حجت خدا — ۱۱۰ داستانک از شهید مدافع حرم محسن حججی
«حجت خدا» عنوان کتابی است که به ۱۱۰ داستانک از شهید مدافع حرم «محسن حججی» میپردازد. در مقدمه این کتاب دلنوشتهای از شهید حججی پس از اولین اعزان به سوریه، آمده است. در تاریخ 7 شهریور 96 در عملیاتی در منطقه مرزی بین سوریه و عراق به دست گروه تروریستی داعش به اسارت درآمد و پس از دو روز به شهادت رسید. مزار این شهید بزرگوار در گلزار شهدای نجفآباد قرار دارد. سنگ مزار جدید، از 3 قطعه سنگ مزار 3 امام معصوم (ع) تشکیل شده است.
بجای مقدمه
دلنوشته شهید حججی پس از اعزام اول به سوریه
«خدایا اگر شوقی هست، اگر شجاعتی هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن، همه و همه به لطف تو بوده و بس… میتوانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی …. میتوانستی مرا هم آنقدر سرگرم دنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد؛ چه برسد به رفتن… میتوانستی آنقدر وابستهام کنی که نتوانم از داشته هایم دل بکنم…»
در این کتاب داستانکهایی بر.پایه خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان شهید حججی.درباره منش و زندگی او نوشته شده.و در پایان نیز تصاویر، وصیتنامه و دستنوشتهای.از شهید حججی آمده است.
حجت خدا — ۱۱۰ داستانک از شهید مدافع حرم محسن حججی
مجلسِ دو نفری پدر و پسری
بعضی موقع ها علی کوچولوی یکساله مان را رو به رویش می نشاند. نگاهی به علی می کرد . بعد شروع می کرد.به روضه خواندن و گریه کردن و سینه زدن. مجلس تماشایی داشتند،.مجلسِ دو نفری پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب، صدای گریه و مناجاتش می آمد. می رفتم.می دیدم نشسته سر سجاده اش و دارد.برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش، آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند.که جگرم آتش می گرفت.
می گفتم:«محسن بسه، دیگه طاقت ندارم.»
روضه حضرت زهرا (س) را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو، بس که به نام بی بی حساس بود.و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.
یک شب هم توی خانه، سفره حضرت رقیه (س) انداختیم. فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه سبزی پهن کردیم و شمع و خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.
نمی دانم از کجا یک بوته خار پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها. نشست سر سفره. بغض، گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته ی خار، طاقت نیاورد زد زیر گریه. من هم همینطور. دو تایی یک دل سیر گریه کردیم.
حجت خدا — ۱۱۰ داستانک از شهید مدافع حرم محسن حججی
**************
فرمانده گروهانش بودم. می دانستم دارد خودش را می کشد که دوباره اعرامش کنند به سوریه. من نه کمکش می کردم که برود و نه اصلا راضی بودم. حتی اگر می شد سنگ هم جلوی پایش می انداختیم.
مدام بهش می گفتم: ؟«محسن، این دفعه دیگه خبری از سوریه رفتن نیست.نمی ذارم بری. بیخودی جِلِز و وِلِز نکن»
نیمه های شب بهم پیام میداد چهار پنج بار. هر بار هم پیام های چهار پنج صفحه ای. باید نیم ساعت وقت می گذاشتم و می خواندمشان. براش می نوشتم: «تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفا دیگه تموم کن این مسئله رو!»
وقتی می دید زورش به من نمی رسد، پیام میداد: «واگذارت می کنم به حضرت زینب (س) خودت باید جوابشو بدی». می گفتم: «چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز رو با هم قاتی می کنی؟»
می گفت: «برا اینکه داری سنگ می اندازی جلو پام» آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد. همه ی زورش رو زد.تا بالاخره موافقت مسئولان لشکر را گرفت.
یک روز کشاندمش کنار و با التماس گفتم.«محسن نرو، تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری.» گفت: «نگران نباش حاجی، اونا هم خدایی دارن، خدا خودش حواسش بهشون هست.»
