تنها گریه کن
تنها گریه کن --- روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان
مشخصات شهید محمد معماریان
*نام و نام خانوادگی: محمد معماریان
*نام پدر : حبیب
*محل تولد : قم
*تاریخ ولادت: ۱۳۴۹/۰۵/۲۰
*تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۰۶
*محل شهادت: شلمچه
*نحوه شهادت: عملیات کربلای ۴
*مدت عمر: ۱۶سـال
*محل مزار : گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم
قطعه و ردیف و شماره مزار: ۱۲ - 7 - ۶۹
*کتاب مربوط به این شهید: تنها گریه کن
تنها گریه کن --- شهید محمد معماریان
شهید محمد معماریان متولد دهم شهریور سال ۱۳۶۵ در شهر قم بود. پدرش حبیب آقا و مادرش خانم اشرف سادات منتظری است.
متن تقریظ آیت الله العظمی خامنه ای ( مدظله العالی )
بسم الله الرحمن الرحيم
با شوق و عطش، این کتاب شگفتی ساز را خواندم و چشم و دل را شستشو دادم. همه چیز در این کتاب، عالی است؛ روایت، عالی راوی، عالی نگارش، عالی سلیقه ی تدوین و گردآوری عالی، و شهید و نگاه مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در نهایت علوّ و رفعت .. هیچ سرمایه ی معنوی برای کشور و ملت و انقلاب برتر از اینها نیست.
سرمایه ی با ارزش دیگر قدرت نگارش لطیف و گویائی است که این ماجرای عاشقانه ی مادرانه به آن نیاز داشت.
۱۰ اسفند ۱۳۹۹
باید تشکر شود
متن وصیت نامه شهید محمد معماریان
دست نوشته وصیت نامه شهید محمد معماریان
مزار شهید محمد معماریان
دختر شینا
دُختر شینا --- خاطراتِ قدم خیر محمدی کنعان ( همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
قدمخیر محمدی کنعان در 17 اردیبهشت سال 1341 در روستای قایش رزن همدان بهدنیا آمد. در سال 1356 و در 14 سالگی با ستار (صمد) ابراهیمیهژیر ازدواج میکند و صاحب پنج فرزند قد و نیمقد میشود. در بیست و چهار سالگی ستار را از دست میدهد و بزرگ کردن این بچهها به دوش او گذاشته میشود و با گذراندن زندگی سخت و پرالتهاب ـ به خاطر حضور همسرش در جبهههای جنگ تحمیلی ـ در تاریخ هفدهم دیماه 1388 بدون اینکه انتشار کتاب خاطراتش را ببیند، به دیدار همسر شهیدش در دیار باقی میپیوندد.
تقریظ حضرت آیت الله خامنه ای بر کتاب «دُخترشینا»
بسمه تعالی
رحمت خدا بر این بانوی صبور و باایمان، و بر آن جوان مجاهد و فداکاری که این رنجهای توان فرسای همسر محبوبش نتواست او را از ادامه ی جهاد دشوارش باز دارد. جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدرانی شود.
