خاک های نرم کوشک — خانواده و همرزمان شهید عبدالحسین برونسی
کتاب “خاکهای نرم کوشک” خاطرات و روایتهای زندگی شهید عبدالحسین برونسی است، شهید برونسی از رزمندگان دیار خراسان و از شاگردان درسهای قرآن مقام معظم رهبری در مسجد امام حسن مجتبی(ع) بوده است. این کتاب با ارائه یک زندگینامه فشرده و مختصر از شهید برونسی، به نقل خاطرات اطرافیان، آشنایان و همرزمان ایشان پرداخته و ۷۰روایت کوتاه و خواندنی از ابعاد شخصیتی و زندگانی این فرمانده نقل میشود و هر خاطره نقل شده در مورد شهید با یک عکس از شهید همراه است.
آخرین آرزو
حمید خلخالی
عشق او به خانم صدیقه طاهره سلام اللـه عليها بیشتر از این حرفها بود که به زبان بیاید ، یا قابل وصف باشد . یک بار بین بچه ها گفت : دوست دارم با خون گلوم ، اسم مقدس مادرم رو بنویسم . به هم نگاه کردیم ، نگاه بعضیها تعجب زده بود ؛ اینکه می خواست با خون گلویش بنویسد ، جای سؤال داشت . همین را هم ازش پرسیدم قیافه اش محزون شد. گفت : یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش میزنه ! خاک های نرم کوشک شهید عبدالحسین برونسی
با شنیدن اسم عاشورا ، حال بچه ها از این رو به آن رو شد . خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد : اون هم وقتی بود که آقا اباعبدالله سلام الله علیه خون حضرت علی اصغر علیه السّلام رو به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند : خدایا قبول کن ؛ من هم دوست دارم با همین خون گلوم ، اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم . جالب بود که می گفت : از خدا خواستم تا قبل از شهادتم ، این آرزو حتما برآورده بشه.
خاک های نرم کوشک شهید عبدالحسین برونسی
بعدها چند بار دیگر هم این را گفت . ولی توی چند تا عملیات که همراهش بودم ، خواسته اش عملی نشد . توى عمليات والفجر یک باهاش نبودم اما وقتی شنیدم مجروح شده تشویش و نگرانی همه وجودم را گرفت . بچه ها می گفتند . تیر خورده به گلوش . گلو جای حساسی است . حتی احتمال دادم شهید شده باشد . همین را هم بهشان گفتم . گفتند : نه الحمدلله زخمش کاری نبوده . گفتند : ظاهرا گلوله از فاصله دوری شلیک شده ، وقتی به گلوی حاجی پرسیدم : چطور ؟ خورده ، آخرین حدود بردش بوده . یکی از بچه ها پی حرف او را گرفت و گفت : بالأخره آرزوی حاجی برآورده شد ؛ من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ ، یا همون خونی که از گلوش می اومد ، اسم مقدس بیبی رو نوشت.
اتفاقا آن روز قسمت شد وقت تخلیه مجروحها ، عبدالحسین را ببینم روی برانکار داشتند می بردنش ، نیمه بیهوش بود و نمی شد باهاش حرف بزنی ، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم ، و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را به بیمارستان که رسیده بود ، امان نداده بود زخمش خوب شود . بلافاصله برگشت منطقه ، چهره اش شور و نشاط خاصی داشت . با خوشحالی می گفت : خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد ، دیگه غیر از شهادت هیچ آرزویی ندارم.
کفن من
حجت الاسلام محمد رضا رضایی
من از قم مشرف شدم حج ، او از مشهد.، من از مکه آمدن او خبر نداشتم او هم از مکه آمدن من . آن روز رفته بودم برای طواف . همان روز هم کفشهام را کم کردم.وقتی انده شده پای برهنه از حرم آمدم بیرون . تو خیابانهای داغ مکه راه افتخم جلو یک فروشگاه کفش ایستادم. خواستم بروم تو ، یک آن چشمم افتاد به داشت از دور می آمد . حرکاتش برام خیلی آشنا بود . ایستادم راست می آمد طرف من . بالأخره رسید بیست ، سی متری ام. شناختمش همان که حدس می زدم ؛.حاج عبدالحسین برونسی او داشت می خندید و می آمد . می دانستم چشمهای تیزبینی دارد از دور مرا شناخته بود . خاک های نرم کوشک شهید عبدالحسین برونسی
چند قدمی ام که رسید ، دیدم گفش پاش نیست تا خاطرة قديمه زنده شود ، گفتم : سلام اوستا عبدالحسین گرم و صمیمی گفت : سلام علیکم — با هم معانقه کردیم و احوالپرسی به پاهای برهنهاش نگاه کردم . پرسیدم پس کفشهاتون کو ؟ مقابله به مثل کرد و پرسید : کفشهای شما کو ؟ جریان گم شدن کفشهام را تعریف کردم . چشمهاش گرد شد . وقتی هم که او قصه گم شدن کفشهایش را تعریف کرد ، من تعجب کردم گفتم عجب تصنفی !
