کتاب “از چیزی نمی ترسیدم” زندگی نامه خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
حاج قاسم«از چیزی نمی ترسیدم»، زندگینامهای است که حاجقاسم با دست مجروحش نوشتهاست ؛ شرح زندگی مردی از دل روستایی دورافتاده در کرمان که چند دوره از زندگی ساده و گیرای خود را برایتان روایت کردهاست . این داستان شکلگیری شخصیت مردی است که از چوپانی به جایگاهی رسید به بلندای وسعت آسمانها .
در طول یکسال گذشته ، تلاشهای بسیاری برای نوشتن زندگینامه حاج قاسم از سوی نویسندگان و پژوهشگران متعدد صورتگرفته است .همه آنها تلاشهایی است برخاسته از دغدغههایی مقدس و محترم ؛ اما با توجه به ناپیدایی بخشهای مختلفی از زندگیاش ، اغلب اطلاعات مخدوش و نادقیق دارد. و حالا پر کردن این خلأ ،شدنی تر می نماید. خیلی دوست دارم آنانی که حاجقاسم سلیمانی را فقط در لباس نظامی دیدهاند ، بدانند او چطور بزرگ شد.
آغاز رسالتی است عظیم : شناختن مردی بزرگ .
زینب سلیمانی
آذر ۱۳۹۹
مقدمه
خداوند حکیم را به داشتن نعمت وجود مبارکشان ، هزاران بار سپاس میگویم.و به یاد میآورم که حاجقاسم در وصیتنامهاش اینطور نوشته بود :
خداوندا ، تورا شکر گزارم که پساز عبد صالحت خمینی عزیز،.مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است.برصالحیتش.مردی که حکیم امروز اسلام و تشیع و ایران و جهان سیاه سیاسی اسلام است.،خامنهای عزیز که جانم فدای جان او باد ،قرار داری .
و اینک چند خطی درباره اثر حاضر :
نوشتن این مقدمه برای من کار آسانی نیست .دخترها بهتر میدانند که به قلم آوردن آن حجم سنگین محبت و علاقهکه.میان پدر و دختر هست ، آنهم در آغاز کتابی بعد از شهادت پدر ،چقدر دشوار است !.
پدرم حتی وقتی میان ما بود « شهید» بود. این را همه ما انگار میدانستیم و حقیقتی بود که با آن زندگی میکردیم . هر وقت به این فکر میکردیم . روزی بیاید که او نباشد و من زنده باشم ،تلی از بهت و درماندگی بر همه وجودم سرازیر میشد .این کابوسی بود که همیشه از آن فرار میکردم.
قاسم سلیمانی در زندگی ،آنچنانکه یک فرمانده نظامی باید باشد ،منظم و دقیق بود. او برای دقیقههای زندگیاش برنامه داشت .
ساعتهای کاری و فشردگی مسئولیتهایش،.بیشتر اوقات وقتی برای امور شخصیاش باقی نمی گذاشت. اما یک چیز دراینمیان استثنا بود: .مطالعه کردن، نوشتن. حاجقاسم ،هم خودش و هم ما بچههایش را موظف به خواندن میدانست .دایره کتابهای انتخابیاش وسیع بود:.از شعر فارسی و رمان خارجی تا کتابهای تاریخی و سیاسی، و از خاطرهها و شرح حالها تا کتابهای نظامی .
از چیزی نمی ترسیدم
حاج قاسم سلیمانی
استاد علی ،که از صدای زدن بچهها فهمیدم نامش « اوستا علی » است . نگاهی به من کرد و گفت : اسمت چیه :
گفتم : قاسم
_ چند سالته ؟
_ گفتم : سیزده سال .
_ مگه درس نمی خونی ؟
_ ول کردم .
_ چرا ؟
_ پدرم قرض دارد .
_ اشک در چشمانم جمع شد . منظره دست بند زدن به دست پدرم ، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونههایم روان شد و دلم برای مادرم تنگ شده بود . گفتم : آقا تورو خدا ، به من کار بدید!.استاد که دلش به رحم آمده بود، گفت :.میتونی آجر بیاری ؟ گفتم : بله . گفت : روزی دو تومان بهت میدم ، به شرطی که کارکنی . خوشحال شدم که کار پیدا کردم . اوستا صدایش را بلند کرد : فردا صبح ساعت هفت ، بیا سر کار . گفتم : فردا اوستا؟ یادم آمد شهریها به “صبح” میگویند” فردا” گفتم : “چشم “
خوشحال به سمت خانه عبدالله ، استراحتگاه محلیها ، راه افتادم .
خبر کار پیدا کردن را به همه دادم .
صبح راه افتادم . نیمساعت زودتر از او هم رسیدم .کسی نبود . پساز بیست دقیقه ،یکی دیگر شاگردا آمد . کمکم سر و کله اوستا پیدا شد . شروع کردم به آوردن آجرها از پیادهرو به داخل ساختمان . دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود!.به هر قیمتی بود مشغول شدم . از چیزی نمی ترسیدم
حاج قاسم سلیمانی
نزدیکیهای غروب اوستا دو تومن داد.و گفت : ” صبح دوباره بیا” . شش روز بود از بعد طلوع آفتاب تانزدیک غروب آفتاب،.جلوی در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم.جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت . از دست های کوچک من خون می ریخت..عصر پس از کار، استاد بیست تومن اضافه داد.و گفت : این مزد هفته تو .