شهریور 91
حضور رهبری بر مزار سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
آب هرگز نمی میرد
آب هرگز نمی میرد --- خاطرات سردار جانباز شهید میرزا محمد سلگی
فرمانده گردان 152 حضرت ابوالفضل علیه السلام لشگر انصارالحسین علیه السلام
مشخصات شهید میرزا محمد سُلگی
*نام و نام خانوادگی: محمد سُلگی
*نام پدر : علی محمد
*محل تولد : روستای هادی آباد نهاوند (همدان)
*تاریخ ولادت: ۱۳۳۵/۰۱/۰۱
*تاریخ شهادت : ۱۳۹۹/۰۱/۱۴
*نحوه شهادت: براثر مشکلات تنفسی از حمله شیمیایی ناشی از دفاع مقدس
*مدت عمر: ۶۴ سال
*محل مزار : باغ بهشت نهاوند، قطعه گلزار شهدا
*کتاب مربوط به این شهید: آب هرگز نمی میرد
آب هرگز نمی میرد --- خاطرات سردار جانباز شهید میرزا محمد سلگی
کتاب پیش رو خاطرات سردار جانباز شهید میرزا محمد سُلگی را بیان می کند. اولین روز فروردین ماه ۱۳۳۵ ، در روستای هادی آباد ، در فاصله ۲۵ کیلومتری شهرستان نهاوند استان همدان به دنیا آمد . در باور مردم روستا ، تولد فرزندی پسر ، مقارن با آغاز رویش سبزه و گیاه ، نشانه وفور نعمت و نوید برکت در مال بود . شب هفتم ، « کاکه » در گوشش اذان و ا و اقامه گفت و زمزمه کرد : « اسم تو : میرزامحمد » .. خوش یمن و عزیزدردانه طایفه بزرگ شلگی بود. تا شش ماه ، موهای سرش را کوتاه نکردند . شش ماهه که شد ، کاکه و « دا » موهایش را در مشهد کوتاه کردند و طبق سنت ، به وزن موهایش به فقرا سکه دادند.
سردار سلگی از اولین روزهای جنگ در ۲۲ سالگی در جبههها حضور داشت، سال ۶۲ فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت ابوالفضل (ع) و رئیس ستاد لشکر سپاه انصارالحسین (ع) شده بود که در این گردان تا بعد از عملیات کربلای ۵ در سال ۶۵ حضور داشت و به تعبیر سردار شهید حاج «حسین همدانی» نقش او در عملیات مرصاد مورد غفلت قرار گرفت. شهید سلگی بعد از پایان دفاع مقدس با دو پای مصنوعی خود دست از تلاش نکشید و در راه دفاع مقدس، حفظ آثار، نشر خاطرات و دلاوری های دفاع مقدس قدم برداشت.سرانجام سردار رشید دوران دفاع مقدس میرزامحمد سلگی پس از تحمل دوران رنج و سختی باقی مانده از دفاع مقدس در اثر مشکلات تنفسی یادگار از حمله شیمیایی رژیم بعث عراق در روز ۱۴ فروردین ۹۹به جمع یاران شهیدش پیوست.
متن تقریظ آیت الله العظمی خامنه ای ( مدظله العالی )
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام بریاران حسین علیه السلام و سلام بر لشکر انصارالحسین همدان و سلام بر شهیدان ، دلاوران ، فدائیان ، شیران روز و عابدان شب ؛ و سلام بر شهید زنده میرزامحمدسُلگی و بر همسر با ایمان و صبور او ؛ و سلام بر حمید حسام که دردانه هایی چون سُلگی و خوش لفظ را به ما شناساند . ساعت های خوش و با صفائی را با این کتاب گذراندم و بارها با دریغ و حسرت گفتم ؛
درنگی کرده بودم کاش در جنون من هم
البی تر کرده زان صهبای جام پرفسون من هم
هزاران کام در راه است و دل مشتاق و من حیران
که ره چون می توانم یافتن سوی درون من هم
در میان کتاب های خاطرات جنگ ، این ، یکی از بهترین ها است . نگارش درست و قوی ، ذوق سرشار ، سلیقه و حوصله ، همت بلند ، همه با هم دست به کار تولید این اثر شده اند . کتاب . در شرح حال شهید عالی مقام علی چیت سازیان نیز دارای همین است . این دو نفر از ستارگان اقبال همدانند.
بهمن ۹۵
پیام تسلیت مقام معظم رهبری در پی درگذشت سردار شهید میرزا محمد سلگی
بسمه تعالی
درگذشت جانباز عزیز و سردار فداکار جناب آقای میرزا محمدسُلگی را به همه کسانی که به ایثارگران دفاع مقدس ارادت می ورزند و به همه خانواده های شهید و به همه جانبازان و خانواده های آنان و همه یادگاران دفاع مقدس و به ویژه به همسر فداکار و فرزندان و دیگر بازماندگان وی تسلیت عرض می کنم . این مجاهد فداکار در دوره پس از پایان دفاع مقدس نیز با تحمل رنج جسمانی مجاهدت در راه خدا را ادامه داد تا به لقاء الله پیوست . خداوند روح مطهر او را با ارواح طیبه شهیدان محشور کند و مجاور اولیاء الله قرار دهد.
