سربازکوچک امام — خاطرات آزاده پر آوزاه (اسیر 13 ساله جنگ تحمیلی ) مهدی طحانیان
سربازکوچک امام
فصل اول
صبح فردا در حیاط مدرسه غوها بود . هیچ کس حق نداشت وارد راهرو شود . بچه ها در حیاط ایستاده و از افتضاحی که پیش آمده بود حرف می زدند . رئیس و مدیر مدرسه از این طرف به آن طرف می دویدند . هر از چند گاهی یک نگاه غضبناک به بچه ها می انداختند و زیر لب چیزی می گفتند ، همه عزا گرفته بودند . یکی از بچه ها گفت : « یعنی کسی از قصد این کارو کرده یا مدرسه خود به خود آتیش گرفته ؟! » آن یکی گفت : «هر چی هست ، پوستمون کنده است ، همه بدبخت شدیم . . » ناظم داد کشید : « صف ببندید ببینم . » صف بستیم .
آقای مالکی جای حرف زدن داشت فریاد می کشید : « ما که می دونیم این غلط اضافی کار کیه ! فقط دلمون می خواد خودش بیاد و بگه … اگه خودش با پای خودش بیاد و اعتراف کنه ، قول می دیم کاری به کارش نداشته باشیم اما اگه نیاد خودمون می ریم سراغش و پدرشو در میاریم …
مهدی طحانیان
دروغ می گفت . نه می دانستند کار چه کسی است ، نه اگر کسی می رفت و می گفت کار من است ، به این راحتی ها ول کنش بودند . اصلا به نظرم شک داشتند که کار کار بچه های مدرسه خودمان باشد . باورشان نمی شد که بین بچه های مدرسه شاه دوستشان کسی باشد که این همه گستاخ باشد و با کلاس ها و عکس اعلی حضرت چنین کاری کند ! در اتفاقهای این مدلی همیشه اولین متهم من بودم ؛ اما خدایی هیچ به قیافه مظلومم نمی آمد که چنین آتشی سوزانده باشم .
آقای مالکی گفت : از امروز تا وقتی که خبرتون کنیم ، مدرسه تعطیله ! می خواهیم تو این چند روز تعطیلی کسی رو که این خرابکاری رو به بار آورده ببریم تحویل ژاندارمری بدیم … کارمون که تموم شد و مدرسه سروسامون گرفت خودمون خبرتون می کنیم … . » توی دلم قند آب شد . گفتم : « خدایا ! شکرت . بالاخره همونی شد که می خواستم . حالا با خیال راحت می تونم برم تظاهرات ! تازه می تونم چند تا از بچه های مدرسه رو با خودم ببرم … . »
سربازکوچک مهدی طحانیان
بیرون مدرسه بچه ها خوشحال از این تعطیلی بی مقدمه ، کتاب و دفترهایشان را می انداختند هوا و در کوچه بالاوپایین می پریدند . دم در مدرسه ، منتظر حجت و مرتضی ماندم . وقتی حجت رسید خنده معنی داری کرد و دستش را در هوا تابی داد و کف دستانش را کوبید کف دست هایم . بی آنکه چیزی بگویم راه افتادیم . می دانستیم نباید در جمع حرفی بزنیم . دیوار موش داشت و موش هم گوش ، چشمهای شیطان هردویمان با لبخند ، سر تا پای مدرسه نیم سوخته مان را برانداز می کرد . دیگر بماند که هیچ کداممان فکر نمی کردیم قرار است این تعطیلی ماهها طول بکشد و وصل شود به پیروزی انقلاب !
فصل اول
هر چند لحظه یک بار ، صدای سوت گلوله توپی می آمد و زمین زیر بدنم تکانی می خورد . هرچه نگاه کردم هیچ چیز در خور توجهی بود فقط خاک بود و خاک . چشم هایم را ریز کردم و افق پر دود و غبار منطقه را از نظر گذراندم ؛ اما باز هم چیزی دستگیرم نشد . می خواستم برگردم که یک دفعه متوجه شدم چندمتر جلوتر از جایی که هستم. یک دریچه کوچک مربع شکل ۶۰ × ۶۰ روی زمین وجود دارد گفتم : خدايا وسط این بیابان این دریچه دیگر کجا بود ! »
خواستم بروم طرفش اما یک لحظه تردید کردم ، ترسیدم کمینی چیزی باشد ، اما بعد عدم را به دریا زدم و گفتم ولش کن ، می روم ، ان شاء الله که چیزی نیست اطراف دهانه دریچه را با گونی پوشانده بودند . نگاهی به داخل انداختم ضخامت و استحکام سقف خیلی زیاد بود نزدیک یک متر کوبی خاک و پلیت و الوارهای ضخیم به هم چسبیده بود و سقف محکمی درست کرده بود . در تاریک و روشنی یک نردبان آهنی دیدم که از دریچه آویزان بود مانده بودم که بروم تو یا نه . بالاخره بسم الله گفتم و پا گذاشتم روی پله های نردبان و رفتم .
سربازکوچک مهدی طحانیان
تقریباً سه چهار متری از سطح زمین پایین تر رفتم . پایم را از آخرین پله نردبان که گذاشتم زمین ، چشمم افتاد به یک موتور برق بزرگ که داشت کار می کرد . هنور از شوک دریچه و صدای موتور برقی که وسط بیابان کار می کرد در نیامده بودم که دیدم روبرویم یک راهرو بزرگ است که اصلا انتهایش معلوم نیست عرض راهرو چیزی در حدود سه متر می شد و تا ته راهرو یک ردیف لامپ روشن از وسط سقف آویزان بود ، که با هر انفجار و ریزش خاک از درزهای سقف ، این طرف و آن طرف می شد .
