سلیمانی عزیز گذری بر زندگی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی + متن کامل وصیت نامه
در قسمتی از کتاب سلیمانی عزیز می خوانیم:
تلفن را برداشتم. مجمود رضا پشت خط بود. پرسید: «میای مراسم؟».
– آره میام چطور مگه؟
– حتما بیا. حاج قاسم سخنرانه.
جلوی تالار با هم قرار گذاشنیم. مراسم سالگرد شهیدان باکری بود. سالن جای سوزن انداختن نداشت. همه صندلی ها پر بود و به زحمت خودمان را روی لبه سکویی جا دادیم.
جانه مان حسابی گرم شده بود که حاجی رفت پشت تریبون. هر دو سکوت کردیم. این همه راه آمده بودیم برای شنیدن صحبت های سردار.
آخر مراسم محمود رضا گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاروندن هم نداره این کت و شلواری که تنش می بینی، باور کن به زور قبول کرده برای مراسم بپوشه و الا همینت قدر هم وقتشو تلف نمی کنه»
محمود رضا بلند گو را دست گرفته و دارد برای رزمندگان حرف می زند: . . . . .
سلیمانی عزیز
حکم فرماندهی تیپ ثارالله (ع)
شب عملیات قبل از اینکه به خط بزنیم آمد.و گفت: «من خودم باید همراه نیروها برم» خیلی موافق نبودم. گفتم : «جانشینت رو بفرست».اصرار کرد.و گفت: «نه باید خودم برم».رمز عملیات که اعلام شد.همراه نیروها زد به خط دشمن آتش شدیدی می ریخت. گردان سلیمانی خط اول را شکستند.و راه افتادند سمت خط دوم. چیزی نگذشته بود.که خبر رسید فرمانده گروهان شهید شده. چند نفر را فرستادم و گفتم.هر جور شده بیاوریدش عقب.
توی اورژانس سوسنگرد دیدمش. بیهوش یود. تیر دوشگا دست راستش رو آش و لاش کرده بود و بند به استخوان. ترکش هم خورده بود به سینه اش. خونریزی داشت.گفتم آمبولانس بیاد و بفرستدش اهواز.
بیست روز بعد عملیات قاسم را در فرودگاه دیدم. از اهواز برده بودنش تهران و آنجا جراحت دستش رو ترمیم کرده بودند. هنوز خوبِ خوب نشده بود.و با دست آویزان برگشته بود منطقه. معطل نکردم و همان جا او را به آقا محسن رضایی معرفی کردم. گفتم: «این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر،.از پس اداره ی یک تیپ نیرو به راحتی بر میاد».آقا محسن هم حکم فرماندهی تیپ ثارالله (ع) را برایش نوشت.
سلیمانی عزیز
راوی بردار شهید بیضایی
«خداوند شهادت را به کسانی می دهد.که پرکار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بوده اند. . . ».حاجی هم یک گوشه از جلسه نشسته. بیضایی انگار دارد پیش فرمانده درس پس می دهد. فرمانده ای که خودش از مو سفید های جنگ است. حرف های محمود رضا را تایید می کند: «بله همین طوره که میگید.»
هر دو شهید می شوند.اول محمود رضا و چند سال بعد حاج قاسم. هر دو هم با همین پرکاری شهادت را از خدا می گیرند.
سلیمانی عزیز
حجت الاسلام راوی: محمد مهدی دیانی
از برو بیا ها معلوم بود در هواپیما خبری است. بغل دستی ام گفت: «چه خبره؟.اوضاع هواپیما عادی نیست.» گفتم: «آره» یه بنده خدا، یه آدم خوب اینجاست. برای سلامتیش صلوات بفرست.
– حاجی بگو کیه، من میخوام برم سوریه ببینم.می تونه سفارشم رو بکنه؟.آرام در گوشش گفتم:.«حاج قاسم سلیمانی اون جلو نشسته».طفلکی دست و پایش را گم کرد. بدو رفت سراغش. حاجی از روی صندلی بلند شد بغلش کرد و بوسید. مفصل با هم صحبت کردند.
-حرفات رو به حاجی گفتی؟.
– آره، اسم و شماره رو یه جا یادداشت کرد. قرار شد بهم خبر بده. بهش گفتم: حاجی کاش یه نامه بدی. نگاه مهربونی کرد و گفت: «برادر سوریه رفتن نامه نمی خواد،.ناله می خواد.»
حق با حاجی بود؛.هر که ناله زد، راه جهاد را زودتر برایش باز کردند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.