سید علی خامنه ای ۱۵ فروردین ۱۳۹۵
مزار سردار جانباز شهید میرزا محمد سلگی
بزرگداشت شهدای عملیات مرصاد مزار سردار جانباز شهید میرزا محمد سلگی
آن بیست و سه نفر
آن بیست و سه نفر --- خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده
یادداشت تجلیل رهبر فرزانه انقلاب از کتاب "آن بیست و سه نفر"
در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشته شیوا و جذاب و هنرمندانه ، شیرین کام شدم و لحظه ها را با این مردان کم سال و پر همت گذراندم .
به این نویسنده خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه این زیبایی ها ، پرداخت سرپنجه معجزه گر اوست درود می فرستم و جبهه سپاس بر خاک می سایم.
یک بار دیگر کرمان را از دریچه این کتاب ، آن چنان که از دیر باز دیده و شناخته ام ، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.
۹۴/۱/۵
دیدار گروه بیست و سه نفر با صدام حسین
«صدام برای خنداندن ما ، که از این دیدار اخمو و ناراضی بودیم ، دخترش را وادار به گفتن جوک کرد . اما دخترک سر باز زد و کودکانه گفت : « نُچ » این واکنش و نافرمانی دخترک ما را به خنده ای کمرنگ واداشت ، که البته عکاسان عراقی نهایت استفاده را از این لحظه کردند و شاید به این دلیل بود که فقط همین یک تصویر در همۀ مجلات و نشریات عراقی و بین المللی چاپ و منتشر شد.
روزنامه عراقی
عراقی ها برای پانسمان پای تیر خورده حمید پاچه شلوار او را بریده بودند . اما در شرح تصویر در روزنامه عراقی نوشته شده : « با این لباس های پاره پاره آنها را به کوره جنگ فرستاده اند . »
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در کنار آن بیست و سه نفر در صحنه فیلم برداری
وقتی مهتاب گم شد
وقتی مهتاب گم شد ---- خاطراتِ علی خوش لفظ
روایت خاطرات علی خوش لفظ در قالب تاریخ شفاهی است. واقعی ، صادقانه ، متکی بر اسناد و بی نیاز از نازک اندیشی خیال ، حتی در آن شب شوکرانی. وقتی مهتاب گم شد قصه نیست . داستان پردازی و اسطوره سازی هم نیست ، بلکه واقعیتی است شبیه اساطير , واقعیت زندگی و رزم مردی که «خود واقعی اش» را در «شبی که مهتاب گم شد» ، پیدا کرد و به قلم حمید حسام در زمستان ۱۳۹۱ به رشته تحریر در آمد.
یادداشت تجلیل حضرت آیت الله خامنه ای از کتاب « وقتی مهتاب گم شد »
بسم الله الرحمن الرحيم
بچه های همدان ؛ بچه های صفا و عشق و اخلاص ؛ مردان بزرگ و بی ادعا ؛ یاران حسین ( علیه السلام ) ؛ یاوران دین خدا .. و آنگاه مادران ؛ مردآفرینان شجاع و صبور .. و آنگاه فضای معنویت و معرفت ؛ دلهای روشن ، همت ها و عزم های راسخ ؛ بصیرتها و دیدهای ماورائی .. اینها و بسی جویبارهای شیرین و خوشگوار دیگر از سرچشمه ی این روایت صادقانه و نگارش استادانه ، کام دل مشتاق را غرق لذت میکند و آتش شوق را در آن سرکش تر می سازد . راوی ، خود یک شهید زنده است . تن بشدت آزرده ی او نتوانسته از سرزندگی و بیداری دل او بکاهد ، و الحمد لله رب العالمين نویسنده نیز خود از خیل همین دلدادگان و تجربه دیدگان است . بر او و بر همه ی آنان گوارا باد فیض رضای الهی ؛ ان شاء الله.
