حبیب خدا — خاطرات شهید حبیب الله جوانمردی شهید 16 سالۀ انقلاب اسلامی
کتاب “حبیب خدا” سرگذشت حبیب اللهی است که سال ها دوید و کوشید رنج برد و در راه حق سختی کشید تا سرانجام نامش، هویّتش شد. این کتاب حاصل حدود ۷۰ ساعت مصاحبه است. شاید بتواند شمّهای از گوهر وجود حبیبالله را بشناساند. امیدواریم که این شهید عزیز و سایر شهدای بزرگ شفیع ما در روز قیامت باشند. انشاءالله
حقالناس
یکی از دوستان شهید حبیب الله
اطراف خانههای ما باغ بود.که در آن سبزی و بادمجان و هندوانه و چیزهای دیگر می کاشتند. یک شب تعدادی از بچههای محل دور هم جمعشده بودیم.و داشتیم حرف میزدیم. توی همین بین یکی از بچههای محل به بقیه گفت: دیشب که خودم تنها بودم.و کسی من رو نمیدید رفتم سر باغ فلانی. و یک خیار چنبر از باغش برداشتم. نفهمیدم چطور خوردم. از بس خوشمزه بود و حال داد و چسبید. حبیبالله با تعجب پرسید: یعنی بیاجازه اش رفتی و برداشتیم؟.طرفم بیخیالانه گفت: آره دیگه. حبیبالله با کمی عصبانیت گفت: خیلی بیجا کردی؟ از خدا نترسیدی؟.فکر کردی این کار با دزدی کردن از خونه مردم فرق داره؟ حبیب خدا
طرف چیزی نگفت و بحث را ادامه نداد. از آن هایی بود که حرف از یک گوشش میرفت تو.و از آن گوش دیگر بیرون میآمد. با حالتی خاص نگاه حبیبالله کرد.و پوزخندی به نشانهی تو هم دلت خوشه زد و بعد هم پاشُد و رفت. فردایش که شد حبیبالله آمد سراغم. گفت: میای بریم یه جایی؟ گفتم: کجا؟.دستم را گرفت و با خودش برد. رفتیم سر باغ همان کسی که دیشب آن فرد تعریف میکرد.که از آن خیار چنبر دزدیده.
حقالناس
حبیبالله رفت جلو و به آن باغبان گفت: عمو یه خیار چنبر میخوام. بعد هم دست کرد توی جیبش و پولِ یک خیار چنبر بزرگی را به او داد.و گفت عمو شما نمیخواد زحمت بکشین. من خودم میدونم خیار چنبر ها کجا کاشتهشده. باغبان هم گفت: پس عمو خودتون برین یه دونه بچینید. خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خیار چنارها. به خیارها که رسیدیم،.حبیبالله بدون آنکه دست به آن ها بزند از باغ خارج شد. گفتم: پس چی شد؟ حبیبالله خیار چنبر رو نچیدی. گفت: نمیخواستم بچینم. گفتم: یعنی چی؟! پس برا چی اومدیم؟! . حبیب خدا
گفت: فقط میخواستم پول اون نفری که.از باغ این بنده خدا دزدی کرده رو حساب کنم. خودش نمیدونه که فردای قیامت.چطور درباره حقالناس ازت سوال میکنن!
یک لحظه ماندم در کار حبیبالله. آن فرد خودش به فکر جوابِ روز معادل نبود و حبیب الله به فکر بود!
قطره و دریا
سر کوچهمان نبش خیابان ایستاده بودیم.و حبیبالله داشت یکی از اعلامیههای امامخمینی را.برای اهالی محل و افرادی که آنجا جمعشده بودند میخواند. بیست ، بیست و خوردهای نفر بودیم. جاییکه ما ایستاده بودیم واقعاً توی دید بود و هر آن ممکن بود.مأموری از آنجا بگذرد و حبیبالله را بگیرد و کتبسته به شهربانی ببرد.
خصوصا آن نظامیهایی که توی کوچه ما بودند. هر رهگذری که از آن خیابان عبور میکرد با تعجب زل میزد به حبیبالله.که ایستاده و بیهیچ واهمهای دارد در ملأ عام رژیم پهلوی را.از بالا تا پایین میشورد و زیر سوال میبرد.
همه هم ششدانگ حواسشان به حبیبالله بود.و اعلامیهای که داشت میخواند. بین خواندن، حبیبالله رسید به جملهای از امامخمینی که آرزوی شهادت کرده بود.
