دُختر شینا — خاطراتِ قدم خیر محمدی کنعان ( همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
کتاب « دختر شینا »روایت خاطرات قدم خیر محمدی کنعان،.همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای شناخته شده استان همدان است.که در عملیات کربلای5 به شهادت رسید. و قدم خیر محمدی کنعان در حالی که تنها 24 سال داشت.5 فرزندش را به تنهایی بزرگ کرد. این بانوی ایثارگر پس از گفتن خاطراتش از میان ما رفت.اما برای ابد یک سخنگو بنام دخترشینا از خود باقی گذاشت.که زندگی در دل جنگ را برای ما تصویر کرده است. دُختر شینا
تقدیم به روح آسمانی سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر.و همسر نجیب و صبورش قدمخیر محمدی کنعان . تقدیم به فرزندان گرانقدر شهید که این تلاش ، سپاسی است.اندک ، از بسیار گذشت و مهربانی ایشان .
فصل سوم
شنیدم یک نفر از پشت در صدا میزند : یالله …یالله ..صمد بود . برای اولینبار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد .قلبم به تپش افتاد .برادرم ، ایمان ، دوید جلوی درو بعد از سلام و احوالپرسی تعارفش کرد بیاید تو . صمد تا من را دید ، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد .حس کردم صورتم دارد آتش میگیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند انگار موتور کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونههایم .سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق . خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. دُختر شینا
تا او آمد ، من از اتاق بیرون رفتم .خجالت میکشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته ، بنشینم صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد . وقتی از دیدن من ناامید شد ، بلند شد ، خداحافظی کرد برود ،توی ایوان من را دید و با لحن کنایهآمیزی گفت : ببخشید مزاحم شدم . خیلی زحمت دادم . به حاجآقا و شیرین جان سلام برسانید .
فصل سوم
بعد خداحافظی کرد و رفت .خدیجه صدایم کرد و گفت : قدم ! باز که گند زدی . چرا نیومدی تو .بیچاره ! ببین برایت چی آورده . و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت : دیوانه ! این را برای تو آورده.
آنقدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلا چمدان را دستش ندیده بودم . خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاقها ی توی در تو یمان رفتیم. در اتاق را از توت چفت کردیم و در چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی در داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس ، من و خدیجه زدیم زیر خنده . چمدان پر از لباس و پارچه بود . لابهلای لباسها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همهچیز بوی خوب بگیرد.
فصل یازدهم
دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر میکنند . یکی از منافق ها زن بوده ، صمد و دوستش به خاطر حفظ شونات اسلامی، زن را بازرسی بدنی نمیکنند و میگویند : راستش را بگو اسلحه داری ؟ زن قسم میخورد اسلحه همراهم نیست . صمد و همکارانش هم آنها را سوار ماشین میکنند تا به دادگاه ببرند . بین راه زن یکدفعه ضامن نارنجکش را میکشد و میاندازد وسط ماشین . آقای مسگریان ، دوست صمد ، در دم شهید ، اما صمد زخمی میشود. دُختر شینا
جلو در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت : میخواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم .
نگهبان مخالفت کرد و گفت: ایشان ممنوعالملاقات هستند .
فصل یازدهم
دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع ، پرستاری از راه رسید . وقتی فهمید همسر صمد هستم ، دلش سوخت و گفت :فقط تو میتونی بری تو .بیشتر از دو دقیقه نشود، زود برگرد.
پاهایم رمق راه رفتن نداشت . جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم . با چشم تمام تختها را از نظر گذراندم . صمد در آن اتاق نبود . قلبم داشت از حرکت میایستاد .نفسم بالا نمیآمد . پس صمد من کجاست ؟! چه بلایی سرش آمده ؟!
یکدفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری ، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود . او هم مرا دید ، گفت: سلام خانم ابراهیمی . آقای ابراهیمی اینجا خوابیدهاند و اشاره کرد به تخت کناری .
باورم نمیشد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود . چقدر لاغر و زرد و ضعیفشده بود. گونههایش تو رفته بود و استخوانهای زیر چشمهایش بیرون زده بود…
فصل نوزدهم
لب گزیدم ، از کارشان لجم گرفته بود . گفتم : چی از من پنهان میکنید . اینکه صمد شهید شده . قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینهام گذاشتم و گفتم : صمد شهید شده . می دانم . دُختر شینا
پدر شوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت : کی گفته ؟!
یکدفعه برادرم زد زیر گریه .
من هم به گریه افتادم . قران را باز کردم . وصیت نامه برداشتم .
بوسیدم و گفتم : صمد جان ! بچه هایت هنوز کوچک اند .این چه وقت رفتن بود . بی معرفت بدون خداحافظی . یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم .
دستم را روی قران گذاشتم و گفتم : خدایا ! تو را قسم به این قرانت ، همه چیز دروغ باشد . صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را یرگردان .
فصل نوزدهم دُختر شینا
پدر شوهرم سرش را روی دیوار گذاشت . گریه می کرد و شانههایش میلرزید .
خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده . آمدند کنارم نشستند . طفلی ها پابهپای من گریه میکردند . سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشکهایم را پاک میکرد . مهدی خیره خیره نگاه می کرد . زهرا بغض کرده بود .
پدر شوهرم لابهلای گریههایش صمد و ستار را صدا میزد .
مهدی را بغل کرد . او را بوسید . و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند ؛ اما یکدفعه ساکت شد و گفت :
صمد توی وصیتنامهاش نوشته به همسرم بگویید زینبوار زندگی کند. نوشته بعد از من ، مرد خانهام مهدی است.
و دوباره به گریه افتاد .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.