خاطرات سفیر
خاطرات سفیر
مارمولک پخته یا حلزون برشته؟
سرم رو کردم توی منو ، بلکه چیزی پیدا کنم ؛ اما فایده نداشت ای بابا … معقول ترین غذاش « حلزون و سبزیجات » بود که هیچ تناسـبی با عقل ایرانی نداره ، ناچار قید غذا رو زدم و رفتم سراغ سـوپ ها ، یکی یکی خوندم ببینم توی هر کدوم چی پیدا میشه . غالبشون یا گوشت پرنده داشت یا چرنده ، جز یکی !
به سِلین گفتم : « ببخشید ، این کلمه ای که نوشته چیه ؟ گوشته ؟ »
ـ نه .. یعنی آره … تقریبا گوشته .
خاطرات سفیر
پرسیدم که گوشت چیه و براش توضیح دادم که من چی رو می تونم بخورم و چی رو نمی تونم . با توضیحات سلین دستگیرم شد که دریاییه و چیزیه شبیه میگو ؛ اما از خاندان صدف و اینا هم نیست . سفارش غذا رو دادم ؛ یه سوپ و یه سالاد . سفارش بقیه چی بود ؟ یه پیش غذا و یه پرس غذای حسابی و سالاد . پیش دستی کردم و برای سلین ، که یه کم از نوع سفارش من متعجب شده بود ، از عشق وافرم به سوپ و سوپی جات تعریف کردم تا قبل از اینکه سوالی بپرسه جوابش رو گرفته باشه .
-نه بابا ! … جدی جدی این قدر سوپ دوست داری ؟
ـ آره ، خیلی زیاد . سوپ باشه ، حالا از هر نوعی بود بود . ایران هم که بودم همین طور بـودم . مهمونی هم که می رفتیم ترجیح می دادم به جای هر غذایی فقط سوپ بخورم . در واقع ، بهتره بگم نمی تونم سوپ نخورم .
– چقدر جالب !
خاطرات سفیر
چشمتون روز بد نبینه ! کاسه سـوپ رو که گذاشتن جلوم چشـمام گرد شـد . اون قدر ازش فاصله گرفتم و چسبیدم به صندلی که نزدیک بود صندلی چپ شـه ، توی دلم بدوبیراه بود که نثار طباخی چینی می شـد .
نامردا ! حـالا چون من حلزون و گوشـت و صدف نمی خوردم ، باید سـوپ ملخ بهم می دادید ؟
از کجا مطمئن می شدم که ملخه پخته و یهو پر نمیزنه بیاد روی سر و صورتم ؟! همه تخیلم به کمکم اومده بود تا هر چه بیشتر حالم از غذا به هم بخـوره .
ای بابا … باید چه کار می کردم ؟
ادیبانه
من که خودم اهل شعر و شاعری بودم.، اونا هم که با احترام دو جفت گوش مفت در اختیارم گذاشـته بودن.، دیدم وقتشه که یکی از برگای برنده ایران رو رو کنـم . گفتم : « البته ادبیات در ایران جایگاه خاصی داره . ما شعرایی داریم که منحصربه فردن.و جدا برای من سخته که مفاهیم شعراشون رو براتون به فرانـسه بگم . چون خیلی فراتر از ظاهر شـعر محتوا دارن . » بعد به کم درباره صنایع گفتم.و ردیف و قافیه رو توضیح دادم که البته باهاش آشـنا بودن .
خاطرات سفیر
یه کم هم درباره جناس های ادبی گفتم.نمونه بینایی رو براشون خوندم.که خوب شیر فهم بشن درباره چی صحبت می کنم.اواسط سخنوری شاعرانه من ، سیلون هم ، که دنبال مُغی میگشت.به جمع سـه نفره ما اضافه شد. سیلون ، با اینکه دانشجوی دکترای تاریخ بود.، در حیطه ادبیات هم دستی بر آتش داشت . موضوع بحث ما که دستگیرش شد.، شروع کرد به تعریف و تمجید از ادبیات ایران و با سربلندی توضیح می داد.که شاعرایی مثل حافظ و فردوسی رو میشناسه و چی و چی و چی … از اینکه میدونست چی به چیه، کلی کیف کردم .
خاطرات سفیر
من هم سنگ تموم گذاشـتم.و درباره اینکه کلا چقدر مردم ما آدمای فرهیخته ای هستن صحبت کردم . دوباره چند بیت شعر هم خوندم و حالی شـون کردم.که اولا شعری که خوندم خیلی قشنگه ، ثانیا مضامین بسیار ویژه ای داره.، ثالثا طبیعیه که لازمه فهم ارزش اون اشعار اینه که شنونده هم از نظر ادبیات فرهنگی غنی داشته باشـه .
همین سه مورد کافی بود تا باعث بشه با هر بیتی که می خونم همگی به به و چه چه کنن ! دیوان حافظ به دست ، دنبال ابیات قابل فهم و البته قابل ترجمه بودم و الحق چه ادبیات ویژه ای خوندم ، موجی از عشق و شیفتگی از سوی دو فرانسوی و یه آمریکایی به سمت ادبیات ایران روانه بود .
خاطرات سفیر
اون قدر از « لایه های پنهان » اشعار فارسـی گفتم و تحسین کنان اشـعار سنگین و وزینمون رو به رخشون کشیدم که در پایان جلسه ادبی مون هر سه نفر جامه دران و برسـرزنان اتاقم رو ترک کردن !
اگه تصور کرده ید می نویسیم بعدش تونستم به درست کردن پاور پوینتم برسم سخت در اشتباهید …
چند ساعت از این حکایت گذشت ، عصر در حالی که دوباره تصمیم گرفته بودم بشینم اون پاورپوینت نفرین شده رو تموم کنم، صدای در اتاقم اومد
– نيلووووروور !
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.