تا شهادت — چهل روایت از آنها که توبه کرده و راه حق را پیمودند و با شهادت رفتند
کتاب “تا شهادت” شامل چهل فصل می باشد. از اولین شهید کربلا، حر بن یزید ریاحی آغاز شده و با یادی دیگر از شهدای توّاب کربلا به پایان می رسد.
این کتاب، خاطراتی از شهدا را بازگو می کند.که علی رغم افتادن در مسیر خطا و اشتباه، یکباره دست عنایت الهی را دیدند.و به سوی معبود خود بازگشتند. هر کدام از این شهدا، در ضمیر وجود خودشان،.نقطه ای نورانی داشتند که همان باعث تابیدن نور الهی در قلب شان شد.و آنان را به رستگاری رساند.
در ابتدای کتاب، سخن امام خمینی (ره) و همچنین سخن مقام معظم رهبری آورده شده است. رهبری که هدایت جوانان مدیون تلاش، ایمان و اخلاص او بود.
تا شهادت
خدامیداند راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و این ملتها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند کرد .
امامخمینی رحمه الله
باید همواره یاد دوران دفاع مقدس زنده نگهداشته شود. بدخواهان ملت ایران و همچنین برخی ،به دنبال آن هستند که فداکاریهای دوران دفاع مقدس و شخصیتهای نقشآفرین آن از یاد برود . برهمین اساس تلاش دارند جانفشانی های دفاع مقدس و جهتگیری و مسیری را که امام بزرگوار رحمه الله آن حکیم و بندهی بصیر الهی معین کرده بود تخطئه کنند. لحظه لحظه ی حوادث دوران دفاع مقدس، برای ملت ایران فراموش نشدنی است . و تأثیرات بزرگی در مسیر حرکت ملت بسوی آرمانها دارد.
سخنان رهبر عزیز انقلاب حضرت آیتالله خامنهای در ششم فروردین ۱۳۹۳
منزل بیست و ششم /سید جواد
راوی مصطفی هرندی
از اسطورههایی که در ذهن وجود دارد ،.سردار شهیدی به نام ابراهیم هادی است . ویژگیهایی که در شخصیت او جمع شده را در کمتر شهیدی دیدهام .او یک قهرمان ورزشی ،یک مداح دلسوخته ،.یک معلم دلسوز،.و یک رزمندهی فداکار بود.که همه کارهایش را برای رضای خدا انجام داد. کتاب “تا شهادت”
بارها دیده بودم با جوانانی که ظاهر مذهبی نداشته.و.دنبال مسائل دینی نبودند رفیق میشد . ابراهیم آنها را جذب ورزش و سپس مسجد و دین و خدا میکرد. البته این روش را به همه توصیه نمیکنیم ؛.چون ممکن است تاثیر منفی برای انسان داشته باشد. ابراهیم ابتدا خودش را در فهم و عمل به مفاهیم دینی مسلط ساخته بود.و بعد دیگران را ارشاد میکرد.
منزل بیست و ششم /سید جواد
یکی از کسانی که با ابراهیم رفیق شده بود،.خیلی از بقیه بدتر بود . خیلی راحت حرف از خوردن مشروب و کارهای خلاف میزد.و اصلاً چیزی از دین نمیدانست . نه نماز و نه روزه ، به هیچ چیز هم اهمیت نمیداد. حتی میگفت : تا حالا هیچ جلسه ی مذهبی یا هیئت نرفتهام . کتاب “تا شهادت”
یکبار به ابراهیم گفتم : آقا ابرام اینها کی اند که دنبال خودت راه میندازی ؟. با تعجب پرسید :چطور ،چی شده ؟ گفتم :دیشب این پسره رو با خودت آورده بودی هیئت ،.اون هم اومد کنار من نشست .وقتیکه حاجآقا داشت صحبت میکرد.و از مظلومیت امام حسین ( ع ) و از کارهای یزید میگفت،.این پسر ، خیره خیره و با عصبانیت گوش میکرد. وقتی هم چراغها خاموش شد،.بهجای اینکه گریه بکنه ،مرتب فحشهای ناجور به یزید میداد!
