راز کانال کمیل — حکایت حماسه رزمندگان گردان کمیل و شهید ابراهیم هادی در فکه
کتاب “راز کانال کمیل”
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
ایثار
یکی از رزمندگان کانال،.شبانه به اطراف کانال رفت و قبل از روشن شدن هوا برگشت .
پس از باز گشت به کانال در حالی که بغض.، راه صحبت کردن را بر او بسته بود گفت.: « داشتم آرام و سینه خیز از معبر می گذشتم . پایم به چیزی گیر کرد.! چند ثانیه ای متوقف شدم ، به آرامی سرم را به عقب چرخاندم.، دست ضعیف و ناتوان مجروحی پایم را گرفته بود . پایش قطع شده و خون زیادی از او رفته بود . یک پایش را هم با چفیه بسته بود . صورت این مجروح به سختی دیده می شد.، اما حالت ضعفش به خوبی نمایان بود . چهار شب از آغاز عملیات می گذشت.و زنده ماندنش بیشتر شبیه به معجزه بود !
کتاب “را کانال کمیل”
اینکه چگونه توانسته بود از دید دوربین تک تیراندازها در امان بماند.، هیچ کس نمی دانست.! فکر کرد می خواهم او را به عقب ببرم . به آرامی سرم را نزدیک گوشش بردم . به او گفتم : برادر ، عقب نمی روم که تو را با خود ببرم . بچه ها در کانال گیر کرده اند.و من به دنبال مهمات آمده ام . آن مجروح لبانش به سختی تکان خورد . چیزی گفت. اما آنقدر صدایش ضعیف بود که حرفش را نفهمیدم . سرم را به دهانش نزدیک تر کردم . او تشنه بود و آب می خواست.! می گفت : گلویم از بی آبی بدجور درد می کند.، اگر امکان دارد آبی به من بده .
شهید ابراهیم هادی راز کانال کمیل
ناخود آگاه به یاد شرمندگی سقای کربلا افتادم . سرم را پایین انداختم.و قطره های اشک آرام از چشمانم جاری شد . نمی توانستم برایش کاری کنم . بی آنکه چیزی بگویم ، شرمنده و خجالت زده.، صورتم را به روی صورت رنگ پریده اش گذاشتم . خیلی سرد بود . اما به من آرامش خاصی داد . آنقدر خسته بودم که از آرامش او خوابم برد . نمی دانم چقدر گذشت که از صدای انفجاری بلند شد . سرم را بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم . دستم را به آرامی به روی صورتش کشیدم . از هرم گرم نفس هایش خیری نبود !
سکوت و تنهایی
در کانال هم گاه گاهی صدای ناله ای خفیف به گوش می رسید .
اسیران بعثی مات و مبهوت به بچه ها خیره شده بودند . شاید اگر مجالی پیدا می کردند.گزارش وحشی گری های خود را به فرماندهانشان میرساندند .
یکی از آنها مهندسی بود.که کاملا به زبان انگلیسی تسلط داشت.، دیگری اما به نظر می رسید مزدوری سودانی باشد . از حرف های مهندس بعثی پیدا بود.که آنها دیشب به این خط منتقل شده بودند .
او با زبان عربی می گفت.: « تعجب ما در این است چگونه این همه موانع را پشت سر گذاشته.و به اینجا رسیدید ؟ ! »
پس از ساماندهی دوباره ی نیروها در کانال.، ابراهیم در گوشه ای نشست.و به شهدا خیره شد . او خودش همیشه می گفت.: زیباترین شهادت را می خواهم.! یک بار پرسیدیم : شهادت خودش زیباست.، زیباترین شهادت چگونه است ؟
شهید هادی راز کانال کمیل
او در پاسخ می گفت.: زیباترین شهادت این است.که جنازه ای هم از انسان باقی نماند …
ابراهیم نگاهش را از پیکر غرق در خون شهدا برداشت.و به آسمان دوخت .
بعد نگاهی به لباس خونینش انداخت.که با خاک کانال عجین شده بود. دوباره افق نگاهش را راهی آسمان کرد . آسمان فکه با تکه های ابر زیباتر شده بود . ابراهيم انگار به دنبال گمشده ای می گشت . شاید هم سیر در آسمان به همراه دوستان سبک بالش.، روح نا آرامش را تسلی می داد .
شهید هادی راز کانال کمیل
با نگاه به شهدا.تصویر مادرانشان را در ذهن مجسم کرد.و غم ، همه ی وجودش را فرا گرفت . شاید به یاد مادر خودش افتاد . به یاد آخرین وداع مادر. … تصویر دلنشین لبخند مهربان مادر در ذهنش نقش بست . لبخند تلخی زد و اشک در چشمانش حلقه زد . پرنده روحش سبک بال و رها در آسمان خاطراتش به دو کوهه رسید . چند روز قبل از عملیات ، در تهران خوابی دیده بود . خوابش را برای کسی نگفت.اما آن قدری بود که بی قرارش کرد !
