آن بیست و سه نفر — خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده
ماجرای « آن بیست و سه نفر » اتفاقی است.که نمونه اش در هیچ جنگی رخ نداده است . اسارتی که سال هشت سال طول کشید. با همه زوایای تلخ و شیرینش. ماجرای این بیست و سه نوجوان ایرانی،.برای ثبت در تاریخ پایداری ملت ایران پیش روی شماست. در این کتاب فقط هشت ماه از هشت سال و سه ماه و هفده روز.اسارت احمد یوسف زاده و دوستانش روایت شده است . باقی سال های اسارت در اردوگاه های رمادی و بین القفسين و موصل.گذشته با گفتنی ها و حتی ناگفتنی های زیاد.
در تقسیم بندی این کتاب « فصل ».با همان معنای چهار فصل بهار و تابستان و پاییز و زمستان سال ۱۳۶۱ است. و آفرینندگان حماسه « بیست و سه نفره ،.که شانزده نفرشان اهل استان کرمان اند ،.و اکنون دهه چهل عمرشان را با عزت سپری می کنند. فقط متأسفانه از میان این گروه سید عباس سعادت.اهل پارپز سپر جان ، به دیار حق شتافته است.
روزهای سخت
حاج قاسم لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم . اصلا قیافه اش مهربان بود . برخلاف همه فرماندهان نظامی ، او با تواضع نگاه می کرد.و با مهربانی تحکّم!.در عین حال ، به اعتراض اخراجیها توجهی نمی کرد . حاج قاسم نزدیک من رسیده بود.و من نزدیک پرتگاهی انگار . با خودم فکر می کردم کاش ریش داشتم . به کنار دستی ام ، که هم ریش داشت و هم سبیل ، غبطه می خوردم . لعنت بر نوجوانی! که یقه مرا در آن هیری بیری گرفته بود . هیچ مویی روی صورتم نبود . از خط سبزی هم که پشت لب هایم دمیده بود ،.در آن بگیر و ببند ، کاری ساخته نبود.
باید صورت لعنتی ام را به سمتی دیگر می چرخاندم.که حاج قاسم نبیندش ، اما قدم چه ؟ یک سر و گردن از دیگران پایین تر بودم.؛ درست مثل دندانه ی شکسته ی شانه ای میان صفی از دندانه های سالم . باید برای آن دندانه شکسته فکری می کردم . سخت بود ، اما روی زانوهایم کمی بلند شدم ؛.نه آن قدر که حاج قاسم فکر کند ایستاده ام و نه آن قدر که ببیند نشسته ام . حالتی میان نشسته و ایستاده بود ؛ نیم خیز ،.از کوله پشتی ام هم برای رسیدن به مطلوب ، که فریب حاج قاسم بود ، کمک گرفتم.
روزهای سخت
باید آن را همان سمتی می گذاشتم که محل عبور فرمانده بود.و گردنم را به سمت مخالف نگاه حاج قاسم می چرخاندم . کلاه آهنی هم بی تأثیر نبود . کلاه آهنی بزرگ و کوچک ندارد . تک سایز است . این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم . با اجرای این نقشه ، هم مشکل قدم و هم مشکل بی ریشی ام حل شد . مانده بود دقت حاج قاسم ؛ که دقت نکرد . رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند ؛.لیستی که به افراد اجازه می داد در ایستگاه راه آهن پا روی پله های قطار بگذارند.و با افتخار سوار شوند.
شروع تبلیغات
ساعت نه صبح ابو وقاص آمد توی زندان و دستور داد زود با او راه بیفتیم . کجا ؟ نمی دانستیم . باز از آن کوچه گذشتیم و باز فریاد آدم های زیر شکنجه را از اتاق های اطراف شنیدیم.و کولرهای ساختمان سفید سمت چپ هنوز ،.مثل زنبورهای کندو ، صدایشان توی هم می رفت . به چمن سرسبزی رسیدیم . نور آفتاب چشمانمان را اذیت می کرد . یک گروه پانزده نفره از خبرنگاران عراقی و کشورهای عربی.، غرق در تجهیزات ، آنجا در انتظارمان ایستاده بودند.