منزل بیست و ششم /سید جواد
ابراهیم که با تعجب داشت به حرفام گوش میکرد،.زد زیر خنده و گفت : عیبی نداره ،.این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده،.مطمئن باش با امام حسین ( ع ) که رفیق بشه آدم درستی میشه ،.ما هم اگه بتونیم این بچه رو مذهبی کنیم ،هنر کردیم . دوستی ابراهیم با این پسر به آنجا رسید که همهچیز را کنار گذاشت.و یکی از بچههای خوب ورزشکار شد .
منزل بیست و ششم /سید جواد
اما از آن بدتر یک سید بود که حوالی میدان خراسان سکونت داشت. او تمام محله را اذیت کرده بود . یکی از همسایگان این سید میگفت:.برخی از شبها ، این سید جواد مست میکرد و توی کوچه راه میرفت ،.و نعره میکشید و با لگد به درب خانهها میزد . هیچکس توی محله ما امنیت نداشت .حتی یک مامور کلانتری داشتیم که او هم از این پسر میترسید . کتاب “تا شهادت”
روزها گذشت تا اینکه این سید جواد با ابراهیم هادی رفیق شد. ابراهیم او را به زورخانه حاج حسن آورد. سید خیلی به ورزش باستانی علاقه پیدا کرد.اما بهجز ابراهیم هیچکس او را تحویل نمیگرفت. کمکم بقیه نیز به خاطر ابراهیم ، با سید جواد رفیق شدند. حسابی که به ورزش علاقهمندشد ،.ابراهیم با او صحبت کرد.و گفت : محیط ورزش باستانی حرمت دارد. اگر میخواهی ورزش را ادامه دهی ، باید کارهای گذشته را ترک کنی . او آنقدر بر ای سید جواد وقت گذاشت.تا اینکه گذشته او را هم پاک کرد. بعد هم پای سید جواد را به مسجد باز کرد .
منزل بیست و ششم /سید جواد
در دوران انقلاب ، سید جواد از نیروهای انقلابی میدان خراسان شد. با شروع جنگ نیز همراه ابراهیم منطقه رفت .
همان همسایهای که خاطراتش را برایم بازگو کرد ادامه داد : من در سرپلذهاب ،سید جواد را همراه ابراهیم دیدم. نمیدانید چقدر خوشحال شدم ، جوانی که همه اهل محل و حتی پدر و مادرش آرزوی مرگ او را میکردند حالا یک رزمنده اسلام شده بود. در سنگرهای خط مقدم با او همرزم بودم . او در کنار عبادتها و نماز شبهایش در اوقات بیکاری مشغول نماز میشد؛ نماز قضا. وقتی سید جواد به مرخصی آمد ، درب تکتک خانههای کوچه را زد و از همه ی همسایگان حلالیت طلبید.
او حقالناس را هم از نامه اعمالش پاک کرد و بار دیگر راهی جبهه شد.
منزل بیست و ششم /سید جواد
یکبار همراه ابراهیم در یک ماموریت به پشت مواضع دشمن رفت و یک مین در جاده دشمن کار گذاشت . ساعتی بعد یک تانک دشمن با همان مین منهدم شد. سید جواد بلند شد و اللهاکبر گفت . خوشحال بود که یک قدم مثبت در راه اسلام برداشته . آنروز آخرین روز حیات دنیایی او بود. کتاب “تا شهادت”
سید جواد همان روز در اثر اصابت گلوله ی به دشمن به شهادت رسید . هماکنون تصویر زیبای او بر سر همان کوچه نقش بسته .بسیاری از قدیمیهای محل وقتی چهره او را میبینند ،به یاد آیه۷۰ سوره فرقان میافتند و آن کسانب که از گناهان توبه کنند و با ایمان به خدا عمل صالح بجا آورند ، پس خداوند گناهان آنها را میآمرزد و گناهانشان را به نیکیها تبدیل میکند ؛ زیرا خداوند در حق بندگانش بسیار آمرزنده و مهربان است.
منزل سی و سوم/ أمر به معروف
راوی یکی از فرماندهان بسیج
گاهی وقتها ، وقتی اعمالمان را خالصانه فقط برای خدا انجام میدهیم ، نتیجهاش را سریع میبینیم .این اخلاص درعمل توصیه ی همه بزرگان دین ماست. مدتها بود دنبال این بنده خدا میگشتم ، تا اینکه آن شب در مسجد او را دیدم. به سراغش رفتم و بعد از کمی مقدمهچینی گفتم : شنیده ام شما یک حکایت شنیدنی از بسیج مسجد در روزهای اول انقلاب دارید؟
ایشان شروع به صحبت کرد . درحالیکه در میان صحبتها ، بغض گلویش را میگرفت و چشمانش پر اشک میشد. سالهای اول انقلاب و جنگ بود . ما آن زمان یا در جبهه بودیم یا در بسیج محل ، مشغول بازرسی و…. کتاب “تا شهادت”
یک روز به ما خبر دادهاند در باغهای بیرونشهر، برخی طاغوتیها مراسم عروسی راه انداختهاند، مشروب و صداهای بلند خواننده و ….