از بعد از همان خواب بود که دیگر آرام و قرار نداشت . من نمی دانم ابراهیم چه چیزی را می دانست ! اما در آن عملیات و در آن چند روز که با هم بودیم ، مرتب از حضرت زهرا علیهاالسلام می گفت . او ارادت عجیبی به مادر سادات داشت . به همه بسیجی ها می گفت : ایشان را مادر صدا كنيد . من یقین داشتم در نگاه های خیره ی او به پیکر شهدا رازی نهفته بود !
شهید هادی راز کانال کمیل
یاد آن شبی افتادم که از تک درخت ، به سوی تپه دوقلو حرکت کردیم . ابراهیم در کنار ستون ایستاده بود و فریاد می زد : بچه ها سریع تر ، مادرمون حضرت زهرا علیهاالسلام منتظره … بچه ها سریع تر …
همه ی خاطرات دو کوهه در ذهن ابراهیم مرور شد . روز قبل از عملیات ، سریع خودش را از تهران به دوکوهه رساند . بچه ها برای عملیات رفته بودند . سراغشان را که گرفت فهمید برای عملیاتی قریب الوقوع در چنانه اردو زده
اند. موها و محاسن بلندش را کوتاه کرد . به سان نودامادی که به حجله می رود ، مشتاقانه و با عطش بسیار ، خودش را به چنانه رساند .
بازگشت
افسر بعثی از کانال خارج شد . بعد به افرادی که بالای کانال بودند دستور شلیک داد .
آنها بی رحمانه داخل کانال را به رگبار بستند و فرزندان غیرتمند خمینی ( ره ) را به خاک و خون کشیدند . ظهر جمعه ۲۲ بهمن ماه ۱۳۶۱ بود که بعثی ها کار کانال را کاملا یک سره کردند . آنان به هر جنبنده ای که در کانال بود شلیک کردند و پس از اطمینان از اینکه دیگر کسی زنده نیست ، منطقه را از نیروهای خود تخلیه و به عقب رفتند .حالا کانال قتله گاهی شده بود با پیکرهای قطعه قطعه و غرق در خون !
شهید ابراهیم هادی راز کانال کمیل
سكوت مطلق در کانال برقرار بود . هر از چند گاهی صدای باد در کانال می پیچید . ساعتی از رفتن عراقی ها گذشت . به هر زحمتی بود از جا بلند شدم . کمی به اطراف رفتم . متوجه شدم یکی از بچه های مجروح تکان می خورد . یکی دیگر هم در آن طرف از لابه لای مجروحان بلند شد . با وجود همه ی اقدامات وحشیانه ی بعثی ها ، تعدادی از بچه ها به لطف خداوند از تیر خلاص آنها در امان ماندند . به سراغ مجروحانی که زیر خاک بودند رفتیم .
شهید هادی راز کانال کمیل
نیروهای دشمن فکر کرده بودند که اینها شهید هستند . آنهایی که هنوز زنده بودند از زیر خاک خارج کردیم . تعدادی از بچه ها هم که لباسهایشان در اثر حمل مجروحان و شهدا خونی شده بود و در کنار آنها دراز کشیده بودند ، از تیر خلاص دشمنان در امان ماندند . تا زمان تاریکی هوا صبر کردیم ، حالا تعداد کسانی که زنده مانده بودند بیش از ده نفر بود.
با همدیگر قرار گذاشتیم هر طور شده از همان روشی که ابراهیم گفته بود استفاده کنیم و به عقب بر گردیم با تاریک شدن هوا چند نفر از بچه های گردان حنظله هم به ما اضافه شدند با کمک آنها چند مجروح بدحال را نیز با خود حرکت دادیم .
آخرین لحظات بود . همه را از مسیر راه پله ای که به بیرون کانال منتهی می شد عبور دادم . بار دیگر برگشتم و به داخل کانال نگاه کردم . پیکرهای پاره پاره شهدا در سراسر کانال پخش شده بود .
شهید هادی راز کانال کمیل
نمی دانم ، واقعاً نمی دانم که این پنج روز را چگونه باید توصیف کنم . من هم باید تا ملکوت می رفتم . اما چرا … چرا ماندم . من در خودم این لیاقت را نمی دیدم ، خدا خواست که چند روز را مهمان شهدا باشم . تا از آنها درس ایثار و وفا بیاموزم . در تاریکی شب ، برای آخرین بار به کانال کمیل نگاه کردم . به شهدا قول دادم بر گردم . گفتم که بر می گردم تا راز شما را برای همه بگویم.
من بر می گردم تا سند مظلومیت شهدای مظلوم و بی کفن را برای همه ی آیندگان بگویم . حرکت ما به سختی آغاز شد . دیگر خبری از رگبارها و شلیک و … نبود . گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا این چند نفر و چند رزمنده دیگر که بعدا فهمیدیم در کانال های سمت پاسگاه صفریه محاصره شده بودند برگردند تا راز کانال کمیل در دل این صحرا گم نشود .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.