ابوطاها — زندگینامه و خاطرات مدافع حرم شهید مجید صانعی موفق
ابوطاها
صحن حضرت زهرا ( ع )
پدر شهید می فرمود : صحن حضرت فاطمه زهرا (ع) در نجف اشرف در حال ساخت بود . ستاد بازسازی طرحی را اجرا می کرد که هر کس هزینه ساخت یک متر از این صحن مقدس را متقبل می شد و این یک متر به اسم اون شخص ثبت می شد .
مجید تازه شهید شده بود . من هم به نیابت از مجیدم ثبت نام کردم مبلغ این طرح سه میلیون تومان می شد . قرار بود ظرف مدت یک سال این مبلغ رو بدیم . من تیکه تیکه پولی که دستم می اومد می بردم پرداخت می کردم . یک سال تمام شد و من فقط مبلغ یک میلیون و هشتصد هزار تومن تونسته بودم واریز کنم . دستم خالی بود و مهلت یک سال هم تمام شده بود ، می خواستم برم دفتر ستاد بازسازی و مبلغ پرداخت شده رو با فیش های دریافتی چک کنم و مهلتی رو برای تکمیل پول بگیرم چشمم به عکس مجید افتاد ، دلم شکست .
ابوطاها
گفتم : مجید جان من شرمنده شدم ، نتونستم مبلغ رو واریز کنم ، با چشمان اشکبار و قلبی شکسته راهی شدم . متصدی طرح اسم مجید رو تو سایت نگاه کرد و گفت مبلغ شما کامل واریز شده ! تعجب کردم .
گفتم فیش های واریز رو من دارم . چند بار چک کردم ۱ و ۸۰۰ واریز کردم . گفت : پدر جان ، الان تو سیستم نگاه کردم . این هم رسیدهاش . سهم شهید شما کامل پرداخت شده !!
با خوشحالی برگشتم منزل . بعدها محضر یکی از علمای شهر رسیدم و موضوع را مطرح کردم . ایشان فرمودند : مگر شما شک داری که شهدا زنده اند ؟! گفتم اگر هم ذره ای شک داشتم الان دیگه نه … !
خاطرات دوستان
دهه هشتاد ، بحث شیطان پرستی خیلی مطرح بود.و خیلی از جوانها ناخواسته جذب برخی از این گروه ها می شدند . حاج مجید خیلی تلاش کرد . مطالعه می کرد و بعد از باشگاه ،.این موضوع رو برای بچه ها توضیح داد.به بچه ها می گفت تو این زمینه برید تحقیق کنید ، جلسه بعد توضیح بدید . اینطور بچه ها رو درگیر موضوع می کرد . خیلی تشویق می کرد بچه ها عضو بسیج باشند . بچه هایی که عضو بسیج می شدند.رو شهریه کمتری می گرفت . معدل بالا تخفیف شهریه داشت.، با بچه هایی که تو راهپیمایی ها می اومدند.تو آزمون کمربند و … خیلی لحاظ می کرد .
قبل از اتفاقات سوریه ، خیلی از شهادت صحبت می کرد . می گفت انشالله بعد از من این کارها رو ادامه بدهید . مسئولیت باشگاه رو بدید به فلانی. از عشق به شهادت در دوران کودکی اش می گفت. اینکه چقدر دوست داشت برود جبهه گفت که نشد .
خاطرات دوستان
می گفت من باید زمان جنگ شهید می شدم ، حیف شد سنم کم بود..تا ما به خودمون بجنبیم جنگ تموم شد . اما انشالله لطف خداوند همیشه هست و هنوز هم فرصت شهادت هست.، من باید با شهادت از دنیا برم . دوست ندارم غیر از این سرنوشت دیگری.برام رقم بخوره برای من مردن تو بستر تنگه .