چشمشان که به ما افتاد شروع کردند به عکس و فیلم گرفتن . صدای دوربین ها توی گوشم انگار صدای تیربار دشمن بود . چه انگشت خبرنگار روی شاتر دوربین ،.چه انگشت سرباز دشمن روی ماشه تفنگ ؛.در آن لحظه از قرار گرفتن مقابل دوربین این طور حسی داشتم . اگر از این دوربین روی بر می گرداندیم ،.توی قاب تصویر عکاس دیگر گرفتار می شدیم . جنگ دوباره شروع شده بود گویی ؛ دشمن با چشم مسلح و ما با دست خالی ،.ده دقیقه در محاصره عکاس ها و فیلم بردارها بودیم.و بعد نوبت رسید به مصاحبه تن به تن!
شروع تبلیغات
از عراقی ها یک خبرنگار نظامی پیش آمد.و از ما محمد صالحی. خبرنگار نظامی از محمد پرسید : « اسمت چیه ؟ »
– محمد صالحی
– از کدوم شهر ایران ؟
– از شهربابک ، استان کرمان .
چند سالته ؟
– پونزده سال .
– کلاس چندمی ؟
– دوم راهنمایی
– پدرت چه کاره ست ؟
– پدرم به رحمت خدا رفته.
– پس چرا اومدی جبهه ؟ به زور فرستادنت ؟
– بله!
– یعنی چطور به زور فرستادنت ؟
– می خواستم بیام جبهه ؛ ولی فرمانده هامون نمیذاشتن. من هم به زور اومدم!
خبرنگار عراقی وارفت . هر چه بافته بود ، پنبه شد . میکروفن را برد بالا و محکم کوبید بر سر!
ملاصالح
گروه بیست و سه نفره ما غم خانه و خانواده نداشت. غم ما سرنوشتی بود که در آن گرفتار شده بودیم.
آن شب صالح داستان زندگیاش را برایمان تعریف کرد. گفت:
«زمان شاه به جرم فعالیت سیاسی، ساواکِ آبادان دستگیرم کرد.و از زندان قصر سر درآوردم. با آیتالله طالقانی و مسعود رجوی همبند بودم. بعد از انقلاب موقع انتخابات مجلس شورای اسلامی از آبادان نامزد شدم. جنگ که شروع شد همه زندگیم رو گذاشتم برای جنگ. غیر از همکاری با فرماندهی جنگ. برای رادیو آبادان هم کار میکردم. مدتی کارم شده بود مصاحبه با اسرای عراقی. یه روز روی آب ماموریت مهمی به من محول شد.
بین راه گشتیای ارتش عراق محاصره و اسیرمون کردن. بعد هم آوردنم همینجا. توی همین زندان. دو سه روز که موندم قرار شد.با چند اسیر دیگه بفرستنمون به اردوگاه اسرا. همچین که میخواستیم از زندان خارج بشیم؛.یکدفعه سر و کله فؤاد سلسبیل پیدا شد. تا من رو دید اومد نزدیک و گفت: بهبه! آقای ملا صالح قاری. شما کجا؟ اینجا کجا؟.فؤاد پته ام رو پیش عراقیها ریخت روی آب. گرفتار شدم. بعد از کلی شکنجه، عراقیها از فرستادن به اردوگاه اسرا منصرف شدن. الان ۸ ماهه توی همین اتاق و روی همین تشک زندگی میکنم.»
ملاصالح
صالح سپس بال دشداشه اش را زد بالا.و آثار شکنجه را روی پاهایش به ما نشان داد. صحبتهایش که تمام شد.حسن مستشرق با همان لحن داشمشدی گفت: ملا مارو بگو که فکر میکردیم جاسوس عراقیایی!. ملاصالح خندید و گفت: مهم نیست آدمها چه جور درباره انسان فکر کنن،.مهم اینه که ما هر جا هستیم به وظیفه عمل کنیم.»
سید علی نورالدینی گفت: ولی ملا عجب سرنوشتی داشتی!.یه روز مترجم اسرای عراقی توی ایران بودی.حالا مترجم اسرای ایرانی توی عراق!
صالح خندید و با همان لهجهی غلیظ عربی اش گفت:.«بله دیگه. همون مَثَل فارسی شما دیگه چه میگفت؟.گهی زین به پشت و …» حسین بهزادی ادامه داد:.«گهی پشت به زین» علیرضا شیخ حسینی گفت:.«آقای ملا صالح شما حق بزرگی بر گردن اسرا دارید. ما روز اول فکر میکردیم جاسوس هستید. ولی وقتی با اون حرفهای حساب شده.جون بچههای پاسدار رو نجات دادید فهمیدم آدم بزرگی هستید.»