۹۵/۱۰/۱۸
درباره ی نگارش این کتاب ، آنچه نوشتم کم است ؛ لطف این نگارش بیش از اینها است . مقدمه ی کتاب یک غزل به تمام معناست ...
۹۵/۱۰/۱۸
دل نوشته سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
بسمهتعالی
عزیز برادرم علی عزیز
همه شهدا و حقایق آن دوران را در چهرهی تو دیدم
یکبار همه خاطراتم را به رخم کشیدی. چه زیبا از کسانی حرف زدهای که صدها نفر از آنها را همینگونه از دست دادم و هنوز هر ماه یکی از آنها را تشییع میکنم و رویم نمیشود در تشییع آنها شرکت کنم. ده روز قبل بهترین آنها را -مراد و حیدر را- از دست دادم، اما خودم نمیروم و نمیمیرم، در حالی که در آرزوی وصل یکی از آن صدها شیر دیروز لهله میزنم و به درد «چه کنم» دچار شدهام. امروز این درد همه وجودم را فراگرفته و تو نمکدانی از نمک را به زخمهایم پاشاندی. تنهای تنهایم.
عکست را بروی جلد بوسیدم ای شهید آماده رفتن و دوست ندیدهام که بهترین دوستت را در کنارم از دست دادی. امیدوارم سربلند و زنده باشی تا مردم ایران در زمین همانند دب اکبر در آسمان نشانی خدا را از تو بگیرند و به تماشایت بنشینند.
برادر جا مانده ات
قاسم سلیمانی
۹۴/۱/۳۰
بعدالتحریر: این نوشته در مقابل آن دستخط مخلص عارف حکیم ، ولی و رهبرم و عشقم ارزشی ندارد .
قاسم سلیمانی
۹۶/۲/۱۸
فرنگیس
فرنگیس --- خاطرات فرنگیس حیدرپور
فرنگیس حیدرپور متولد سال 41 از یکی از روستاهای گیلانغربی است که در جریان جنگ تحمیلی با رشادت و شجاعت خود حماسه ای را آفرید که بر اثر آن به شیرزن ایران شهرت یافت.
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
با پدرم و همان دو تا فامیل ها راه افتادیم . آنها با خودشان تفنگ داشتند . چند بار برگشتم و از پشت سر ، مادرم را نگاه کردم . زنها دوره اش کرده بودند . او همچنان گریه و زاری می کرد . دلم برایش می سوخت . اصلا به فکر خودم نبودم . هم دلم میخواست پدرم راضی باشد ، هم مادرم ، اراده ای نداشتم اصلا هیچ چیز دست من نبود. این بزرگ ترها بودند برایم تصمیم می گرفتند ، فقط می دانستم باید حرف آنها را گوش کنم.
پدرم دستم را گرفت و گفت . « پشت سر را نگاه نکن ، می خواهم تو را به خانقین ببرم . آنجا قرار است عروس شوی ، آنجا خوشبخت می شوی دیگر مجبور نیستی این قدر کار کنی ، باید قوی باشی ، روله » با غم و غصه ، سرم را پایین انداختم . دلم میخواست به پدرم بگویم مرا نبرد ، دلم نیامد . برای اینکه خیالش راحت شود ، گفتم : « غصه نخور کاکه برویم .
تا نزدیکی کوه چغالوند ، هنوز فکر می کردم صدای مادرم را می شنوم که ناله می کند . شاید هم صدای باد بود که توی کوه می پیچید . در آن لحظات ، هر صدایی را مثل صدای مادرم می شنیدم . دلم می خواست دست پدرم را ول کنم و بدو بدو تا روستا برگردم . می دانستم اگر برگردم ، دلش می شکند . برای همین هم سرم را انداختم پایین و بعد سعی کردم خودم را به علف هایی که روی زمین بودند و درختان بلوط سرگرم کنم تا پدرم متوجه اشک هایم نشود بهار بود و کوه و دشت ، پر بود از گل های قشنگ ؛ گل های ریز و درشت و رنگارنگ . خم شدم و از گلهای ریز ، دسته ای چیدم و بو کردم .