امر به معروف
ما هم با دو نفر دیگر از بچههای بسیج ،سوار بر پیکان حرکت کردیم . به محل موردنظر که رسیدیم متوجه شدیم که تمام گفته ها صحت دارد، صدای خواننده تاصدها متر آنسوتر میآمد . رفتم و در زدم . کسی در را باز نکرد . با اینکه وظیفه نداشتهام و نباید این کار را میکردم ،اما از دیوار بالا رفتم !
عروسی مختلط ،رقص ، آواز ،بطری مشروب و …..
از دیوار پریدم داخل و در را باز کردم تا دوستانم بیایند و داخل . کتاب “تا شهادت”
بعد فریاد زدم و شلیک هوایی و بههم ریختن مراسم !
جوان درشت اندامی که در آن وسط میرقصید به سمت من دوید و بدون توجه به اینکه اسلحه دارم ، با من درگیر شد. حتی دوستان من که به طرفم آمدند، نتوانستند حریفش بشوند.
امر به معروف
و با یک چوبدستی همه ما سه نفر را حریف بود .معلوم بود که به ورزشهای رزمی بسیار مسلط است.
من با چند شلیک هوایی دیگر ، همه را متفرق کردم و به رفقا گفتم : فقط همین یک نفر را بگیرید .مواظب باشید فرار نکند. کتاب “تا شهادت”
با تلاش بسیار او را دستگیر کردیم و سوار ماشین کردیم و با خودمان بردیم .در راه در این فکر بودم که پدری ازش دربیاورم که درس عبرت همه ی دوستانش شود .یک پرونده برایش درست میکنم و به دادگاه انقلاب تحویلش میدهم . کمی که گذشت ، آرامش پیدا کردم . با خود گفتم : تو برای خدا میخواهی این جوان را دادگاهی کنی یا برای خودت ؟ بعد به خودم جواب دادم : تو بخاطر اینکه از این جوان کتک خوردی میخواهی تلافی کنی ، اما اگر واقعیتش را بخواهی ، حق ورود به آن باغ را نداشتی.
امر به معروفکتاب “تا شهادت”
جوان حسابی ترسیده بود . دوستان من هم مرتب او را تهدید میکردند. همینطور که میرفتیم ، با خودم گفتم : چطور است بهجای برخورد تند ، با این جوان از سر محبت و امربهمعروف وارد شوم . کنار خیابان ایستادم . حال و هوایم بهتر شد. بعد با همان ماشین به سمت مسجد رفتیم . عصر بود، با جوان وارد مسجد شدیم . به دوستانم گفتم : شما بروید . در شبستان خلوت مسجد با آن جوان شروع به صحبت کردنم : ببین برادر من ، اگر من و امثال من ، با این کارهای شما برخورد میکنیم ، به این دلیل است که هیچ عقل و منطق شرعی کار شما را تایید نمیکند .
امر به معروف
کمی برای او دلیل آوردم و از هر دری با او صحبت کردم . بعد موقع نماز شد . گفتم : موافقی با هم نماز بخوانیم ؟
او که هنوز ترس در چشمانش بود قبول کرد و با هم رفتیم برای وضو گرفتن . وضو بلد نبود. درنتیجه نمازهم …. گفتم : شما مگه توی این کشور زندگی نمیکنی که وضو ونماز بلدنیستی؟ گفت : رارو بخوای نه ! ما بعد از انقلاب از اروپا به اصرار پدرم برگشتیم ایران. کتاب “تا شهادت”
شرمندگی من بیشتر شد .این بابا هیچی از دین و احکام و آموزههای دینی نمیدانست . وارد مسجد شدیم . او بهسختی کنار من
نماز خواند. بعد از نماز گفتم : پاشو بریم . با ترس و ناراحتی گفت : کجا ؟ گفتم :منزل شما ،میخوام برسونم در خونتون . باورش نمی شد. اما پساز همون صحبتهای عصر، به من اعتماد پیدا کرد. آدرس گرفتم و با هم به مقابل منزلشان رفتیم .
