قرار بی قرار —- شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
کتاب “قرار بی قرار”
مجموعه کتابهای مدافعان حرم صحنه ای است که در آن.، ناگفته های حیات سرمدی ایثارگران فرازمینی.در منظر مخاطبان به نمایش درآمده تا تأکیدی باشد. بر اینکه همیشه پرچمدارانی هستند کـه بیـرق حقانیت اسلام ناب محمدی (ص).را تحت زعامت سلاله ای از تبار درخشان ولایت.، به هر قیمتی بردوش کشند . و این زمان ، زمان تفوّق اسلام بر کفر جهانی است.
قراربی قرار
پنجره ای به سوی خدا
سال ۱۳۸۵ بود ، برای اعتکاف باهم راهی شهریار شدیم . وقتی روبه روی مسجد امیرالمؤمنین (ع) از ماشین پیاده شدیم.، یکی از جذاب ترین صحنه های زندگی ام را دیدم . شاید حدود چهل ،.پنجاه تا بچه ی هشت ، نه ساله دور مصطفی را گرفتند . یکی به دستش آویزان بود ، یکی به پاهایش.، همگی هم باهم حرف می زدند . او هم با دقت به حرف همه گوش می داد . بین آن همه بچه ، به یکی گفت.: « عزیـزم مدارکت رو برای عضویت تـوی بسیج آوردی ؟ » .پسربچه با ناراحتی گفت : « نه ، بابام اجازه نمی ده ! ». قول داد که خودش برود با پدرش صحبت کند
.
بچه ها چشم شـان بـه من افتاد.، نگاهی به سر تازه کچل شده ام انداختند و پرسیدند : « اسمت چیه ؟ ».من هم به شوخی گفتم : « عبد العظيم ، » از آن موقع مـرا « عبد الکچل » صـدا می کردند.!
قراربی قرار سید ابراهیم
شیطنت های مصطفی باعث می شد.که خوب بتواند با این ها تا کند . موقع اعتکاف سه روز باید در مسجد می ماندیم . هنـوز مسجد امیرالمؤمنين کامل نشده بود . برای همین با بچه ها به یک مسجد دیگر رفتیم.، خیلی بچه های پرشروشوری بودند.، اما اگر کسی به این ها حرفی می زد.، مصطفی ناراحت می شد . می گفت : « مسئول شون منم.، اگه کسی حرفی داشت باید به من بگه تا من تذکر بدم !.» اصلا اجازه نمی داد کسی آن ها را اذیت کند . سید ابراهیم
گاهی می رفت یک گوشه خلوت.، چفیه اش را می کشید روی سرش در حالت سجده می ماند . به قول معروف یک گوشه ای خدا را گیر می آورد.و حس و حالش یک جور دیگر می شد . مصطفی واقعاً عبد خالص بود . یعنی حتی اگر به من سلام می کرد.به خاطر خدا بود . در همه چیز خدا را می دید .
جای برادرم بود
با شهید صدرزاده بعد از شهادت برادرم حسن.، وقتی به دیدارمان در مشهد آمد آشنا شدم.، رابطۂ حسن و مصطفی بسیار عجیب بود . مصطفی هر جمعه در تلگرام پیام می داد که.« فراموش نکنید ساعت ده روز جمعه رو.، ساعت عروج ملکوتی بسیجی دلاور شهید حسن قاسمی دانا . برای شادی روحش و شادی دل بی بی زینب صلوات و فاتحه بفرستید.! »
مراسم هفتم حسن بود که آقا مصطفی به مشهد آمد . با حال نه چندان خوبی که داشت خدمت مادرم آمد.و گفت : « من به حسن خیلی وابسته بودم ، حسن از شما و پدرش خیلی حرف می زد . اگه میشه از این به بعد شما رو مادر صدا کنم.!» مادرم به مصطفی گفت : « حالا که من رو مادر صدا می کنی،.باید به تموم حرفام گوش کنی! ». مصطفی هم گفت : « چشـم ! ».مادرم در جواب گفت : « هر بار که سوریه برگشتی اگه مجروحیت شدید نداشتی.باید با همسر و بچه هات بیای مشهد و هیچ جا هم جز خونه ما نباید برای موندن بری ! .