در طول راهرو اتاقکهایی بغل به بغل همدیگر بودند که جای در یک برزنت سبز کشیده بودند جلویشان ، برزنت اولین اتاق را که کنار زدم دیدم با یک انبار مهمات قفسه بندی شده روبه رو هستم که تمام قفسه هایش پر است از جعبه های خمپاره ، از زیر سقف تا کف زمین پر بود از انواع و اقسام خمپاره ، پرده را انداختم و رفتم سراغ اتاق بغلی آنجا هم انبار دیگری بود که با دیواره ای به ضخامت یک متر از انبار بغلی جدا شده بودند . قطر دیوار پر بود از گوی های خاکی که محکم و منظم روی هم چیده شده و تا سقف بالا رفته بودند . انبار بغلی پر بود از موشک آرپی جی .
سربازکوچک مهدی طحانیان
چشمانم را گردتاگرد انبار چرخاندم حتی کوچک ترین فضا را هم برای چپاندن مهمات از دست نداده بودند انبار کناردستی هم انبار مهمات و نارنجک بود . آن یکی انبار هم پر از فشنگهایی بود که برق نویی اش چشم را خیره می کرد . از دیدن این همه مهمات آن هم اینجا انگشت به دهان مانده بودم . ما برای یک فشنگ له له می زدیم آن وقت بغل گوشمان زاغه ای به این پروپیمانی بود . تندتند ده پانزده انبار دیگر را هم دیدم . محتويات همه انبارها تا حدود زیادی شبیه هم بود . فقط اندازه و ابعاد جعبه های مهماتشان با هم فرق می کرد .
عراقی ها اندازه یک سال جنگ ، آنجا مهمات انبار کرده بودند . انبارها همگی بیخ تابیخ پر بودند . در فاصله ای که انبار را می دیدم گلوله های توپ و بمب روی سقف زاغه منفجر می شد و زمین زیر پایم را می لرزاند و صدای مخوفی در آن زیرزمین درندشت ایجاد می کرد . معلوم نبود الوارها و گونیهای خاک را چطور در سقف کار گذاشته و استتار کرده بودند که در اثر انفجارهایی به این سنگینی سقف آخ نمی گفت.
فصل سوم
نیمه شب بود . تازه چشمم گرم شده بود که یک دفعه با صدای تیراندازی یک متر از جا پریدم . هاج و واج همدیگر را نگاه می کردیم . چه اتفاق مهمی افتاده بود که عراقی ها دست به اسلحه برده بودند . دوید یم پای پنجره . در اردوگاه و بین سربازها ولوله به پا شده بود . داشتند دوان دوان خودشان را به ساختمان نیمه کاره قاطع سه می رساندند . همه پای پنجره بودیم که یکی از بچه ها از سمت در آسایشگاه و قسمت دستشویی با صدای بلند گفت : « بچه ها بیایید اینجا رو ببینید ، یکی فرار کرده ، ایناهاش ! میله های در بریده شده ، شیشه اش هم قلفتی در اومده . »
دو تا از بچه های آسایشگاهمان فرار کرده بودند . معلوم نبود چند وقت معطل بریدن میله در شاه بودند جالب تر که در این مدت هیچ کس متوجه نقشه شان نشده بود فاصله میله های در با هم تقریبا پانزده سانتی متر می شد و در صورت بریده شدن یکی از این میله ها و در آوردن شیشه پشتش از زوار ، راحت می شد از در زد بیرون از طرفی چون این قسمت در فضای دستشویی قرار داشت و جلویش را پرده زده بودیم ، اصلا دید نداشت و آن دو نفر به خوبی وقت داشتند ها ، وقتی همه خوابند ، سر فرصت و نوبتی میله ها را ببرند .
فصل سوم
از بیرون هم چون عراقی ها شیشه ها را رنگ زده بودند ، چیزی پیدا نبود. آنها بعد از فرار از آسایشگاه رفتند ته قاطع و از دیوار روشویی ها که بین حمام و دستشویی قرار داشت ، بالا رفته بودند . بعد روی سقف دست شویی و حمام دراز کشیدند.تا در یک فرصت مناسب از سقف دستشویی و حمام پایین بپرند.و وارد قاطع سه شوند ، از آنجا هم بروند پشت قاطع و بزنند بیرون اما از شانس بد ، وقتی بالای سقف حمام و دست شویی ها دراز کشیده بودند ، نگهبان های عراقی داخل برجک ها متوجه شان می شوند و بقیه را خبردار می کنند.
حالا همه اینها به کنار ، به فرض اگر نگهبانی هم آنها را نمی دید.و آنها می توانستند خودشان را به پشت قاطع سه برساند ، چطور می خواستند از آن دپوی سیم خاردار به هم تنیده شده و بلند رد شوند.؟! صبح فردایش ، ارشد آسایشگاه های قاطعمان را صدا کردند . یکی دو ساعت بعد هم همه شان را با تن زخمی و درب و داغان برگرداندند. لامذهب ها با ارشدمان کاری کرده بودند.که وقتی می خواستیم زیر پوشش را در بیاوریم.، پوست سیاه و کبود تنش هم با آن ور می آمد . تا چند روز اوضاع مان همین بود ، سربازها می ریختند داخل آسایشگاهها تا جان داشتیم کتکمان می زدند .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.