دلم گرفت . اگر توی خانه خودمان بودم ، با بچه ها می رفتیم کنگر می کندیم . پدرم و دو مرد که همراهمان بودند ، با هم حرف می زدند ، گاهی از پدرم جلو می افتادم و گاهی آنقدر از آنها دور می شدم که پدرم برمی گشت و بلند می گفت : « فرنگیس ، براگم ، جا ماندی ، زود باش بیا از سمت چغالوند می رفتیم ، راه طولانی بود . صبح حرکت کردیم و دو شبانه روز باید میرفتیم تا به مقصد برسیم ، توی راه ، گاهی پدرم را میریدم که گریه میکند اما اشکهایش را از من مخفی می کرد . من هم گریه میکردم اما دلم نمیخواست پدرم اشک هایم را ببیند . خارها به پایین لباسم گیر میکردند و به لباسم می چسبیدند .
پیش خودم می گفتم این خارها انگار دارند مرا می گیرند تا نروم ! نزدیک ظهر اولین روز ، پدرم گفت همین جا استراحت کنیم کتری را از آب چشمه ای توی کوه پر کردند و پدرم آتش روشن کرد . من هم کمک کردم . کتری را روی آتش گذاشتم و وقتی آب جوش آمد ، چای درست کردم . پدرم توی استکانهای چای قند ریخت و چای هامان را به هم زدیم . وقتی داشتم با تکه ترکه ای چایم را به هم می زدم . به فکر فرو رفتم یک دفعه صدای پدرم را شنیدم که گفت : « فرنگیس ، براگم زود باش .»
در کمین گلسرخ
در کمین گلسرخ _ _ _ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
فرماندهی نیروی زمینی ارتش
مشخصات شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
*نام و نام خانوادگی: علی صیاد شیرازی
*نام پدر : زیاد
*محل تولد : مشهد
*تاریخ ولادت: ۱۳۲۳/۰۳/۰۴
*تاریخ شهادت : ۱۳۷۸/۰۱/۲۱
*محل شهادت: تهران
*نحوه شهادت: ترور توسط منافقین کوردل
*مدت عمر: ۵۵ سـال
*محل مزار : گلزار شهدای بهشت زهرا تهران
*قطعه و ردیف و شماره : ۸-۳۰-۲۹
*کتاب مربوط به این شهید: در کمین گلسرخ - تا کوچه های آسمان
در کمین گلسرخ _ _ _ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
چهارم خرداد ۱۳۲۳، در درگز چشم به جهان گشود. پدرش زیاد و مادرش،شهربانو نام داشت. تا پایان کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند. سپهبد ارتش بود. ازدواج کرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد. به عنوان نزاجا در جبهه حضور یافت. بیست و یکم فروردین ۱۳۷۸، در تهران بر اثر اصابت گلوله توسط گروهک منافقین ترور و به درجه رفیع شهادت نائل شد. مزار این شهید بزرگوار در گلزار شهدای بهشت زهرا تهران واقع است.
تصویر دست نوشته شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
متن وصیت نامه شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
بسم الله الرحمن الرحیم، ارحم الراحمین، رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهرین و سلم. انالله و اناالیه راجعون…
خداوندا! این تو هستی كه قلبم را مالا مال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایتت قرار دادی.
خدایا؛ تو خود می دانی كه همواره آماده بوده ام آنچه را كه تو خود به من دادی، در راه عشقی كه به راهت دارم، نثار كنم. اگر این نبود، آن هم خواست تو بود.
پروردگارا؛ رفتن در دست تواست، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت، ولی می دانم كه از تو باید بخواهم مرا در ركاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده ات بجنگم تا به فیض شهادت برسم.
از پدر و مادرم كه حق بزرگی بر گردنم دارند می خواهم كه مرا ببخشند؛ من نیز همواره برایشان دعا كرده ام كه عاقبت به خیر شوند. از همسر گرامی و فداكار و فرزندانم می خواهم كه مرا ببخشند كه كمتر توانسته ام به آن ها برسم و بیشتر می خواهم وقف راهی باشم كه خداوند متعال به امت زمان ما عطا فرموده.