قراربی قرار
از وقتی مصطفی به حاج خانم مادر گفت.، این دیگر باب شـد.که همه رزمنده ها ایشان را به این نام صدا بزنند.و ما در تمام رزمندگان شوند . رابطه همسر مصطفی هم با مادرم بسیار گرم و نزدیک بود . سمیه خانم از دوری و نبودن مصطفی دلتنگی هایش را به مادرم می گفت .
پدرم و مصطفی هم خیلی با هم صمیمی بودند . آن قدر که هرجا می خواست برود.دست آقا مصطفی را می گرفت و با خودش می برد . او هم با لب خندان و راضی با پدرم را هی می شد . پدرم با فاطمه هم درست مثل یکی از نوه هایش رفتار می کرد .
بار دومی که مصطفی آمد مشهد به خاطر جو سنگین خانه.بعد از شهادت حسن به من گفت : « مهدی جان ، بیا بریم با موتورت دور بزنیم !.پشت موتور که نشستیم.، کمی با هم مشغول صحبت شدیم.و یخ بین مان باز شد . یکدفعه مصطفی محکم زد پس کله ام . برگشتم و گفتم : » چی کار می کنی ؟ چرا زدی ؟.یک دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت : « مهدی ، داداش ، وقتی صحبت می کنی لحنت لحن حَسَنه.، تـُنِ صدات تُنِ صدای حسنه ، مثل حس تندتند حرف می زنی ، حالم بدمی شه صحبت نکن ! »
قراربی قرار سید ابراهیم
مانده ام تنها
هربار که درگیری شدید می شـد ، مـدام برایش دعا می خواندم و می گفتم : خدایا مصطفی رو از ما نگیر، ظهر در سنگر بودیم که دشمن شروع به حمله خمپاره ای کرد ، برای لحظه ای از سید جدا شدم . یک خمپاره در دومتری اش خورد همه دستهای مان به روی سرمان رفت که ای وای سیدابراهیم شهید شد. داد کشیدم : « ابراهیم! ابراهیم ! » یکدفعه دیدیم از وسط خاکها دستش را به نشانه اعتراض که چرا این قدر سروصدا می کنی ، بالا آورد و بعد گفت : « شهید نشدم ، سالمم ، آروم باش . اگرم قرار به شهادت باشه امروز نوبتم نیست ! » سید ابراهیم با سر و روی خاکی از داخل سنگر بیرون آمد ، به شوخی گفتم : سیدابراهیم دیدی شهید نشدی ، این دیگه آخرین فرصتت بود ! »
لبخندی زد و گفت : « من اگرم شهید بشم تاسوعا شهید می شم ! »
قراربی قرار
خیلی حرفش را جدی نگرفتم.، ولی گفتم : « سید ابراهیم ، با این حرفات همیشه خون به دل مون می کنی ! »
هنوز صحبتهای مان تمام نشده بود که ناگهان شدت خمپاره ها بیشتر شد . با آن چهره آفتاب سوخته و خاکی سجده ای کرد.و گفت : « بچه ها شب ، شب سوم محرم و متعلق به حضرت رقیه است . سختی رو به جون بخرید حمله کنید . خداوند به تعداد کم مون نگاه نمی کنه ، به دل مون نگاه می کنه ! »
با فریاد لبیک یا زینب ،محور محاصره را شکستیم.و در قلب دشمن قرار گرفتیم ، نه راه برگشتی بود ، نه می شد بیشتر پیشروی کرد ، سید مرا صدا زد و گفت : « به تکفیریا بگو که ما مسلمونیم.و نباید آتیش به سر خودمون بریزیم ، باید برای دفاع از مردم مظلوم فلسطین ، سـر اسرائیل بمب و خمپاره بریزیم ! »
قراربی قرار سید ابراهیم
این جملات را به عربی برای شان گفتـم.، تکفیری ها هم شروع به ناسزا گفتن کردند . بار دیگر سید ابراهیم چند آیه از قرآن برای شان خواند .
یکی از تکفیری ها پشت بیسیم گفت : « مگه شما مسلمونید ؟ »
گفتم : « بله ما مسلمونیم و رسول خدا پیامبر ماست و قرآن کتاب ما ! »
نفهمیدیم چه شد ، اما دشمن روستای جلوتر را هم تخلیه کرد.و ما توانستیم با تعداد کم از محاصره دربیاییم. شب پاهایمان از شدت پیاده روی تاول زده بود.و خیلی درد داشت ، اما با یک روضه حضرت رقیه (س).و سینه زنی و عنایت اهل بیت (ع) حالمان بهتر شد .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.