امر به معروف
مرتب میپرسید: یعنی من رو به دادگاه نمیبری ؟یعنی… وقتی نزدیک خانه آنها رسیدیم ،.گفتم :پسر خوب ، ما دوتا با هم رفیق شدیم ،.تازه من باید از شما معذرتخواهی کنم. پیاده شد و با هم دست دادیم . خداحافظی کرد. اما نگاهش را از من بر نمیداشت . من برگشتم .اما کمی ترسیدم که نکند این جوانتو دوستان و فامیلش مرا اذیت کنند . او مسجد محله ما را یاد گرفت . بعد با خودم تکرار کردم که خدایا ، این کار را فقط برای رضای تو انجام دادم.
فردا شب رفتم مسجد و نماز جماعت خواندم . بعد از نماز یکی از بچههای بسیج آمد.و گفت : یه آقایی خیلی وقته اومده جلوی در بسیج و میگه با شما کار دارم ،.ظاهرش به بچه های بسیج نمیخوره..رفتم بیرون و با تعجب دیدم همان جوان دیروزی است . اطراف را نگاه کردم ،کسی همراهش نبود. سلام کردم و گفتم : اینجا چیکار میکنی؟. گفت : مگه نگفتی ما با هم رفیق هستیم .من از صحبتهای دیروز شما خوشم آمد. اومدم چند تا سوال ازت بپرسم. کتاب “تا شهادت”
امر به معروفکتاب “تا شهادت”
رفتیم توی اتاق بسیج . او میپرسید و من هر چه به عقل ناقصم میرسید به او میگفتم. از حجاب پرسید . از ارتباط با نامحرم . از مشروب و …..
جوابهای من برایش جالب بود . انگار برای اولینبار بود که این حرف ها را می شنید. فردا شب زودتر از وقت نماز آمد .گفت : کتاب آموزش نماز را پیدا کردم و خواندم . در کنار من ایستاد و نماز جماعت خواندیم. دوباره او را رساندم .خواهر و مادرش را دم درب خانه دیدم .همانطور که خودش گفته بود، اصلا در قید و بند حجاب نبودند.
کمکم رفت و آمد این دوست ما به مسجد زیاد شد . با بچههای مسجد هم رفیق شده بود . او دوره ورزشهای رزمی و دفاع شخصی را در خارج از کشور گذرانده بود. حتی برخی رفقا پیشنهاد دادند.که او را به بسیج بیاوریم و کلاسهای ورزش رزمی برقرار کنیم. کتاب “تا شهادت”
امر به معروف
ارتباط ما با هم هر روز بیشتر میشد .برای پاسخ برخی سوالات ، او را پیش یکی از روحانیون فرستادم و …
یکشب بعد از اینکه برنامه مسجد تمام شد ، این دوست جدید را به منزلشان رساندم.و گفتم :من رو حلال کن ، اگه خدا بخواد از فردا یه مدتی نیستم . با تعجب گفت : کجا، ما تازه با هم رفیق شدیم .
گفتم : من فردا دارم میرم جبهه .
یکباره جا خورد و ناراحت شد . کمی فکر کرد و گفت : منم میتونم با شما بیام ؟
خندیدم و گفتم : پسر جون ، مادر و پدرت که نمیزارن بیای جبهه.
پرید تو حرفم و گفت : رضایت اونا بامن . فردا کجا بیام . چی با خودم ببارم . کتاب “تا شهادت”
سرتون رو درد نیارم . من و این دوست جدید با هم رفتیم جبهه. اونجا بعد از یکی دو هفته کار بهجایی رسید که من فهمیدم.این پسر اروپا دیده ، ره صدساله رو یکشبه طی کرده. تو عملیات فتحالمبین ،.همین آقایی که حرفش رو میزنم، شهید شد. من که خیلی ادعا داشتم سالم برگشتم ،.تا آخر جنگ هم مرتب میرفتم و زنده برمیگشتم .
شما نمیدانید این پسره چقدر صداقت داشت . وقتی فهمید راه خدا از کدام سمت است ،.همان راه را رفت .خدا هم چقدر زیبا او را خرید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.