فرنگیس — خاطرات فرنگیس حیدرپور
فرنگیس
یک روز نگاه کردم و دیدم قطره ای نفت نداریم. سوز سردی می آمد . توی کوه ، سرما تن را می سوزاند . با خودم فکر کردم چه کار کنم ، نمی خواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم . نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت . رفتم سمت کوه ، پارچه ای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به کندن چیلی . صبح بود و هوا سرد . علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستای نزدیک بخرد ، تا برگشت ، چیلی ها را دسته کردم . چوب ها را آتش زدم و زغال که شدند ، آنها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم .
فرنگیس
چادر گرم گرم شد . کمی که چادر دم گرفت.، علیمردان گفت : « حالا چه کار کنیم ؟ گاز زغال ، ما را می گیرد.» خندیدم و گفتم : « برای آن هم فکری دارم.! » کمی نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد . علیمردان که این وضع محقرانه آزارش می داد.، با ناراحتی و خجالت گفت : « فرنگیس ، ببخش.!
فرنگیس
بلند شدم و گفتم : « این چه حرفی است که می زنی.؟ اینجا که خانه خودمان نیست . باید خودمان چاره کنیم . ما آواره ایم » خیلی تلخ بود.، اما باید تحمل می کردیم . رفتم بیرون و جلوی در چادر نشستم . توی سرما ، دست هایم را بغل کردم.و به رود دولابی که تا ته دره می رفت ، نگاه کردم . بارها از دولابی رد شده بودم.، اما فکر نمی کردم یک روز دولایی خانه ام شود . رودخانه از بالا مثل ماری بود که می خزید.و میرفت همان هم برای مردم نعمت بود هم از آبش می خوردیم.، هم وسایلمان را توی آب می شستم و هم در آن حمام میکردیم.این طرف و آن طرف رودخانه ، کوه و تپه بود .
فرنگیس
همه جا پر بود از چادر آواره ها . مردم از صبح تا شب کنار هم می نشستند.و حرف می زدند و رفت و آمد ماشین ها را تماشا می کردند . هر وقت رفت آمدها بیشتر می شد. ، می دانستیم که نیروهای خودی دارند حمله می کنند.و ما از روی همان کوه ها برایشان دعا می کردیم.، بیشتر وقت ها به فکر خانواده ام بودم که رفته بودند.به روستایی نزدیک ماهیدشت . دلم برایشان تنگ شده بود و خبری از آنها نداشتم . دائم فکر می کردم جمعه و لیلا و ستار و جبار و سیما چه می کنند.؟ آن دو برادرم رحیم و ابراهیم که در جبهه بودند ، چه می کردند ؟ از همه شان بی خبر بودم .
فرنگیس
چشم هایم را بستم و هزار حرفی را که تکرار کرده بودم.زیر لب با خودم گفتم. ماشین بزرگ سیاه رنگی ایستاد . گروهی از مردها به سمت ماشین رفتند . از جایمان بلند شدیم . خوب که نگاه کردم دیدم رهبرم می آید . زیر لب گفتم : « خوش هاتی » توی دلم صلوات فرستادم . قبل از اینکه به سمت ما بیاید بچه ها خوش آمد گفتند . پدرم ، علیمردان ، قهرمان ، جمعه ، دایی ام محمد خان ، پسر عمویم و همه شهیدها جلوی چشمم آمدند . می خواستم از طرف آنها سلام بگویم . انگار همه شان به من می گفتند : « فرنگیس تو به جایما حرف بزن ، تو به جای ما سلام کن . »
اول با خانواده های شهید کشوری.، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کرد.و بعد همراه با سرداران به طرف من آمد .
فرنگیس
ـ سلام
– سلام رهبرم
ایشان چه کسی هستند ؟
سردار عظیمی گفت : « فرنگیس حیدرپور ! شیرزن گیلان غربی که با تبر یکی از عراقی ها را کشت.و سرباز عراقی دیگری را اسیر کرد . »
رهبر با حرف های سردار عظیمی تکرار کرد و گفت : « بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد . احسنت . »
آب دهانم را قورت دادم و گفتم : « خوشحالم رهبرم که به گیلان غرب آمدی.، قدم روی چشم ما گذاشتی ، شهرمان را نور باران کردی . »
لبخند زد و گفت : « چطور این کار را انجام دادی.؟! وقتی سرباز عراقی را کشتی نترسیدی ؟ »
فرنگیس
گفتم : « با تبر توی سرش زدم . نه نترسیدم . » خندید و گفت : « مرحبا ! احسنت ! زنده باشی . »
منتظر ماند تا اگر حرفی هست بگویم با خودم گفتم دردها و رنجهای من اگر چه زیاد هستند ، اما بگذار درد مردمم را بگویم .
گفتم: «رهبرم ! گیلان غرب از شما انتظار دارد که به آن بیشتر رسیدگی کنند . مردم محروم هستند و امکانات گیلان غرب هم خیلی کم است .»
بعد سهیلا جلو امد و سلام کرد سردار عظیمی گفت: «ایشان سهیلا دختر فرنگیس هستند.»
فرنگیس
سهیلا گفت : « آقا جان با قدمهای مبارکت گیلان غرب را نورباران کردی .»
با سهیلا هم با مهربانی حرف زد .
– احسنت احسنت های !
دو دقیقه ای با ما حرف زد . خیلی حرفها توی دلم ماند اما خوشحال بودم که خدا به من این فرصت را داده بود .
انگار بچه ای بودم که دلش می خواست همه عصیه هایش را به بزرگ ترش بگوید . انگار تمام تنم زخمی بود و حرفهای ایـان مرهمی و تسکینی بود بر دردهایم .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.