حالا قریب سی تومان پول داشتم . با دو ریال ، بیسکویت مینوی کوچک خریدم که پنجریال هم دادم.چهار تا دانه موز خریدم . خیلی کیف کردم . همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولینبار بود که موز می خوردم.حتی خوردن آن را هم از آن جوانی که به دست اوستا آجر بالا میداد، یاد گرفتم .
بهمحض ورود به کرمان به علی یزدانپناه نشان دادم. گفت: «این عکس آقای خمینی است.» با تعجب سؤال کرد: « ازکجا آوردی؟!.اگه تو رو با این عکس بگیرند، پدرت را درمیآورند یا میکشندت.» جرات و شجاعت عجیبی در وجودم احساس میکردم. ساواک را حریفی کاراته خودم فرض میکردم.که بهسرعت او را نقش زمین میکنم. آنقدر وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم. از چیزی نمی ترسیدم
حالا من یک انقلابی دو آتیشه شدیدتر از علی یزدانپناه بودم و بدون ترس از احدی بیمحابا حرف میزدم. سال 56 کمکم سر و صداهایی از خارج کرمان به گوش میرسید. تقریباً همه از درگیریهای قم و تبریز آگاهی پیدا کرده بودند.
حاج قاسم سلیمانی
نیمههای سال ۵۶ تعدادی از زندانیهای کرمان آزاد شدند. از جمله آقای حجتی و مُشارزادهها که دو برادر بودند. و یکی از آنها از اعضای مرکزی سازمان مجاهدین بود. کرمان درحال تغییر وضعیت بود. در شهر آرام کرمان ،حالا روزانه صداهای بلند اعتراض صدها نفر بر ضد شاه به گوش میرسید. حالا دیگر هر شش نفر ما انقلابی و ضد شاه و طرفدار خمینی بودیم : احمد،علی ،من ،بهرام و دو برادران ما سهراب و محمود که نوجوان بودند.
من به دلیل عدم تجربه و نشاط جوانی و روحیه ورزشی و سلحشوری عشایری که ذاتی من بود،.بیپروا حرف میزدم و از شاه و خانواده او بد میگفتم .شبها تا صبح ، بهاتفاق برادری به نام واعظی (که اوایل وارد سپاه شد، بعد نفهمیدم چی شد)، احمد و تعدادی از جوان های کرمان بر دیوارها شعارنویسی میکردیم .از چیزی نمی ترسیدم
عمده شعارها “مرگبر شاه” و “درود بر خمینی” بود. عکس خمینی آینه روزانهی من بود : روزی چند بار به عکس اومینگریستم . انگا زنده در کنارم بود و من جنب او که مشغول خواندن قرآن است ، نشسته بودم . او بخشی از وجودم شده بود.
حاج قاسم سلیمانی
اواخر سال ۵۶ مدتها امتحان برای گواهینامه رانندگی میدادم .قبولشده بودم به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم . افسری بود به نام آذری نسب . گفت : «بیا تو. اتفاقاً گواهینامه ت رو خمینی امضا کرده! آمادهاست تحویل بگیری .» من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم .مرا به داخل اتاق هدایت کردند .دو نفر درجهدار دیگر وارد شدند و شروع به دادن فحشهای رکیک کردند .
من در محاصره آنان قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزا ی غیر قابلبیان میگفتند:.«تو شبها میروی دیوارنویسی میکنی ؟» .آنقدر مرا زدند که بیحال روی زمین افتادم . از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد.و آنچنان ضربهای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد. بهرغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزش کاراته و زورخانه میکردم،.توانم تمام شد و بیهوش شدم .
وقتی بههوش آمدم ،در اطاق بسته بود و من محبوس در آن بودم .
حاج قاسم سلیمانی
در ده ما هم،خانواده ما و مشهدی عزیز و پدر احمد ضدشان شده بودند. برادر بزرگم هرشب بیبیسی را گوش میداد. روز عاشورای ۵۷ ژاندارمری( پاسگاه رابر) بهاتفاق کدخدا ،جلوی خانه ما با ساز و دهل و “جاویدشاه “سعی کردند.پیام بدهند.به پدرم که” در خطرید!” برادر بزرگم ، دچار مشکل روحی شدیدی شد.و شوک زده بود.از اینکه آنها در روز عاشورا این کار را کرده بودند. دائم تکرار میکرد که” اینها در روز عاشورا این کارو کردند”.و چشم بر زمین می دوخت و گریه میکرد . همه فکر میکردند او دیوانه شدهاست .
به دِهمان برگشتم .وضع برادرم نگرانم کرد. با او در مورد انقلاب و اینکه شاه درحالسقوط است.و اخبار شهر ها حرف زدم . سه روز با او بودم . او را از خانه بیرون بردم. اخبار را به او میدادم و مدام حرف میزدم . روز سوم حالش به وضع اول برگشت. به او توصیه کردم فعلا اخبار بیبیسی را گوش ندهد . مجدداً به کرمان برگشتم .مادرم نگران بود. به کرمان آمد . او نگران برادر کوچکم بود که کشته شود. مرا قسم داد که وارد درگیری نشوم .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.