تنها زیر باران — روایت زندگی شهید مهدی زین الدین
کتاب “تنها زیر باران“
به روایت زینت اسلام دوست : مادر شهید
هر وقت مهدی را بغل می کردم و نگاهم به صورت معصومش می افتاد.، شوری درونم پا می گرفت.، می خواستم طوری تربیتش کنم تا خدا و پیغمبر ( ص) راضی باشند. تا جایی که می شد . بدون وضو شیرش ندادم . سر همه ی بچه ها همین طور رعایت می کردم ؛.اصلا قبل از تولدشان مراقبت هایم شروع می شد ، رفتار م رامی گذاشتم زیر ذره بین.؛ مواظب بودم گناه نکنم . هر لقمه ای را نمی خوردم ؛.لقمه ی حلال را مثل گلی می دیدم که عطروبویش می رفت.و در وجود طفلی می نشست که داشت با شیره ی جانم رشد می کرد.
حواسم بود چه کلامی به زبانم می آید ؛.سنجیده حرف می زدم رفت و آمدهایم محدود شده بود ، سعی می کرده تا جایی که می شود جلوی چشم نامحرم نباشم ، حتی قوم و خویشی که ناچار بودم باهاشان ارتباط داشته باشم ، دلم می خواست با قرآن انس بگیرم ؛ کتاب خدا را بخوانیم و حصاری امن دور خودم بکشم ، آن ایام در حقیقت دوست و فامیلم خدا بود.
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
به روایت مصطفی خداوردی ، هم رزم در واحد اطلاعات سپاه قم
وقتی خواستم توضیح بیشتری بده، گفت چیز زیادی ازش نمی دونم ولی فکر می کنیم آدم خطرناکی باشه ، چون یه روز توی نجف وقتی داشتم می رفتم سمت منزل امام خمینی ، دیدم یکی از طلبه های کنار دست امام ، عبا و عمامه ش رو انداخت وسط کوچه و پابرهنه افتاد دنبال یه نفر پشت سرهم داد می زد بگیرید فلان فلان شده رو ، طرف ، همین محمدعلی پارسا بود که فرار کرد .
چشمهای آقامهدی برقی زد و با لحنی که هیجان ازش می بارید . گفت: « پسر این معرکه ست. خبر ، دقیق دقیقه!.وقتی یکی از نزدیکای امام با اون سر و وضع افتاده دنبال طرف.، حتما یه چیزی بوده ! اصلا این دیگه خبر نیست ، اطلاعه ».فوری زنگ زد به شماره ای که از آن بنده خدا گرفته بودم . گفت بیاید دفتر کارمان ، وقتی آمد ، قرار شد با هم بروند گذر خان.و محمد علی را نشان بدهد ، چند روزی گذشت.، خبری از آقا مهدی نبود تا اینکه آمد.و گفت : « پیداش کردم . خونه ی یکی از دوستاش قایم شده . چندتا نیرو می خوام که دستگیرش کنم .
مهدی زین الدین تنها زیر باران
از عملیات سپاه نیرو گرفتیم و با ماشین شخصی رفتیم سروقتش . نمی خواستیم همین اول کاری لو برویم ، آقامهدی کوچه های اطراف خانه را شناسایی کرده بود . چند نفر را سر این کوچه گذاشت.و چند نفر را سر آن یکی کوچه . به همه شان گفته بود : ممکنه این آدم بره بالای پشت بوم.، بعد بپره توی کوچه و فرار کنه ، حواستون باشه از چنگمون در نره . »
یک نفر عرب زبان هم با خودمان برده بودیم . طلبه ای بود به اسم عالمی که مدت کوتاهی.با واحد همکاری کرد و بعد رفت . آقا مهدی بهش گفت : « با هم می ریم در خونه . من عقب تر وایمیستم . وقتی صاحب خونه اومد به عربی بگو.دوست محمد علی هستی و می خوای ببینیش . اگه خونه بود برو تو ، ما هم پشت سرت میایم . اگه گفت نیست ، برگرد . صبر میکنیم تا خودش بیاد . » عالمی در زد و صاحب خانه ، ازهمه جا بی خبر، باور کرد دوست محمدعلی است.
مهدی زین الدین تنها زیر باران
رفت تا صدایش کند ، اما آمدنش طول کشید ؛ انگار از قضیه بو برده بود . آقا مهدی معطل نکرد و بدو رفت داخل خانه . ما هم پشت سرش دویدیم . حکم داشتیم . محمدعلی می خواست از راه پشت بام فرارکند که گرفتیمش . گردن کلفت بود و قوی هیکل ، چندنفری به زور توانستیم به دست هایش دست بند بزنیم . وقتی مُقُر آمد ، فهمیدیم جاسوس بوده.؛ آن هم یک جاسوس حرفه ای و کاربلد.