برای رسیدن به این مقام هم خیلی زحمت می کشید.، اخیرا صحبتی از سردار شهید حاج حسین همدانی شنیدم . بعد از اتمام مأموریت سردار همدانی در سوریه.، ایشان در جمع پاسداران حضور یافتند و پاسخگوی سؤالات شدند . در انتها ، فرمانده وقت دانشگاه امام حسین علیه السلام.از ایشان پرسید که برنامه شما برای بعد از این چیست ؟
خاطرات دوستان
سردار همدانی چند ثانیه تأمل کردند.و گفتند : بنده از قبل انقلاب مجاهد بودم.و الان قریب چهل سال است جهاد می کنم ، ولی بعد از این می خواهم کاری بکنم.که یقین دارم از این چهل سال مجاهدت بالاتر است.و اجر و ثواب بیشتری دارد !
می خواهم بروم گوشه ای از مملکت در یک پایگاه بسیج.و مسجد جمعی نوجوان و جوان را دور خودم جمع کنم.و روی آنها کار تربیتی و فرهنگی کنم.و برای امام زمان سرباز تربیت کنم.، یقین دارم این کار ثوابش از این چهل سال مجاهدت ، ارزش بیشتری دارد.
درجمع مدافعان
تا وارد محوطه تیپ انصار شدیم ، شور و شوق عجیبی حاکم بود..نیروها سر از پا نمی شناختند ، هیچ کس باورش نمی شد.که بالاخره بعد از مدتها آماده اعزام شدیم . همه نیروها رو به خط کردند.
فرماندهان با صحبت های حماسی خود.شور و هیجان خاصی را به فضا بخشیدند.، بلافاصله تجهیز شدیم و به سمت تهران به راه افتادیم. دم دم های صبح به تهران رسیدیم ، برای آخرین بار اونجا توجيه شدیم.و پلاک هامون رو تحویل گرفتیم ، شور و حال رانندگان مدافع حرم زیبا بود . قبل از حرکت هم ذکر مصیبتی قرائت شد.که حال و هوای همه مدافعان حرم رو عاشورایی کرد . من مطمئن بودم که از این این جمع.، عده ای روزهای آخر حیات مادی شان بود.و ما زمینی که باید ر انفاس قدسی این عزیزان بهره می بردیم .
درجمع مدافعان
قبل از اعزام مسئولین بارها تاکید کردند که برای رفتن هیچ اجباری نیست..هر کس می تونه الان برگرده ، اما بعدها جواب محکمی برای این ها داشتند . هیچ کس ذره ای در این راه پرخطر تردید نداشت . این راهی نبود که ما را به اجبار و اکراه به اینجا کشانده باشند . بعد از صحبتهای فرماندهان.، برگه رضایت نامه آوردند و امضا کردیم. در این برگه ها قید شده بود.که ما کاملا داوطلبانه در این مأموریت شرکت می کنیم.و هیچ گونه اجباری برای رفتن نیست.تا بعدها هیچ گونه ادعای حق و حقوقی نداشته باشیم .
بالاخره لحظه موعود فرا رسید. حاج مجیدخیلی مرتب و اتو کشیده آمد .
درجمع مدافعان
برای اعزام ریش هاش کاملا آنکارد و مرتب شده بود . به شوخی گفتم : حاج مجید.، به سلامتی مگه کجا میخوای بری.که انقدر خوشتیپ کردی ؟.اونجا تیر و ترکش و خمپاره است !.عروسی که نمیری .حاج مجید لبخند زد. لبخندش بعدها برای ما معنا پیدا کرد. بعضی رفقا مدام می گفتند.: پامون برسه سوریه شهید می شیم.، آقا مجید می گفت: ما برای شهادت نمی ریم.، اگر خداوند این لطف بزرگ رو درحق ما کرد که چه بهتر . اما ما می خوایم از حریم اهل بیت دفاع کنیم.، نگذاریم یکبار دیگه دست حرامیان به حرم اهل بیت برسه ، عمه جان فدایی داره و ما همگی فدایی عمه جان زینبیم .حاج مجید خیلی وقت ها که صحبت از جنگ و درگیری می شد ، خیلی تو فکر می رفت .
به من می گفت: سید جان خیلی حال میده بعد از اینکه تمام مهماتت تموم شد اول با نارنجک ، بعد با سرنیزه و شمشیر و … بجنگی .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.