت در حیاط می خوابد که شاید یک روز پدرش بی خبر در خانه را بزند و او اولین نفری باشد که در را به رویش باز کند.
من زنده ام که فراموش نکنیم ما آزادگان هنوز شبها با کابوس زندان الرشید و استخبارات ، قتلگاههای عنبر ، رماديه ، تکریت و موصل از خواب می پریم بی آن که سازمان های مدافع حقوق بشر به آن همه جنایات پاسخی داده باشند .
من زنده ام که فراموش نکنیم جنگ تحمیلی هشت ساله ، جنگ دنیا با ایران بود و دفاع ما یک دفاع یک تنه بود . میگ و میراژهایی که بمب بر سر ما می ریختند هدیه ی شوروی و فرانسه بودند و مواد اولیه ی بمب های شیمیایی گاز خردل و سیانور ، تحفه ی آلمان به رژیم بعث عراق بود . پاهای بر جا مانده روی مین ها ، تحفه مبارک ایتالیایی ها بود . هواپیماهای خبرچین آواکس و ناوهایی که نفت کش های عربستان و کویت را اسکورت می کردند ، همه چشم روشنی آمریکا به صدام بود .
آنها با ناوچه هایی که به رژیم بعثی عراق پیشکش می کردند با هواپیماهای سوپر اتاندار به سکوهای نفتی ما حمله ور می شدند . ناجوانمردانه تر این که این جنگ ، فقط جنگ سرباز و ارتش نبود بلکه آنها دامنه ی جنگ را به تمام شهرها و خیابانها و مردم بی سلاح و بی دفاع کشانده بودند و با موشک های نه متری و دوازده متری ، کوچه های دو متری را مورد اصابت قرار می دادند تا هیچ جان پناهی برای کودکان ، مادران و غیرنظامیان باقی نگذارند . حالا چطور فرزندان ما باید باور کنند کشورهایی که اسلحه در اختیار صدام می گذاشتند ، تغییر روش داده اند و دوستدار صلح و مدافع حقوق بشر شده اند ؟
من زنده ام که فراموش نکنیم قصه ی سیصد شهید غریب اردوگاه ها و زندان های عراق را و یادمان نرود برای رژیم بعثی عراق چه قدر جانِ اسیر بی بها و ارزان بود .
کاش دنیا بداند که بعثی ها چطور در جشن تموز ( پیروزی کودتای صدام ) ، رضا زاهدی را مجبور کردند آواز بخواند و بر قصد و او تن به این کار نداد و یک سرباز عراقی آن قدر او را زد که بر اثر خونریزی مغزی از دنیا رفت .
کاش دنیا بداند که بر اسیران جنگی عملیات رمضان چه رفت و از برادر فرزام فر بپرسد که بعثی ها جشن تموز را در جبهه چگونه برگزار کردند و چگونه در مقابل چشمان بهت زدهی آنها ، اسرا را به رگبار بستند و با تانکهای تی -۶۲ پیکر آنها را با خاک یکسان کردند و تعداد دیگری را آتش زدند و هر چه بچه ها فریاد زدند آنها بیش تر هلهله و پایکوبی کردند و در آخرین بخش این ضیافت عده ای دیگر را به تانک و جیپ های نظامی بستند و آن قدر روی زمین کشیدند تا به شهادت رسیدند .