قطره و دریا
اینجا بغض گلویم را گرفت و اشک از چشمانش آمد.و دیگر نتوانست ادامه دهد. مابقیِ سخنان امام را من خواندم. حبیب خدا
خواندن اعلامیه که تمام شد، جوان قدبلند و غریبی آمد پیشمان.و گفت: ببخشید ممکنه شما با من بیایید. حبیبالله گفت: کجا؟.جوان قد بلند گفت: خودتون متوجه میشین. بعد ادامه داد: ما هم مثل شما طرفدار امامخمینی هستیم. حبیبالله اول قبول نکرد، احتمال داد شاید طرف ساواکی باشد.و میخواهد از این طریق ما را در دام بیندازد. مقداری که او را سینجیم و سؤال پیچ کرد.و ته و توی همهچیز را درآورد، راضی شد که با او برویم آن جوان.ما را برد توی یک خانه در کوچهپسکوچههای یک محله.
شهادت
رحمان سروری
دستانش را به خونش زد و به ریشش مالید.و بریدهبریده گفت: رحمان … رحمان … بهت نگفتم … یه روزی. … یه روزی … محاسنم … رو بخونم … آغشته میکنم … ؟!.
درحالیکه هولوولا در جانم چنگ انداخته بود،.گفتم: چیزی نشده حبیبالله. الان میریم بیمارستان خوب میشی. بیرمق نگاهم کرد و گفت: نه رحمان … دارم به … آرزوم میرسم.… مطمئن باش … مطمئن باش … شهید میشم …
یکی رفت و مقداری آب برایش آورد تا بخورد. چون دیگر داشت از تشنگی جان میداد. چند نفر دیگری آرام گفتند: آبش ندهید که خون بیشتری از او میرود. اما خودش سرش را بالا آورد و نگاهی به آب کرد و گفت: نه من روزه ام. یکی دو تای دیگر گفتند: بخور. گفت: نه من میخواهم مثل امام حسین علیهالسلام تشنه جان بدهم.
کسی نمیدانست آن موقع برای.غریبی امام حسین علیهالسلام گریه کند یا حالوروز حبیب الله را دریابد.
رحمان سروری
رو کردم به حبیبالله و درحالیکه دلم شکسته بود،.گفتم: حبیبالله من یکسال خودم را در مدرسه مردود کردم.تا تو به من برسی. اما اگر تو از من جلو بزنی.دیگر هیچوقت نمیتوانم به تو برسم. همان حین چندنفری رفتند و وانتی را آوردند و ما حبیبالله را بلند کردیم.و توی وانت گذاشتیم. جمعیت هم بهخاطر تیرهای هوایی که مأموران شلیک می کردند داشت به هر سویی میدوید.
همه لباسم خونآلود شده بود. ماشین سریع شروع کرد به حرکت کردن و رفتن به سوی بیمارستان. حبیبالله را درحالیکه بهصورت نشسته بود،.توی بغلم گرفتم و هی دلداریش میدادم. اما انگار حواسش جایی دیگر بود.و چشمهایش هی بسته میشد و باز میشد. و زیر لب چیزهایی را میگفت. نمیدانم شاید داشت شهادتین را میگفت. در عین حال اما آرامش خیلی خاصی داشت. او را به بیمارستان رساندیم.
ساعتی بعد یکی از پزشکان که آدم درست و با خدایی بود.و ماجرای حبیبالله را میدانست و همان لباس پزشکیاش آمد جلو.سریع دویدیم و رفتیم سمتش. گفتیم: چی شد؟ سرش رو انداخت پایین و گفت؟ حبیبالله را شهید کردند… .
دفن
حبیبالله که بعدازظهر به شهادت رسید، رفتیم بیمارستان که جنازه را تحویل بگیریم،.گفتند: فردا صبح بیایید برای تحویل جنازه. برگشتیم خانه و فردا صبحش.با پدر و مادر حبیبالله و تعدادی از همسایهها و اهالی محل رفتیم بیمارستان. گفتند: جنازه را دیشب بردند. گفتیم: چی؟ گفتند: دیشب تعدادی آمدند و جنازه را با خودشان بردند. پاپیچشان شدیم که کیها بودند؟.اول نمیگفتند: اما بعد گفتند:ساواک. حبیب خدا
از تعجب خشکمان زد. باور نمیکردیم. میدانستیم ساواکیها و مأموران رژیم بسیار پلید و بیرحم هستند. اما نمیدانستیم تا این اندازه که حتی جنازه شهید را هم تحویل ندهند. میدانستند فردا مزارش تبدیل میشود به محل اجتماع انقلابیون شهر. انگار از جنازهاش هم وحشت داشتند. ماندیم که چه بکنیم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.