یک توسل
سید حسن مرتضوی
روال عملیاتها طوری بود که فرماندهان ، باید تا پایین ترین رده.، نسبت به زمین و منطقه عملیات توجیه می شدند . منطقة عمليات والفجر سه ، منطقهای – کوهستانی بود.و پر از شیار ، و پر از پستی و بلندی أن وقتها من مسؤول ادوات لشکر بودم . دیدگاه در اختیار ما بود و از آنجا باید آتش عملیات کنترل می شد . یک شب مانده بود به عملیات.، قرار بود فرمانده لشکر و ردههای پایین تر بیایند تو خود مقر دیدگاه.، آن شب تمام وضعیتها باید چک میشد برای فردا شب که عملیات داشتیم . چند دقیقهای طول کشید تا همه آمدند . بینشان چهره دوست داشتنی و صمیمی برونسی هم خودنمایی می کرد .
بعد از خواندن چند آیه از قرآن ، فرمانده لشکر شروع کرد به صحبت . بچه ها را ، یکی یکی نسبت به مشکلات و مسایل عملیات توجیه می کرد . از چهره و از لحن صداش معلوم بود خیلی نگران است . جای نگرانی هم داشت ؛ زمین عملیات ، پیچیدگیهای خاص خودش را داشت رو همین حساب ، احتمالش می رفت که هر کدام از فرماندهان ، مسیر ر را گم کنند و نتوانند از پس کار بربیایند . وقتی نقشه را روی زمین پهن کردند ، نگرانی فرمانده لشکر و بچههای دیگر بیشتر شد . فرماندهی لشکر داشت از قطب نما و گرا و این جور چیزها حرف می زد . ما فقط یک شب فرصت داشتیم ، تصمیم گیری در آن زمان کم ، با آن شرایط حساس ، واقعا کار شاقی بود برای فرمانده لشکر . خاک های نرم کوشک شهید عبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک شهید عبدالحسین برونسی
تو این مابین ، عبدالحسین چهره اش آرامتر از بقیه نشان می داد . حرفهای و مندهی تمام شد . از حال و هواش معلوم بود که هنوز نگران است . عبدالحسین رو کرد به او و لبخندی زد. آرام و با حوصله گفت : آقا مرتضی. عبدالحسین گفت : اجازه می دی یک موضوعی رو خدمتت بگم . فرمانده گفت : خواهش می کنم حاجی ، بفرما . عبدالحسین کمی آمد جلوتر . خیلی خونسرد گفت : برای فردا شب احتیاجی نیست.که من با نقشه و قطب نما برم. همه براشان سؤال شد.که او چه می خواهد بگوید ، به آسمان ، و به شب اشاره کرد.و گفت : فقط یک « یا زهرا» و یک « یا اللـه » کار داره.که ان شاءاللـه منطقه رو از دشمن بگیریم . این ضرب المثل را زیاد شنیده بودم.که ؛ سخن کز دل برآید ، لاجرم بر دل نشیند .
عینیتش را ولی آنجا دیدم . عبدالحسین حرفش را طوری با اطمینان گفت.که اصلا آرامش خاصی به بچه ها داد . یعنی تقریبا موضوع پیچیدگی زمین و این حرفها را تمام کرد . از آن به بعد پر واضح می دیدم که بچه ها با امید بیشتری از پیروزی حرف میزدند . شب عملیات ، حاج عبدالحسین توانست زودتر از بقیه و با کمترین تلفات هدف را بگیرد.؛ با وجود این که منطقه ی عملیاتی او زمین پیچیده تری هم داشت . همانطور که گفته بود ، یک توسل لازم داشت . خاک های نرم کوشک شهید عبدالحسین برونسی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.