قرار یکشنبه ها – – – زندگینامه و خاطرات ذاکر شهید داود عابدی
کتاب “قرار یکشنبه ها” زندگینامه و خاطرات ذاکر شهید داود عابدی می باشد. ابتدای کتاب با این ابیات آغاز می شود:
قبل از مقدمه
ذکر دل بود.. یا علی مدد
بی حد و عدد …یا علی مدد
پیشکش به محضر ساقی کوثر ،وارث نبوت ،پدر امامت مولا علیبنابیطالب (ع)
هر کس به دل از علی محبت دارد
توحید و نبوت و امامت دارد
بر دست محمد است مولا ،یعنی
بر جمله انبیا ولایت دارد
هر صبح که با نام تو آغاز شود
در سینه نزول رحمت احراز شود
ای دل تو گواهی که به یک بسمالله
صدره به ولایت علی بازشود
شعر از حاج محمود ژولیده
شفای چشم
حاج محمود ژولیده
نزدیک گرگ و میش صبح و هوا هنوز تاریک بود. دیدم که از دو چشم داوود خون میاید!.موج انفجار او را هم گرفته بود. نمیتوانست جایی را ببیند! یک ترکش به گوشهی چشمش خورده و موج انفجار اورا پرت کرده بود. داود نابینا شده و با دستش بهدنبال کسی میگشت که او را کمک کند. او را نشاندم روی زمین . داود معاون گروهان سوم بود. من هم مسئول دسته . به مسئول گروهان گفتم : داود چشمانش ترکشخورده و بینایی را از دست داده ، چه کنم ؟ گفت :و ببرش عقب.
من کارها و مسئولیتهای خودم و داود را سپردم به فرمانده گروههان و سریع با داوود رفتیم عقب. دستش را گرفته بودم . او جایی را نمیدید کمی عقبتر ، آمبولانس اتوبوسی میخواست به سمت اورژانس صحرایی برود. داوود را سوار کردم . همونجا توی آمبولانس با ناراحتی گفت :
اینجوری نمیشه من شفای چشمم را میگیرم . من باید برگردم جبهه. یک نفر از مجروحین داخل آمبولانس بود گفت :داود عابدی سلام ، چی شده ؟مجروح شدی؟ قرار یکشنبه ها
بعد بیمقدمه گفت : خبر داری حمید شما شهید شد؟.داوود برگشت به سمت او.ولی کسی را نمیدید . صاحب صدا را شناخت .یکبار شوکه شد. گفت :مطمئنی !؟ آن شخص که از رفقای داود و از رزمندگان گردان کمیل بود. گفت : خودم حمید را دیدم . آره تو کانال شهید شد و پیکرش جا موند …
داود را رساندم به اتوبوس اورژانس و خودم برگشتم به خط . اتوبوس حرکت کرد. او را بعد از پانسمان سطحی به تهران منتقل کردند .سه روز بعد، با پایان عملیات، ما هم راهی تهران شدیم. بهمحض ورود به تهران اولین کاری که کردم سر زدن به داوود بود .خیلی ناراحت بودم که بهترین دوست من ، دیگر نمیتواند به جبهه بیاید.
پرواز قرار یکشنبه ها
حاج محمود ژولیده
سریع حرکت کردم و به راه خود ادامه دادم . اگر لحظهای توقف میکردم ، معلوم نبود که بتوانم سالم خودم را به دژ برسانم. تعداد نفرات ما همینطور کمتر میشد .وقتی که از کنار رفقا رد میشدیم،.هر کس خبر شهادت یکی از استان را میداد. یکی میگفت : سید ابوالفضل هم رفت. دیگری گفت : رمضانی افتاد و….
به خاطره خوبی که از بدنم رفته بود، چشمانم دیگر سیاهی رفت . اما خودم را کشاندم و به نقطه رهایی. (شروع عملیات) رسیدم . یک خاکریز بلند که نیمهشب ،از آنسوی خاکریز، عملیات را شروع کردیم در مقابلم بود . همینکه از خاکریز عبور کردیم، با تعداد زیادی از شهدا و مجروحین موجه شدم که کنار هم چیدهشده و منتظر رسیدن قایقها بودند. قرار یکشنبه ها
از گردان ما که نیمهشب از این نقطه حرکت کرد ،کمتر ازصد نفر سالم برگشته بودند!.
چشمانم درست جایی را نمیدید .خون زیادی از بدنم رفته بود.همینطور که به اطراف نگاه میکردم ،یکبار پیکر بیجان داوود رادیدم .در گوشهای آرام خوابیده بود.
داوود ده روز گذشته را درست استراحت نکرده بود،.حس میکردم که الان به آرامش رسیده و آرام خوابیده. نشستم بالای سرش . مانده بودم که چه کار کنم. گریه کنم ؟ فریاد بزنم ؟.یا …. اصغر ارس و حسین عزیزی و یکی دو تا از رفقا هم آمدند.
پرواز
یاد شعری افتادم که داوود خیلی دوستداشت. شروع به خواندن کردم :
ذکر دل بود، یا علی(ع) مدد
بیحد وعدد ،یا علی (ع)مدد
بچهها هم با من تکرار کردند.سر و صدای بالگرد شنیده شد. بالای سرم را نگاه کردم. بالگردهای عراقی بالای سر ما آمدند. آنها بهراحتی و بدون مزاحم ، بهخاطر نبودن پدافند،.مشغول بمباران ساحل هور شدند و مجروحین را قتلعام کردند!.بعد هم قایقهایی که روی هور در حرکت بودند را بهراحتی شکار کردند!.بلند شدم و کمی به اطراف نگاه کردم . اینجا چه خبر است ؟!
همینطور صدای انفجار و همینطور دست و پاهای قطعشده به اطراف پخش میشد . تقریباً پیکر بیشتر مجروحین که در کنار ساحل بودند متلاشی شد. به سمت آب نگاه کردم . قایقها را دیدم که یکییکی مورد هدف قرار میگرفت.و مجروحینی که قطعه قطعه شده داخل آب میافتادند !
زمین و زمان بههم ریخته بود . توی همین حالت چشمانم سیاهی رفت و افتادم روی زمین .دیگر چیزی نفهمیدم …
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.