“عارفانه“؛ روایتی خواندنی از زندگی و خاطرات شهید احمدعلی نیّری
کتاب “عارفانه “ دربردارنده زندگینامه و خاطرات عارف شهید “احمدعلی نیّری” است .در این کتاب مادر، دوستان، استادان و شاگردان این شهید بزرگوار به خاطره گویی از وی پرداخته و از خصوصیات نیک شهید نیری سخن گفته اند.
شهید احمدعلی نیری یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود؛ وقتی مردم دیدند که آیت الله حق شناس در مراسم ترحیم این شهید بزگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است!
روایتی خواندنی از زندگی و خاطرات شهید احمدعلی نیری
آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند.بین دو نماز، سخنرانی شان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده.و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند:
“این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم . از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و…اما من را بی حساب و کتاب بردند.
رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!”
در بخشی از کتاب “عارفانه” نوشته شده است:
برای من عجیب بود. چرا طُلّاب علوم دینی و شاگردان استاد،.که معمولا انسان های صبوری هستند.در فراق این دوست، طاقت از کف داده اند؟! پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند.و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد،.رنگش پریده بود!پرسیدم چیزی شده؟!
گفت: وقتی آخرین سنگ را عوض کردم.ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید با همه عطر های دنیای فرق داشت!
من در اطراف درب مسجد امین الدوله ایستادم. می خواستم به همراه استاد وارد مسجد شوم. دقایقی یعد این مرد خدا از پیچ کوچه عبور کرد و به همراه چند تن از شاگردان به مسجد نزدیک شد.
این پیر اهل دل در جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند. نگاهی به اطرافیان کردند. بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند:.«آه آه، آقا جان …» دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند:.«بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می کنید؟!».
سپس در همان شب
ایشان به همراه چند نفر از دوستان به سمت منزل احمد آقا رفتند. که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله در چهار راه مولوی بود،.رهسپار شدند. در منزل این شهید بزرگوار رو به برادرش اظهار داشتند:
“من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده وخادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. اما نه روی زمین ! بلکه بین زمین وآسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید….”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.