به روایت مجید آیینه، مسئول واحد ادوات لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع)
خورشید تازه نور زرد رنگش را کف بیابان پاشیده بود . بلاتکلیف ، نمی دانستم حالا که عقب نشینی شده.، چطور باید آتش بریزیم . هرچه پرس و جو کردم.، خبری از محقق نبود . محقق مسئول واحد خمپاره انداز.، دیشب بی مقدمه سوئیچ ماشینش را تحویلم داد.و گفت : « من شهید می شم ، خودت میدونی و نیروها . » تصمیم گرفتم بروم پیش حسن درویش فرمانده ی تیپ.تا هم خبری از محقق بگیرم و هم ببینم چه کار باید بکنیم . درویش یک نفربر داشت.که بیشتر وقت ها همان جا می شد پیدایش کرد . نزدیک نفربر مهجور را دیدم.
– برادر مهجور ، درویش کجاست؟
– چه کارش داری؟
-می خواستم بدونم حالا که نیروها کشیدن عقب، چطور باید اجرای آتش کنیم ؟.بعدم هر چی می گردم محقق فرمانده واحدمون رو پیدا نمی کنم ، شما ازش خبر نداری ؟
مهدی زین الدین تنها زیر باران
نگو می دانست محقق شهید شده ، حرف را لای پنبه گذاشت.و سربسته گفت دیگه دنبالش نگرد . » دستم را گرفت.و گفت : « بیا بریم پیش فرمانده . »مهدی زین الدین
هر چه سر چرخاندم ، درویش را ندیدم . یک جوان بیست و چند ساله با ریش های کم پشت و سر و وضع خاکی.، گوشی را گرفته بود دستش و داشت پشت بی سیم نیروها را هدایت می کرد . توی همان نگاه اول به دلم نشست . تا ما را دید ، لبخند روی لبش پررنگ تر شد . سری تکان داد و سلام کرد جواب سلامش را دادم.، گوشی را که زمین گذاشت ، مهجور دست روی شانه ام زد.و گفت : « برادر زین الدین ، ایشون آقای آینه ست.؛ جانشین واحد نمیاد . یواشکی طوری که نشنود.، پرسیدم : « مهجور ، این بنده خدا کیه ؟ مگه نگفتی بریم پیش فرمانده ؟ پس درویش کجاست ؟ »
مهدی زین الدین تنها زیر باران
گفت : « از دیروز که حسن درویش تیپ رو تحویل داده رفته.، آقا مهدی زین الدین فرمانده ی تیپه ، در آن آشفته بازاری که نیروها داشتند برمی گشتند.و عملیات به بن بست خورده بود ، دلم مثل آب روی آتش می جوشید . دیدنش آرامم کرد . آقا مهدی همین طور بود . هرجا که به تنگنا می افتادیم و فکر می کردیم زمین به آسمان رسیده.، نگاهش ، خنده اش ، دو سه کلام حرفش زیر و رویمان می کرد . بعد یک حال و احوال درست و درمان که حسابی سر کیفم آورد . چند تا دستور داد و گفت : « از این به بعد خودت مسئول واحد خمپاره ای.، برو ببینم چه کار می کنی…
به روایت حاج عبد الرزاق : پدر شهید
دهان زخمی و تاول زده برگشت . طفلی چیزی نمی توانست بخورد . سوپ را رقیق می کردیم تا آبش را بخورد و جان بگیرد . همان را هم به سختی قورت می داد . هرچه می پرسید یم چه اتفاقی افتاده ، طفره می رفت . ما هیچ موقع از کار این دوتا بچه سر در نیاوردیم.، تا مدت ها نه می دانستیم مهدی فرمانده لشکر است ، نه خبر داشتیم مجید در اطلاعات عملیات کار می کند.و توی دل دشمن شناسایی می رود . از جبهه و جنگ می گفتند ، اما از اینکه آنجا چه کار می کنند حرفی نمی زدند.مهدی زین الدین
مجيد آخرش هم چیزی نگفت . بعدها فهمیدیم توی یکی از شناسایی ها به تور بعثی ها خورده . مجبور شده چندین ساعت توی کانال پراز آب کثیف.که چندتا جنازه هم داخلش بوده مخفی شود . از لطف خدا پیدایش نمی کنند . آب آلوده ناخواسته توی دهانش رفته بود . همان آلودگی ، با زخم و تاول خودش را نشان داده بود . چند روز پرستاری اش کردیم بهتر که شد ، نماند . بهشت جبهه ، شهر را در نظرش جهنم می کرد ؛ نمی شد نگهش داشت .