آنچه از دنیا برایم باقی می ماند، حق است كه در اختیار همسرم قرار گیرد. از همه ی آن هایی كه از من بد دیده اند می خواهم كه مرا به بزرگی خودشان ببخشند و بالاخره از مردان مخلص خودم به ویژه حاج آقا امیر رنجبر نیكدل، استدعا دارم در غیاب من به امور حساب و كتاب من برسند و با برادران دیگر، چون جناب سرهنگ حاج آقا آذریون و تیمسار حاج آقا آراسته در این باب، تشریك مساعی نمایند.
خداوندا! ولی امرت حضرت آیت الله خامنه ای را تا ظهور حضرت مهدی(عج) زنده، پاینده و موفق بدار.
آمین یا رب العالمین
من الله التوفیق علی صیاد شیرازی
۱۹ دی ماه ۱۳۷۱
مزار شهید ترور سپهبد علی صیاد شیرازی در گلزار شهدای بهشت زهرا تهران قطعه 29
متن روی سنگ مزار
من کان لله کان الله له هر که با خدا باشد خدا با اوست مفتخرم بعنوان سربازکوچک اسلام و همرزم شرمنده شهدا درجبهههای جنگ از صحنههای رزم باضدانقلاب تا جبهه جنگ تحمیلی توفیق یافتم دراین مراسم با شکوه شرکت نموده و شاهد منورتر شدن فضای عطر آگین گلزار شهدای چیذر در جوار مقبره امامزاده علی اکبرباشم. ان شاءالله که خداوند به من و همه مشتاقان انقلاب اسلامی توفیق دهد راه پر عزت و اقتدار شهدایمان را با سرافرازی ادامه داده و خود افتخار شهادت نصیبمان شود. خداوندا رهبرمعظم انقلاب اسلامی و ولی امر مسلمین را تا ظهور حضرت مهدی (عج) نگهدار باش.سرباز کوچک اسلام علی صیاد شیرازی
76/2/4
رهبری در کنار مزار شهید سرافراز سپهبد علی صیاد شیرازی
مربع های قرمز
مربع های قرمز خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس
تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب "مربع های قرمز"
بسمه تعالی
بسیار شیرین و جذاب نوشته شده است . ردپای چانه گرمیهای آقای حاج حسین یکتا در آن آشکار است . ظرافتهای برخاسته از ذوق و قریحه ی لطیف که در سراسر کتاب گسترده است ، میتواند از نویسنده ی خوش قلم و چیره دست کتاب باشد و میتواند هم درافشانیهای راوی باشد . نقطهی برجسته ی کتاب ، یاد شهیدان و بیاد حال و حضور ملکوتی آنان پیش از شهادت است که حقا بسیار خوب تصویر شده است . ارادت راوی به مرحوم آقای حاج میرزا علی احمدی میانجی هم برای من جالب بود . آن مرحوم را حدود شصت سال به علم و تقوا و ورع می شناختم و به منا لطف داشت . این کتاب ظاهرا چند روز پیش رونمائی شده است . برای من چندی پیش از این فرستاده بود و تمام مطالعه شد.
۹۷/۴/۲۶
در قسمتی از این خاطرات می خوانیم:
فصل نهم
تا چشم به هم بزنیم غروب شد. غروب پر اضطراب قبل از عملیات. صدای رود بین نخل ها پر شده بود و با خودش ماتم می آورد. دلم داشت از غصه میترکید . غواص ها قرار بود قبل از همه به آب بزنند . مثل ماهی تشنه آب بودند . شنیدم برای شناسایی ، بیشتر از هشتصد بار از اروند عبور کرده اند حالا شب امتحان رسیده بود . خورشید پشت فاو فرو می شد و روی آب گرد سرخ میپاشید . رفتنی ها خودنمایی می کردند .
