حکایت زخم ها — روایت زخم های چهار جانباز مُدافع حَرم
حکایت زخم ها
زخم رضا
تا چشم باز کند و حالش جا بیاید.، فقط صحنه ای را که پیش از به هوش آمدن در ذهنش دیده بود.به خاطر می آورد . یک سید جلیل القدر و سبزپوش به او نزدیک شده و فرموده بود.: « هم خودت و هم فرزندت رو نجات دادم . اسمش رو بگذار رضا . » آن هم بدون اینکه بداند چند ساعت قبل.، پزشک بیمارستان فیروزآبادی پدرم را کنار کشیده.و بعد از چند جمله مقدمه چینی آب پاکی را روی دستش ریخته است.که احتمال دارد همسر یا فرزندت ، شاید هم هر دوی آنها از دست بروند .
از بیمارستان مستقیم آمدیم.خانه پدر بزرگ که خانه پدری ام هم محسوب می شد.، پدر بزرگم یکی از آن پیرمردهای باصفا و معتقد و انقلابی بود.که هر کدام از اتاق های خانه اش در محله کیان شهر تهران را برای یکی از پسرهایش کنار گذاشته بود . هر کدام که ازدواج می کردند دست نوعروس شان را می گرفتند.وبرای سکونت به آن خانه می آوردند . مادرم بدون اینکه تردیدی درباره رؤیای صادقه اش داشته باشد.، حساب کوچک تر و بزرگ تری را می کرد و خجالت می کشید در خصوص اسم روی حرف پدر بزرگ بزند .
زخم رضا
در نتیجه با ده روزه شدنم طبق سنت خانوادگی ، مجلس نام گذاری برگزار شد و بعد از گفتن اذان ، اقامه ، اسم چهارده معصوم و نصیحت بزرگ خانواده در گوشم ، اسمی انتخاب شد و مرا به آن نام صدا کردند . یک اسم معمولی که نه انتصابی به اهل بیت داشت و نه از نظر مادرم چندان بامسما به نظر می رسید تا در سکوت خون خونش را بخورد و باز نتواند خودش را راضی کند که حرفی بزند.
فردای آن روز پدر با همراهی پدربزرگم برای گرفتن شناسنامه ام به ثبت احوال مراجعه می کند.و درست در لحظه ای که باید اسم انتخابی را به مأمور ثبت بگوید.هیچ چیز به خاطر نمی آورد . نه او و نه حتی پدر بزرگ . در وضعیت امکان پرس و جو نداشتن از اهل خانه به دلیل نبودن تلفن ، مجبور می شود.صادقانه اعتراف کند : « جناب ما اسمی که قرار بود برای بچه بذاریم رو یادمون رفته ! ».تا کارمند ثبت یک نگاه ناباورانه به پدر و یک نگاه ارزیابانه به مدارک بیندازد و بگوید : « ۲۱ شهریور ۵۹ ؟ این بچه که روز تولد امام رضا به دنیا اومده ! خب اسمش رو بذارید رضا دیگه . » گل از گل پدربزرگ می شکفد و در حالی که به شدت از این پیشنهاد خوشش آمده می گوید : « راست می گی ؟ »
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.