#کتاب مالک زمان داستان های زندگی دو سرباز ولایت شهید مالک اشتر نخعی و شهید حاج قاسم سلیمانی
شجاعت در دل دشمن
داستان های زندگی دو سرباز ولایت اینگونه است: سپاه امیرالمومنین (ع) برای جنگ با معاویه به شهر رقه در شام رسید،.بعد از طی مسافتی طولانی آن ها را از رمق انداخته بود. فکر نمی کردند بعد از طی این مسافت طولانی.به رودخانه ای عظیم برخورد کنند،.رودخانه ای عمیق که برای رد شدن از آن نیاز به قایق باشد. نه می توانستند آن را دور بزنند.و نه می توانستند در آن شنا کنند. فرماندهان در حال مشاهده بودند و با هم مشورت می کردند. مالک زمان شهید سلیمانی
مالک اشتر به آن ها گفت:.دستور می دهیم با قایق هایی که دارند.برایمان پلی بسازند تا لشکر از آن عبور کند. فرماندهان نگاهی با تعجب به هم انداختند.و گفتند: مردم این شهر از مخالفان امیرالمومنین (ع) هستند،.چطور می خواهی آن ها را مجبور کنی؟
او گفت: این کار را به من بسپارید، مالک به.همراه چند تن دیگر به شهر رقه رفت تا اوضاع را بررسی کند،.وقتی وارد شهر شد اتفاق عجیبی را دید. تمام مردم قایق هایشان را از آن جا برده بودند.تا امیرالمومنین (ع) نتواند از آن رود بگذرد!.
همراهان مالک احساس کردند اوضاع خطرناک است.و نباید بدون لشکر وارد شهر شد، به مالک گفتند: تا دیر نشده به عقب برگردیم.و موضوع را گزارش دهیم. اما مالک مخالفت کرد و گفت:.من نمی توانم بدون نتیجه به عقب برگردم، شما می خواهید بروید.
کتاب مالک زمان
داستان های زندگی دو سرباز ولایت شهید مالک اشتر نخعی و شهید حاج قاسم سلیمانی
مالک از کار مردم رقه خشمگین شد.و همه را به میدان شهر فرا خواند. وقتی اکثر مردم آمدند با شجاعت فریاد زد:.ای مردم من مالک اشتر نخعی هستم. اگر امیرالمومنین (ع) از اینجا برود.و نزدیک این شهر برای او پلی نزنید که از آن عبور کند،.شمشیر می کشم و با تمام شما می جنگم و اموال شما را مصادره می کنم. سکوت مردم شهر را فرا گرفت.و فقط نظاره گر اقتدار مالک شدند.
مردم رقه از شجاعت های مالک بسیار شنیده بودند.و می دانستند اگر قولی بدهد.حتما آن را انجام می دهد.
بالاخره آن ها ابراز پشیمانی کردند. مالک به آن ها گفت: هنوز هم دیر نشده.منتظر پل شما می مانیم. چند روزی نگذشته بود.که مردم پل را برای امیرالمومنین (ع) و سپاهش آماده کردند.و این نتیجه شجاعت و اقتدار فرمانده سپاه امیراللمومین (ع) بود.
امیرالمومنین (ع) در وصف مالک می فرماید:.«در ایام خوف و هراس نمی خوابد.و در لحظات دشوار مقابله با دشمن،.از نبرد، روی بر نمی گرداند. کسی که بر تبهکاران فاجر از شعله های آتش سخت تر و سوزان تر است؛.یعنی مالک اشتر، پس گوش به فرمان او باشید.و در راه حق از او اطاعت کنید. چرا که او یکی از شمشیرهای تیز الهی است.که نه کند می شود و نه از اثر می افتد.»
وقتی جنایت داعش را می دیدم.مو به تنم سیخ می شد، با خود می گفتم.نکند سرنوشت ما و زن و بچه هایمان.به دست این حرامیان گره بخورد؟ فکر کردنش هم زجر آور بود.
کتاب مالک زمان
داستان های زندگی دو سرباز ولایت شهید مالک اشتر نخعی و شهید حاج قاسم سلیمانی
خدمت به جانباز
راوی: جانباز شهید ناصر توبه ای ها
در زمان دفاع مقدس، فرمانده یکی از گردان های لشکر 41 ثارالله بودم. آن زمان سردار سلیمانی عزیز، فرمانده لشکر ما بود. یک شب سردار، تمام فرماندهان را جمع کرد.و در خصوص یکی از عملیات ها صحبت کرد. هرکس برای خود نظری داد،.بالاخره تصمیم بر این شد که عملیات در زمان مقرر صورت بگیرد.