هر کس گوشه ای در خود کز کرده بود . نگاهشان که میکردی ، دلت می سوخت و می ریخت . هول جا ماندن ، هول ندیدن رفیق ، هول دل بریدن از دنیا می خواست خفه ات کند . بغض ، سینه هایمان را سنگین کرده بود . منتظر تلنگری که اشکمان جاری شود . بین نخل ها از سکوت غوغا بود . دلتنگ شده بودم . بعضی مشغول وصیت نامه نوشتن بودند . نخل های حاشیه اروند بچه ها را نگاه می کردند . فکر کردم این نخل ها چه قدر حرف برای گفتن دارند . از دختر بچه ای که چشمش دنبال عروسکش ماند . پیرمردی که کلبه ماهیگیری اش را به امان خدا رها کرده بود . نماز شب هایی که بچه های خط پدافند آرام و بی صدا بینشان خوانده بودند . شبانه به آب زدن نیروهای اطلاعات سرمایی که دندان های بچه ها را به هم می زد . حالا هم وداع و گریه هایشان . این ناله ها و گریه ها برای همه مان یک معنا داشت ؛ نکند باز جا بمانم .
رادارهای عراق لب اروند را کنترل می کرد . مجبور بودیم از نهرهای بین نخلستان به آب بزنیم . غواص های لشکر ۲۵ کربلا ، کنار نهرها ستون شده بودند ؛ منتظر تا هوا تاریک شود . اهل شمال بودند و به قول خودشان در آب بزرگ شده بودند . در نگاه هایشان نه میلی به ماندن بود ، نه امیدی به بازگشت ؛ فقط شوق رفتن . شب که سایه سردش را روی نخلستان انداخت ، یکی یکی الب نهر می نشستند ، چهره های لاغر و خیسشان زیر عینک های بزرگ غواصی گم می شد . نگاهی به ما و نگاهی به به روبه رو روی آب می خوابیدند . دو ، سه متر سر می خورند و فرو می رفتند ؛ آرام و سبک . آب موج برمی داشت و باز آرام می شد . انگار اصلا غواصی از این جا به آب نزده . غربتشان دلم را لرزاند . می کردند و در آب فرو می شدند . فقط دعا برای سلامتی شان از دستم بر می آمد .
۶۴/۱۱/۲۰ بود . ماه از پشت ابرها با نگاهمان بازی می کرد . نخلستان در تاریکی فرو رفته بود . قایق ها منتظر که سوارمان کنند . صدای آب و قورباغه ها و بوی نخل همه جا پر بود . کنار نهر ستون شده بودیم . صدا از کسی درنمی آمد . غواصها که خط را می شکستند ، نوبت به ما می رسید . گوش تیز کرده بودیم که با کوچکترین صدا ، پرگاز به ساحل عراق بزنیم . خبری از غواصها نبود . ثانیه های سنگین قصد گذشتن نداشتند . باد روی آب تن می کشید و بين ستون بچه ها می پیچید.
اضطراب دلمان را هم می زد . ماه نور کم رنگش را از روی آب و سر ما جمع کرد . آسمان از ابرهای غلیظ شد . باد بین کلاهک های نخل ها می پیچید . چشم ، چشم را نمی دید . ته . ته دلمان خالی شد . فکر غواصها مثل خوره به جانم افتاد . ما هنوز روی زمین سفت بودیم و آنها در دل دشمن . نزدیک به سه هزار غواص در آب بود . باد و باران و طوفان به جان اروند و نخل ها افتاد . با این طوفان ، موج اروند غواص ها را هرطرف می خواست می برد و دستشان به هیچ جا بند نبود . باد به سر و صورتمان شلاق های خیس می زد . غواص ها چه طور می خواستند اروند را رام کنند ؟
دلهره خراب شدن عملیات داشت خفه مان می کرد . حکمت خدا را نمی دانستیم . با این باد و طوفان ، دید نیروهای پست عراق کور شد . این طوری غواص ها راحت تر خط را می شکاندند . آب از همه جایمان چکه می کرد پوتینم از گل ، چسبناک و سنگین شده بود . اضطراب در صورت بچه ها موج می زد . بی خبری از غواصها همه را به هم ریخته بود . صورت هایشان موقع خداحافظی و به آب زدن از جلوی چشمم کنار نمی رفت . مضطر شده بودیم . - من يجيب المضطر إذا دعاه ويكشه الشوء زیر لب می خواندم و آسمان را نگاه می کردم . ناگهان در میان امواج آب و رعد و برق ، شلیک خفه ای شنیدیم . غواص ها درگیر شده بودند . بالاخره رمز « یا فاطمة الزهرا » اعلام شد .