مرغش یک پا داشت. می دانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم، هیچ فایده ای ندارد. می دونستم.تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمی توانست مانعش بشود. چشم هام پر از اشک شد. لبانم لرزید. گفتم: «محسن، چون دوستت دارم.دعا می کنم شهید نشی.»
گفت :«چون دوستم داری.دعا کن که شهید بشم».
حجت خدا — ۱۱۰ داستانک از شهید مدافع حرم محسن حججی
**************
با هم اعزم شدیم سوریه. ما را فرستادند منطقه «عبطین». شب بود که رسیدیم آنجا. باید برای اسکان می رفتیم توی یک مدرسه. همان اول کاری دم در اون مدرسه جنازه ی یک داعشی خورد به چشممان.
من که حسابی ترسیدم. با خودم گفتم :«این اولشه. خدا آخرشو بخیر کنه.» رفتم توی مدرسه. هنوز داشتم می ترسیدم. محسن اما انگار نه انگار. اسلحه اش راروی دوش انداخته بود و دمِ درِ مدرسه برای خودش نشسته بود. منتظر بود که برود خط. لَجَم در آمده بود. رفتم پیشش و گفتم: «محسن اگه یه مقدار بترسی، عیبی هم نداره ها!»
نگاهم کرد و گفت : «آقا حجت، ما اومده ایم واسه ی دفاع از حرم حضرت زینب (س) برا همین حس می کنم یکی محافظمه. حس می کنم یکی لحظه به لحظه دست عنایت و محبتش رو سرمه.» آرامشی داشت نگفتنی.
حجت خدا — ۱۱۰ داستانک از شهید مدافع حرم محسن حججی
**************
داعشی ها منطقه مهم و استراتژیکی را در دست گرفته بودند. خیلی از نیروهایشان را هم جمع کرده بودند آنجا. از طرف سردار عراقی جانشین نیروی زمینی سپاه.به من و محسن دستور رسید.که باید آن منطقه را با تانک بکوبید. برای همین دوتایی با موتور رفتیم.پیش سردار تا هدف های مورد نظر را بهمان بگوید. سردار، از روی نقشه جاهایی که باید می زدیم.را یک به یک نشانمان داد. خوبِ خوب توجیه شدیم.
خداحافظی کردیم.و برگشتیم آماده عملیات شدیم. شب بود. تانک را بردیم روی تپه بزرگی . از آنجا به داعشی ها خوب اِشراف داشتیم. بسم الله گفتیم و رفتیم توی تانک. محسن توپچی بود.و من ، کمک کارش. محسن توپ ها را آماده می کرد.و بعد با صدای بلند، یا زینب می گفت.و توپ ها را شلیک می کرد. توپ بعدی و بعدی و بعدی و …
آن شب به گمانم بیست و دو توپ شکلیک کردیم سمت داعش. فرداش یکی از بچه های عملیات آمد.پیشمان و گفت: «شما دیشب وقتی شلیک می کردید، نمی دیدید.که چه اتفاقی داره تو مقرّ داعش میفته. اما ما از توی اتاق عملیات، از روی مانیتور داشتیم.همه چیز رو میدیدیم. دمتون گرم کولاک کردید. حتی یکی از توپ هاتون هم به خطا نرفت. همه اش خورده بود به هدف. دیشب شما ضربه اساسی زدید.به داعش.»
آن بنده خدا لبخندی زد.و دوباره گفت: «دیشب تو اتاق عملیات تنها کسی که بلند نمی شد.دست بزنه و هورا بکشه.سردار عراقی بود. اونهم جلوی ما رو نداشت.»
حجت خدا — ۱۱۰ داستانک از شهید مدافع حرم محسن حججی
**************
روز آخر که می خواست برود سوریه، آمد دیدنم. دست انداختم دور گردنش.و گفتم: «آقا محسن. رفتنی شدی ها. یادت باشه حرم بی بی حضرت زینب (س) که رفتی من رو دعا کن. موقع برگشت هم یه دونه پرچم برام بیار.» نگاهم کرد و گفت: «من دیگه برنمی گردم.» گفتم: «این حرف ها چیه؟ تو بچه کوچیک داری. حرف از نیامدن نزن.»
دستش رو زد به گردنش و گفت:.«این رو میبینی؟» گفتم : «خُب.» گفت: «بابِ بُریدنه!»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.