بیا مشهد —زندگینامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی
کتاب “بیا مشهد” زندگینامه و خاطرات شهیدی که توسط امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) به مشهد دعوت شد.
کودکی
خواهر شهید …
یکی از مشکلات ما در مورد خاطرات دوران کودکی، فوت مادر و پدر شهید سیفی بود. علی از دوران کودکی یتیم بزرگ شده بود. مادرش هم چند سال قبل از دنیا رفت. اما خواهر شهید این مشکل را تا حدودی حل کرد.
ایشان گفتند: «قبل از تولد علی، مادر در خواب دیده بود.که چند آقا و خانم نورانی کنار حوض خانه ایستاده اند! بعد به مادر گفتند: «فرزندی که از شما متولد می شود پسر است. نام او را علی بگذارید!»»
برادر طهماسبی که از همرزمان علی که به مراغه و دیدار مادر آمده بود، از قول مادرش تعریف می کرد: «من همیشه با وضو به علی شیر می دادم. یکبار در عالم رویا صدایی شنیدم! به من گفتند: این سرباز ماست، از آن به خوبی مواظبت کن»
خواهر شهید
علی بعد از طی دوران طفولیت، پا به مدرسه گذاشت و در دوران تحصیل هم دانش آموز خاصی بود که احترام همه را داشت. اوایل اوج گرفتن انقلاب بود. علی در مقطع ابتدایی درس می خواند. یک روز آمد خانه. مادر هم مشغول شستن لباس ها بود. علی داد زد: «مرگ بر شاه … مرگ بر شاه …»
مادر ناراحت شد. داد زد: «ساکت باش ، الان …» پدرم وارد شد و گفت:«خانم باهاش کار نداشته باش، اینا تو تاریخ هست!» ما تعجب کردیم. این حرف پدر یعنی چه؟!
پدر ادامه داد: «وقتی رفته بودیم کربلا، آنجا از امام خمینی (ره) شنیدم که فرمودند: زمانی می رسد، بچه هایی به دنیا می آیند که پشتیبان من خواهند بود و شاه از بین می رود.»
خواهرش می گفت: «همون دوران ابتدایی علی، در کوچه ما یکی از همسایه ها فوت کرد او از خودش چند تا بچه قد و نیم قد به جا گذاشت. علی پول توجیبی می گرفت. اما هیچ وقت ندیدیم برای خودش چیزی بخرد. بعد ها فهمیدیم که پول ها را می برد و برای آن بچه ها خرج می کند!»
بیا مشهد
هنوز دوره ابتدایی اش تمام نشده بود که سایه پدر را از دست داد و تحت تربیت مادری مهربان و متدین قرار گرفت. علی خیلی خوش قلب بود. با اینکه بیشتر بچه های یتیم، تشنه محبت هستند، اما او به همه محبت می کرد. وقتی نابینایی را می دید که نمی تواند از خیابان رد شود، دستش را می گرفت و کمکش می کرد.
علی از دوران طفولیت با مسجد و مجالس عزاداری آشنا شد. در مجالس عزاداری با زبان شیرین آذری به مداحی پرداخت و بعدها خودش گرداننده هیئتی در شهرستان مراغه شد.
آهسته آهسته پایش به مسجد باز شد. البته مادرم خیلی تلاش کرد که علی با رفقای مسجدی ارتباط پیدا کند. هنوز نوجوان بود که در مسجد محل قرآن درس می داد. یک روزی آمد خانه به ما گفت: «امروز واسه ناهار مهمون دارم!» ما هم با چند تا از همسایه ها برای 20 نفر غذا حاضر کردیم.»
علی سیفی
بعد از نماز ظهر و عصر دیدم در زدند. همه جا را آماده کردیم. در را باز کردم. با تعجب دیدم علی با چندین بچه قد و نیم قد وارد شدند! به علی گفتم: «مهمون که می گفتی این بچه ها هستن؟»
جواب داد: «بله! بزرگتر ها رو همه دعوت می کنند، ولی این بچه های کلاس قرآن را … مهمون های واقعی این بچه ها هستند.»