آن مرد با باران می آید
آن مرد با باران می آید --- خاطراتی از دوران انقلاب اسلامی
آن مرد در باران می آید
تقریظ رهبری برای کتاب آن مرد با باران می آید
بسیار خوب و هنرمندانه و پر جاذبه نوشته شده است. تصویری که از ماههای آخر مبارزات نشان میدهد، درست و روشن و واقعی است. به گمان من همه ی جوانها و نوجوانهای امروز به خواندن این کتاب و امثال آن نیاز دارند. از نویسنده ی کتاب باید تقدیر و تشکر شود ان شاءالله
مرداد 98
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
تا صبح ، در خواب هذیان می گویم ، این را بهناز می گوید . خودم چیز زیادی یادم نمی آید . فقط می دانم که اصلا خوب نخوابیدم نه خواب بودم ، نه بیدار. اما پشت سرهم کابوس می دیدم.
کابوس جنازه هایی که روی زمین بودند و تانک هایی که با سرعت از رویشان رد می شدند . بعضی ها هنوز زنده بودند و نمی توانستند حرکت کند ، ناله می کردند و با وحشت به تانک ها ، که هر لحظه نزدیک تر نگاه میکردند . دست یکی شان را گرفتـه بـودم و با تمام می شدند . قدرت می کشیدم تا نجاتش بدهم ، اما زورم نمی رسید . تانک ها هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شدند . صدای زنجیر چرخ هایشان توی سرم پیچیده بود.
عرق سردی از سر و رویم می بارید . به مجروحی که دستش در دستم بود ، نگاه کردم . بهـروز بـود . با التماس نگاهم می کرد . خـون از سر و پیشانی اش جـاری بـود . همه ی زور و توانم را در بازوهایم جمع کردم تانک اولی نزدیک شد و از روی یکی از جنازه ها رد شد.
خوب نگاه کردم سعید بود ، با فریاد بلندی از خواب میپرم. پیشانی و بالشم خیس عرق است.
مامان و بهناز با چهره هایی وحشت زده ، کنار رختخوابم نـشـسته اند . مامان به زور ليوان آب را بـه خـوردم می دهند . بابـا هـم تـوی جایش نشـته و خواب آلـود با چشمانی قرمز و نگران نگاهم می کند . بیرون هنوز هـوا تاریک است.
تا صبح ، بارها این کابوس ها را می بینم ، یادم نمی آید چندبار فریادکشان از جا پریدم و چند بار مامان و بابا و بهناز را با چهره هایی نگران بالای سرم دیدم آفتاب تـوی حیاط پخش شده که از خواب بیدار می شـوم. بهناز می گوید تازه بعد از اذان صبح بودکه کمی راحت خوابیده ام.
دهانم تلخ است . سرم تیر می کشد و دست و پاهایم درد میکند . انگار تمام شب را به جـای خـواب ، جنگیـده ام.
مامان کاسه ای سـوپ داغ برایم می آورد . بهناز با دلسوزی سوپ را هم می زند و فوت می کند تا سرد شود . مامان دستی به پیشانی ام میکشد خدا رو شکر ! ... تبت قطع شده .
ناگهان چیزی در ذهنم جرقه می زند : « سعید ... »
با وحشت از جا می پرم . پتـو دور دست و پاهایم می پیچد نزدیک است بـا سـر بـخـورم زمین.
مامان دستم را می گیرد . .کجا ؟
با التماس نگاهش می کنم : . سعید ! ... سعید چی شد ؟
...