فدائیان ولایت — چهل روایت از ارادت شهدا به امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام و عنایت حضرت به شهدا
فدائیان ولایت
انتخاب
حدود هشت سال داشت ، خواب دیده بود … همین که بیدار شد رفت سراغ پدرش ! توی اتاق تمثالی از امام علی (ع) داشتیم . دست پدر را گرفت و کشان کشان برد کنار آن عکس ، بعد با دست اشاره به چهره مولا در عکس کرد و گفت : بابا ، من خواب این آقا رو دیدم . خواب دیدم این آقا یک سبد از آسمون انداخت برای من ! من نشستم توی اون ، دوباره به عکس اشاره کرد و ادامه داد : این آقا سبد رو کشید تا اون بالا . من رفتم پیش این آقا توی آسمون !
محمدرضا در خانواده ای که با عشق به ولایت بنا نهاده شده بود.همین طور بزرگ و بزرگ تر شد . و هر روز ایمان و عمل و رفتار او بهتر از قبل وقتی.وارد عرصه ی ایمان و جهاد شد همه فهمیدند که او رفتنی است . اصلا او برای این دنیا خلق نشده ، می خواهد برود. … یکی از دوستان صمیمی او از مکه برگشته بود . یک راست آمد سراغ پدر محمدرضا.و گفت : حاج آقا میدونی اون لحظه اول که خانه خدا را دیدم.از خدا چی خواستم ؟ از خدا خواستم که محمدرضا شهید بشه !
ارادت شهدا
پدر تعجب کرد . از صمیمی ترین دوست محمدرضا عجیب بود.! پرسید ؛ چرا ؟ گفت : « آخه اگه من شهید بشم.که لیاقت شفاعت کسی رو ندارم اعمال من خیلی ناقصه.، ولی اگه محمدرضا شهید بشه.، با اون اخلاص و با اون تقوایی که داره ، می تونه خیلی ها رو شفاعت کنه . راستش محمدرضا باید شهید بشه . اون اهل این دنیا نیست . » عجیب بود که در عملیات بعدی هم محمدرضا شهید شد .
محمدرضا مهرپاک در جبهه دیده بان بود . تازه در رشته ی پزشکی قبول شده.اما بند تعلقات دنیایی نتوانست او را جذب خود کند . دوباره راهی مناطق عملیاتی شد . این بار به گروه اطلاعات عملیات پیوست . یک بار مجروح شد اما پس از بهبودی باز هم راهی شد . شناسایی منطقه ی اروند برای عملیات والفجر ۸ آغاز شد . وقتی خواست جزو گروه غواصها حرکت کند.با ممانعت فرمانده مواجه شد . اصرارهای زیاد او هم راهگشا نشد.
ارادت شهدا
فرمانده می گفت : تو را برای آینده نگه داشته ام . اسلام به تو خیلی نیاز دارد . برای از دست دادن تو فرصت زیاد است ! بهمن سال ۱۳۶۴ بود . گروه اول نیروهای اطلاعات و عملیات راهی شدند و از دل اروند عبور کردند . محمدرضا جزو آنها نبود . فرمانده نمی گذاشت برود . فرمانده را به کناری برد . اشک چشمانش همین طور جاری بود. آن قدر اشک ریخت و التماس کرد تا فرمانده راضی شد . قایق که حرکت کرد محمدرضا آرام و بی صدا منتظر پیک حق نشسته بود.! نیروها را به آن سوی اروند رساند اما … یکباره یک ترکش پشت گردنش نشست.! محمدرضا آرام تر و زیباتر از همیشه بالهایش را گشود . معبودش را درک کرد و رفت و رفت …
محمدرضا در قسمتی از وصیتنامه ی عرفانی خود می گوید.: برای من قبری نسازید ، مرا از یادها ببرید.، من نبودم ، منی وجود نداشته است . می خواهم همه ، جز او مرا از یاد ببرند. … می خواهم تنها باشم و شما مرا از این تنهایی باز ندارید .
فدائیان ولایت
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.