صالح گفت: «بله فرمانده ی ارتش عراق اعلام کرده.که پاسدار یا به قول اینا “حرس خمینی” اسیر جنگی نیستن.و مشمول قانون حمایت از اسرا نمی شن. دستور مستقیم دارد که پاسدارا رو بکشن. »
عباسپور خسروانی و علیرضا شیخ حسینی.که هر دو پاسدار بودند، نگاهی بههم کردند و پوزخندی زدند.
روز پنجم اعتصاب
ساعت ۱۰ صبح روز پنجم وقتی که دیگر توان نشستن هم نداشتیم،.در زندان باز شد و ابو وقاص آمد داخل. پیشاز آن به احترامش یا از ترسش، به دیوار تکیه میزدیم. ولی آن روز از زیر پتو بیرون نیامدیم،.مگر وقتیکه صالح به دستور او اعلام کرد:.«آقایون لطفاً بلند شید. یالله برپا!»
بهسختی و با تاخیر یکییکی بلند شدیم. سرمان گیج میرفت و هر یک سهمی کوچک از دیوار زندان داشتیم.تا تکیهگاهمان باشد که زمین نخوریم. تکیه زدیم به دیوار. ابووقاص با غیظ و نفرت ایستاده بود.و نگاهمان میکرد. دیگر آب از سرمان گذشته بود.و هیچ ترسی از او نداشتیم. اصلاً نگاهش هم نمیکردیم. او اما چیزی گفت که ناگهان افکار پریشان ما را.جمعوجور و نگاههایمان را متوجه خودش کرد.
_آماده شید میخوایم ببریمتون اردوگاه!
توهّم نبود. خواب و خیال هم نبود. ابووقاص و مهمتر از او ژنرال قدوری خم شده بودند. موفق شده بودیم. حرفمان به کرسی نشسته بود. پیروز شده بودیم. دشمن عقبنشینی کرده بود. تو گویی خرمشهر را دوباره از دست صدام گرفته بودیم. با همه وجود خداوند را شکر کردیم.
روز پنجم اعتصاب
ساعت ۱۱ صبح روز پنجم اعتصاب غذا، زندان بغداد را ترک کردیم. باز از آن کوچه گذشتیم. چشممان که به مینیبوس افتاد مطمئن شدیم همهچیز حقیقت دارد و ما برمیگردیم به اردوگاه. قبلاز اینکه سوار شویم یکی از سربازهایی که مسئول انتقال ما به اردوگاه بود، ما را شمرد؛ ولی تا میخواستیم پا در رکاب بگذاریم جلویمان را گرفت و نگذاشت سوار شویم. همه را به سمت کوچه هل داد. شاکر ما را برگرداند توی زندان. و بهصالح گفت: فرستادیم دنبال آن دونفری که توی بیمارستانن وقتی برگردند مینیبوس راه میافته.
نفس راحتی کشیدیم و بیصبرانه نشستیم به انتظار منصور و رضا. ساعت ۱۲ شد. داشتیم نگرانشان میشدیم. گفتیم شاید اتفاقی برایشان افتاده باشد. درهمینحال در زندان باز شد. ابو وقاص آمد داخل. آثار شکست را در چهرهاش میتوانستیم ببینیم. گفت: خب حالا که رفتنی شدید ناهارتون رو بخورید بعد برید.
روز پنجم اعتصاب
مردک بعثی نقشه خطرناکی در سر داشت. میخواست ما را از کنار خیمه پیروزی، شکستخورده برگرداند. اگر فریبش را میخوردیم و شکمهای گرسنه را سیر میکردیم همهچیز به پایان میرسید. برمیگشتیم سر پله اول و عراقیها، با خیال راحت و بدون ترس از مردنمان کتکمان میزدند و مجبورمان میکردند اعتصاب را بشکنیم و تسلیم نقشههایشان بشویم.
این فکرها همزمان از ذهن یکیکمان گذشت. به همین سبب همصدا گفتیم: توی اردوگاه غذا میخوریم. ابووقاص آب دهانش را به طرفمان پرتاب کرد. فحش داد و از زندان رفت بیرون. بعد از نماز ظهر منصور و رضا را بیحال و رنگپریده از بیمارستان آوردند. روی دستهایشان آثار سوزن سرم بود. ساعت ۲ بعدازظهر شاکر و اسماعیل فرمان حرکت دادند. یکییکی با صالح خداحافظی کردیم. مرد مهربان عرب، لحظه وداع بهسختی اشکهایش را از فروافتادن بر دشداشه عربیاش نگه میداشت. سر و رویمان را میبوسید و میگفت: فی امان لله. خداحافظ قهرمانای کوچولو. برید؛ به سلامت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.