طیب — زندگی نامه و خاطرات حُرّ نهضت امام خمینی (ره) شهید طیب حاج رضایی
زمانی نام طیب و شعبان جعفری (شعبان بیمخ) بر سر زبان مردم تهران و برخی نیز آن دو را مثل هم میدانستند. اما روزگار سرانجامی متفاوت برای آنها داشت. یکی از آنها در گوشهای از آمریکا بینام و نشان به خاک سپرده شد. اما دیگری سر به عشق سیدی از اولاد امام حسین علیهالسلام نهاد و زیر بار ننگ نرفت. و با پیکری خونآلود و با ردای شهادت در جوار حضرت عبدالعظیم حسنی علیهالسلام آرمید.
مزار او زیارتگاه اهل یقین و نقل جوانمرد نقل جوانمردیاش گوش به گوش و سینهبهسینه در تاریخ آزادگی نقل میشود این همان قانونی است که حربنیزید را از عمرسعد هدی کرد و آنچه در تاریخ میماند میماند رسم جوانمردی و آزادگی را در یک کلمه خوبیهاست.
گذشت حر
جمعی از دوستان
معروف بود به علیپررو ، از بچه های دم ایستگاه شاه عبدالعظیم در میدان شوش بود . آنجا یک گاراژ داشت. یک روز جلوی درب گاراژ دید یک ماشین پارکشده.پرسید: این ماشین مال کیه ؟گفتند : طیب خان . با اینکه آوازه ی شهرت او را شنیده بود گفت : هلش بدین بره تو خیابون.
همون موقع طیب خان از راه میرسه . علیپررو که به پررویی معروف بود جلو میره و بی مقدمه یه کشیده میزنه تو گوشت طیب خان .
اون شنیده بود که طیب خان چه آدم بزرگیه ، از قصد این کار رو کردتا معروف بشه . حر
یکدفعه در اطراف علیپررو ، جمعیت زیادی جمع شدند ! همه از رفیقای طیب خان بودند.
یکی گفت : بذار حالیش کنیم چی کارکرده .
طیب گفت : نه هیچ کاری نداشته باشین . دست بهش نزنید . خودش هم هیچ عکسالعملی نشان نداد و آماده شد برگردد .سکوت جمعیت را فراگرفت .علی پررو همینطور به اطراف نگاه میکرد.
بعد یکدفعه جلو رفت و خواست دست طیب خان رو ماچ کنه . مرتب میگفت : غلط کردم . ببخشید .
طیب خان هم بلندش کرد و صورت همدیگه رو بوسیدن و ماجرا تموم شد .
اون روز همه دیدند که گذشت طیب خان چگونه در یک جوان بیادب اثر گذاشت .
همین گذشت و مردانگی طیب خان بود که همه لوطی ها.و گنده لاتهای آن زمان عاشق مرام او شده بودند وحرفش را گوش می کردند .
طیب
نهضت اسلامی
فاجعه فیضیه تاثیر عمیقی بر توده مردم و روحانیت گذاشت . اما بعد از این واقعه پیام مهمی برای علما نوشتند.و در این اعلامیه شخص شاه را مورد هدف قرار دادند .
ایشان با بیان اینکه شاه دوستی ، ضربه به پیکر اسلام و قرآن است ،.تقیه را حرام و اظهار حقایق واجب دانستند… دو ماه بعد دستگاه حکومت نامهای به علما و گویندگان و هیئتهای عزاداری در آستانه محرم فرستاد.
در آن نامه دولتی ، محور بحثها و نوحههای محرم را مشخص کرده بودند !
وضعیت بیسابقهای ایجاد شد که احتمال درگیری و قیام را بیشتر میکرد . حر
عصر روز دوشنبه ۱۲خرداد که مصادف با عاشورای حسینی بود.حضرت امام بیانات مهمی را ایراد فرمودند که در تاریخ انقلاب شهرت دارد .سخنرانی امام از سه محور عمده برخوردار بود:
۱_ مقایسه شاه و یزید ۲_ خطر اسرائیل ۳_ دفاع از اسلام و روحانیت .
حر
این سخنرانی میتوانست باعث قیام بزرگی شود . بههمینجهت سران رژیم در روز سهشنبه یازده محرم (۱۴ خرداد )یک جلسه طولانی گرفتند.
با پافشاری علم ( نخستوزیر ) تصمیم به دستگیری و.محاکمه تعدادی از علما و شخصیتهای انقلابی و در راس آنها امامخمینی گرفتند.
ساعت ۴ صبح روز ۱۲ محرم (۱۵خرداد۱۳۴۲) نیروهای امنیتی.با محاصره منزل امام در قم ، ایشان را دستگیر و به تهران منتقل کردند .
پساز پخش شدن این خبر ، مردم قم با اجتماع در منزل امام.بهاتفاق حاجآقا مصطفی به سمت حرم حضرت معصومه حرکت کردند.
پساز مدتی صحن مطهر و خیابانهای اطراف مملو از جمعیت شهری و روستایی شد.که شعار( ” یا مرگ یا خمینی”) را با هیجان شدید تکرار میکردند. حدود ساعت ده صبح تعدادی نیروی مسلح برای تقویت شهربانی قم وارد شهر شدند .
قبلاز ورود آنها درگیریها مختصر بود .نیروهای دولتی با باتوم و گاز اشکآور حمله میکردند.
بلافاصله بعد از ورود نیروهای کمکی،.تیراندازی و رگبار مسلسلها شروع و تعدادی از مردم زخمی و شهید شدند. کشتار و تیراندازی تا ساعت پنج بعدازظهر ادامه داشت.
رؤیای صادقانه
بیژن حاجرضایی حر
حاجآقا ادامه داد : خدا خواست من امروز با شما بیایم.تا خوابی را که چند شب پیش دیدهام بیان کنم .
با تعجب گفتم : خواب ؟! و بعد نزدیکتر رفتم .
حاجآقا گفت : چند شب پیش در عالم رؤیا دیدم که راه کربلا باز شده . من با خوشحالی و با سرعت وارد حرم شدم . عجیب بود که صحن آقا اباعبدالله (ع ) شباهت زیادی به صحن حضرت عبدالعظیم داشت .
من وقتی وارد حرم شدم متوجه شدم که یک راه به زیرزمین وجود دارد . گفتند : محل اصلی مزار سید الشهدا ( ع) در پائین است . من هم بهسرعت به سمت پایین حرکت کردم .
قبر و ضریح در مقابلم بود . درحالیکه بهشدت اشک میریختم به سمت ضریح رفتم .
یکباره دیدم شخصی مانند خادمان حرم آنجا ایستاده .کت و شلوار زیبا و چهرهای نورانی و قامتی رعنا داشت .
تا او را دیدم شناختم . طیب بود . پدر شما .
با تعجب گفتم : طیب خان ، اینجا چه میکنی ؟
بلافاصله گفت : ما سالهاست که اینجا نوکری ارباب رو میکنیم . همان موقع یادم افتاد که پدرتان را تیرباران کردند . خواستم چیزی بپرسم که پدرتان دوباره با همان صراحت لهجهای که داشت فرمود : از روزیکه شهید شدیم ارباب ، ما رو به اینجا آورد .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.