از اسراف کردن خیلی بدش می آمد. همیشه توصیه می کرد به عدم اسراف، حتی خودش هم نه اینکه بگه، عمل هم می کرد؛ مثلا موقع وضو گرفتن شیر آب را باز نمی گذاشت و …
مادرش می گفت: یکبار رفته بود مسجد جامع برای نماز، موقع برگشتن دیدم پاهاش مثل لبو قرمز شده!
مسیر کمال
از زبان آقای بشیری
اگر شخصی بخواهد در زندگی خود، چه از جهت مادی و چه از جهت معنوی موفق شود، باید شهدا را الگوی خود قرار دهد و خاطرات شهدا را زنده نگه دارد و درس بگیرد. من شهید سیفی را نمونه ای از یک پرورش یافته مکتب ولایت و تشیع می دانم. او در واقع بدون چشم داشت، برای اینکه ما را با معنویت آشنا کند، هر چه که داشت د رطق اخلاص می گذاشت.
او اصلا به شخص خودش فکر نمی کرد، هر چه می کرد کار برای رضای خدا بود. بین عقیده و عمل او فرقی نبود. این شهید بزرگوار هم در حوزه نظر، هم حوزه عمل و هم در حوزه هنر، حضور درخشان و فعالی داشت. از جهت فکری، دست پرورده مکتب حوزه بود. از جهت عمل، شاگرد اساتید اخلاق و عرفان اسلامی بود.
در عرصه هنر نیز، او سالها در زمینه تئاتر و … کار کرده و هنر را در مسیر انقلاب به کار گرفت. در کنار این موارد او یک مداح کامل بود. اما اگر بخواهیم در یک جمله شهید سیفی را معرفی کنم: علی پیش از اینکه بمیرد، مرده بود. (موتوا قبل ان تموتوا)
مسیر کمال
بخاطر تکلیفی که از طرف خداوند داشت مانده بود. وگر نه پیش از موعد مقرر باید به سوی خدا می رفت. او جوان عاشق، با ادب، آقا و اهل مدارا و مطیع ولی فقیه مان بود. در هر کار خیری پیش قدم بود. هر کسی به ایشان رجوع می کرد، دست خالی برنمی گشت. بخشندگی ایشان خیلی بارز بود. کتابی را که خوانده بود هدیه می داد تا دیگری نیز بهرمند شود.
تمام جوارحش را صرف تبلیغ اسلام کرد. همیشه حزن و اندوهش را به درون خود می ریخت و لبخندش را به دیگران هدیه می داد. وقتی می شنید فلانی با فلانی قهر است، آنها را آشتی می داد. امر به معروف را با عمل نشان می داد، خیلی کم با زبان امر به معروف می کرد.
وقتی در مدرسه چیذر بودیم، غالبا برای نماز شب بیدار می شدیم و البته علی زودتر از ما بیدار می شد. یک روز من خواب ماندم و نماز شب بیدار نشدم. صبح به علی گفتم: چرا برای نماز شب بیدارم نکردی؟ حدیثی برایم خواند:
مسیر کمال
ان للقلوب اقبالا و ادبارا (قلوب انسان ها گاهی آمادگی دارد و گاه ندارد) شما از صبح خسته بودی و دیدم شب حالت خوب نیست، دیدم اگر بیدارت کنم، شاید احساس خستگی کنی. بعد ادامه داد: اما در نماز شب دعایت کردم.
علی حتی رعایت این مسائل جزئی را می کرد. کنار او هیچوقت احساس خستگی و دلتنگی نمی کردیم. همیشه فضا را از خشکی در می آورد. یک شب آمد به خوابم. دیدم کتابی در دستش هست. گفتم : اومدی بگی هنوز درستو تموم نکردی؟
خندید و گفت: آقا ما درس ها رو خیلی وقته تموم کردیم.
اما به نظرم آمد که منظورش این است که ما هم یک چیزهایی باید یاد بگیریم و هنوز کار داریم تا به لقای الهی برسیم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.