چند روزی گذشت و تمام بچه ها آماده عملیات شدند. قرار بود شبانه عملیات را شروع.و بعثی ها را غافل گیر کنیم. همه به صف شدیم.و به سمت بیابان حرکت کردیم،.نیروها زیر پوتینشان موکت چسبانده بودند.تا صدایی ایجاد نشود. هوای کویر آنقدر صاف بود.که می توانستیم ستاره ها را تک تک بشماریم.
برخلاف روز که هوای گرمی داشت،.شب نسیم خنکی به سر و صورتمان می زد. کم کم به مقر بعثی ها نزدیک شدیم،. تمام نیروها پشت تپه ای سنگر گرفتند.و منتظر فرمان شدند، دستور آتش صادر شد. در چند لحظه گلوله ها و خمپاره ها بود که رد و بدل شد،.من هم از جایم شروع به تیراندازی کردم. ناگهان دیدم کمرم درد گرفت!.
روی زمین افتادم، چیزی یادم نیست،.اما وقتی چشمانم را باز کردم روی تخت بیمارستان بودم.و دستگاهی به من متصل بود. خواستم دستانم را روی تخت بگذارم.و بلند شوم اما نتوتنستم، دوباره تلاش کردم،.می خواستم دستانم را بلند کنم، اما نتوانستم. فریاد زدم دکتر!.دکتر کمکم کن تا بلند شوم، دکتر کنار تختم آمد.و گفت آرام باش.
با چشمی گریان گفتم: چه اتفاقی افتاده؟.دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: متأسفم،.ترکش به نخاع شما برخورد کرده و فلج شده اید. چشمم را با ناراحتی بستم. چند روزی بیمارستان بودم.و بعد از آن، خانواده ام از شهرستان آمدند و مرا بردند. چند ماهی در خانه بودم، کارم فقط خوابیدن روی تخت بود.و تنها جایی که می توانستم ببینم سقف اتاق بود!.حتی می دانستم چند نقطه سیاه روی سقف است!
کتاب مالک زمان
داستان های زندگی دو سرباز ولایت
اوایل فروردین بود که دیدم زنگ خانه را می زنند،.همسرم داخل حیاط رفت و درب را باز کرد. صدای آشنایی به گوشم خورد!.گوشم را تیز کردم اما نتوانستم او را بشناسم!.درب اتاق را باز کردند و وارد اتاق شدند،.چشمم را پایین انداختم، درست می دیدم.سردار به دیدارم آمده بود!
با دستان گرمش مرا به آغوش کشید.و چند بوسه مرا مهمان کرد. با آن همه مشغله بالای سرم نشست.و چند ساعت با هم گپ و گفت داشتیم. بعد از آن رو کرد به همسرم و گفت:.من تصمیم گرفته ام اول هر سال خدمت این جانباز عزیز برسم.و به او خدمت کنم. همسرم امتناع کرد ولی وقتی اصرار سردار را دید قبول کرد.
الان بیست و پنج سال از آن ماجرا می گذرد. کار او اول سال این است،.به کرمان می آید و سری به پدر و مادرش می زند.و بعد، دو الی سه روز پرستار شخصی من می شود!.غذا درست می کند، مرا حمام می برد و …
من خوشحال هستم که سردار کنارم هست.و از طرفی ناراحتم که مزاحمت برایش ایجاد کرده ام. خدا خیرش دهد ..
کتاب مالک زمان
داستان های زندگی دو سرباز ولایت
امیرالمومنین (ع) در قسمتی از نامه 35 به مالک اشتر می فرماید:
«فَلا تُشخِصَّ همَّکَ.عَنهُم، وَ لا تُصَعَّر خَدَّکَ لَهُم،.وَ تَفَقَّد اُمورَ مَن لا یَصِلُ.اِلَیکَ مِنهُم مِمَّن تَقتَحِمُهُ.العُیُونُ، وَ تَحقِرُهُ الرِّجالُ،. فَلیَرفَع اِلَیکَ اُمُورَهُم،.ثُمَّ اعمَل فیهِم بِالاِعذارِ.اِلی اللهِ یَومَ تَلقاهُ،.
از تلاش در امور نیازمندان دریغ مکن،.و روی از آنان بر مدار،.نسبت به امور نیازمندانی که به تو دسترسی ندارند،.و آنان که مردم تحقیرشان می کنند، کنجکاوی کن،.برای بر عهده گرفتن امور اینان،.انسانی مورد اعتماد از خود را که خدا ترس و فروتن است.آماده کن تا وضع آنان را به تو خبر دهد. سپس با آنان به صورتی عمل کن.که به وقت ملاقات حق، عذرت پذیرفته شود.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.