مهدی زین الدین تنها زیر باران
رسیدیم در خانه ، گفتم : « مادرش مریض احواله.، من نمی تونم زود عکس رو بیارم مقدمه چینی لازم داره . شاید معطل بشید. » گفتند : « عیبی نداره . منتظر می مونیم .. » کلید را به در انداختم و رفتم تو حاج خانم تا مرا دید.، با تعجب پرسید : چه زود برگشتی ؟ خبری شده ؟ ».نمی دانم این قصه توی آن شرایط چطور به ذهنم رسید.، خیلی عادی گفتم : « نه ، یکی از دوستام امشب با خانواده از شهرستان میاد قم . تماس گرفت که براش هتل رزرو کنم ، اومدم اجازه بگیرم بیارمشون خونه . » حاج خانم خنده ی ماتی زد و گفت : « خودت که حال و روز من رو می بینی ، مریضی توان برام نذاشته . آمادگی مهمون داری ندارم.»
خنده را چاشنی حرفم کرد و گفتم : می دونم ، ولی … راستش اینا ی دختر دارن که من می خوام اگه شما بپسندید.، برای مجید خواستگاری کنم. به همین خاطر گفتم امشب بیان شما ببینید شون . » چیزی نگفت . خودم را مشغول تمیزکردن خانه نشان دادم ،.تا حاج خانم رفت توی آشپزخانه ، فوری رفتم سراغ گنجه داشتم.آلبوم ها را نگاه می کردم که آمد.
مهدی زین الدین تنها زیر باران
– داری چه کار می کنی ؟
– هیچی . دنبال عکس مجید می گردم . می خوام بذارم سر طاقچه ، بچه م خودش که نیست ، اینا که اومدن لااقل عکسش رو ببینن.مهدی زین الدین
حاج خانم هم آمد كمك . هرچه گشتیم . يك دانه عکس هم پیدا نکردیم ، چه می دانستیم همین چند روز پیش که آمده مرخصی.، همه ی عکس هایش را از آلبوم درآورده . بعدها خبردار شدم به خانه ی فامیل هم سرزده و عکس هایش را گرفته.؛ حتی تا اصفهان خانه ی خواهرش هم رفته بود.
گفته بود : « نمی خوام عکسی ازم بمونه ، بزنن جلوی جنازه م . » داشتم لابه لای اسناد و مدارکش چشم می چرخاندم که نگاهم به دیپلمش افتاد . انگار یادش رفته بود عکس روی آن را بکند. چقدر برایش زحمت کشیده بود.؛ هر دوسه ماه يك بار می آمد مرخصی و می رفت سر کلاس می نشست . مدیر مدرسه هم چون عشق و علاقه اش را به جبهه می دانست.، ملاحظه می کرد عذرش را نمی خواست.
مهدی زین الدین تنها زیر باران
تا اینکه مادرش گفت : « مجید مادر جون ، نمی شه بمونی،.سرفرصت دیپلمت رو بگیری بعد بری جبهه ؟.حیفه ، بعداً به دردت بر خوره. باخنده جواب داد : « دیپلم به چه دردم می خوره . فعلا جنگ از همه چیز مهم تره . » حاج خانم باز حرف خودش را زد.و گفت : « سه چهار ماه که بیشتر نیست . بمون و تلاش کن دیپلمت رو بگیری ، بعد برو .. چند ماه سر کلاس نرفته بود.، کلی درس عقب بود ، اما به احترام حرف مادرش ماند . دیپلمش را که گرفت ، آورد و گذاشت جلوی حاج خانم. خنده ، نمك صورتش را بیشتر کرده بود . گفت : « اینم دیپلم ، برای شما گرفتمش ، بفرمایید … »
عکس را کندم ، آمدم بروم که حاج خانم صدایم زد.
– حاجی کجا داری میری ؟مهدی زین الدین
– می رم تا عکاسی ، این عکس کوچیکه ، بدم بزرگش کنن روی طافچه پیدا باشه.
عکس را دست برادر پاسدار دادم ، نگاهی به عکس انداخت . سرش را بالا آورد . اضطراب نگاهش در کلامش ریخت.و گفت : « حاج آقا ، اگه مجید شهید نشده باشه.و مهدی شهید شده باشه ، شما چی میگی ؟ ».باز گفتم : « انا لله و انا اليه راجعون ». فهمیدم خدا هر دوتایشان را قبول کرده .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.