ماه همراه بچه هاست — سرگذشت نامه سردار شهید محمد ابراهیم همت
کتاب ” ماه همراه بچه هاست “، دومین کتاب از مجموعه ی « بیست و هفت در ۲۷ » ، حاوی داستان پر ماجرای حیات دنیوی شهید محمدابراهیم همت ؛ فرمانده ی پرآوازه ی لشکر محمدرسول الله (ص) است. شهید ابراهیم همت
بیست ماه در سپاه پاوه
همت خود در توصیف دوران مرارت بار و پرحادثهی حدفاصل ۱۳۵۹ تا پایان شهریور ۱۳۶۰ در محور عملیاتی پاوه – مشقات جنگ در دو جبههی مقابله با ارتش عراق و ضدانقلابیون مسلح ، گفته است : « … ظرف یک سال ، ما در سپاه پاوه شصت و هشت نفر شهید ، تنها از پاسداران عزیز بومی داشتیم . بچه های رشیدی که بدون توجه به زخارف دنیا مردانه جنگیدند و مظلومانه به شهادت رسیدند .به هر حال پس از این که در عملیات مان از حمایت فرمانده کل قوای وقت ؛ آقای بنی صدر ناامید شدیم ، خودمان را برای یک حملهی وسیع به طرف نوسود آماده کردیم .
در همان اولین حمله ای که انجام دادیم ، حزب دموکرات از عراق کمک خواست و سه فروند میگ عراق نیروهای ما را در مسیر بمباران کردند . یکی دو نفر از پاسدارانمان بر اثر این بمباران از وسط به دو نیم شده و شهید شدند و به این ترتیب ما مع به عقب نشینی شدیم . همین مساله خودش هماهنگی کر بین دموکرات ها و رژیم بعث عراق را به طور کامل و به و نشان می داد .
ماه همراه بچه هاست
بعد از آن در تاریخ بیست و پنجم دی ماه ۱۳۵۹ ما عملیات بسیار سنگین نوسود را با توکل بر خدا انجام دادیم این عملیات بزرگ با « هلی برن » نیروهایمان بر روی ارتفاعات حساس وبلته و نیز ارتفاعات مشرف بر روستای نیرمی به سمت ارتفاعات « نوسود » آغاز شد ، در جریان این عملیات بسیار سنگین ، روستاهای هیرمی ، کومه دره ، نیسانه ، مهری و پاسگاه شیخان در مقابل نوسود پاکسازی و آزاد شد . البته در این عملیات که با هماهنگی کامل ارتش ، سپاه و افراد بسیج در زیر بارش برف که گاه ارتفاع آن به ۷ متر می رسید ، تعدادی از برادران ارتشی و سپاهی ما شهید شدند و همچنین پس از این عملیات موفقیت آمیز ، روستاهای شهر کن ، درال و دارنال نیز در تاریخ سی ام دیماه ۱۳۵۹ پاکسازی شدند .
به سوی خرمشهر شهید ابراهیم همت
همت ، با به کار بردن لحنی دلداری دهنده.، در مکالمات خود با فرماندهان گردان های مانوری تیپ ۲۷.، که در چند قدمی مواضع دشمن با وی مکالمه می کردند.، آنان را به استمرار نبردشان ترغیب می کرد . در مواقعی که کار عملیات گره می خورد.، حتی متوسلیان – همت می خواست.تا برای گشودن گره از کار فرو بسته ی نبرد ، اقدام کند . نمونه ای از این گونه درخواست های فرمانده ۲۷ از همت.، در نوار مکالمات بی سیم انجام گرفته طی روز عملیات.الی بیت المقدس – جمعه دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ – ثبت شده و به یادگار مانده است.؛
شهید ابراهیم همت
متوسلیان: هاشم ، احمد
همت: بگوشم ، سلام علیکم ، خسته نباشید بفرمائید ، بگوشم .
متوسلیان : برادر من ؛ به جناب سرهنگ شاهین راد بگو قضیه ی این خرچنگ – تانک های ما که دارند می آیند این طرف (عقب می کشند) چیست ؟ شهید ابراهیم همت
محمد ابراهیم همت
همت : الآن داریم تحقیق می کنیم ، تا چند لحظه ی دیگر بگوش باشید ، جواب آن را به شما بدهیم ، الآن داریم با آن یکی رادیو تماس می گیریم .
متوسلیان : پس بجنبید !
همت : الآن حاجي ، الآن!
لحظه ای بعد حسن باقری ؛ فرمانده قرارگاه عملیاتی نصر از طريق خط تلفن امن ، با همت تماس می گیرد . در این مکالمه صدای باقری را نداریم .
همّت : بله ، بله … ببین جناب ! ما دردمان این است که از دو طرف در فشاریم یکی از سمت راستانه یکی از . دشمن چنان دارد به ما فشار می آورد که اولین رده ای که خارج نکه ( سمت راست خط دفاعی مان را درمول های کنانه شدند و جیم فنگ شدند. آن بچه های تانک بودند که تانک ها را برداشتند و د بر کرد ! حالا دیگر بیین چه روحیه ای برای پیاده باقی می ماند . این مشکل ما در این قسمت (در محور سلمان ) است .
او همه جا با ماست
در ظاهر امر ، شهادت همت نقطه ی پایانی بود بر ارتباط عاشقانه ای که میان او و همسرش وجود داشت . اما این فقط ظاهر ماجرا بود . همت پس از شهادت هم ، همسرش را تنها نگذاشت . همان طور که بسیجیانش را تنها نمی گذاشت . بانو ژیلا بدیهیان می گوید :
«… عملیات خیبر که شروع شد ، همه ی مسئولین کادر لشکر ۲۷ به خانه هایشان زنگ می زدند و از زن و بچه شان خبرگیری می کردند،جز حاجی. من هم نگران شدم و هم رنجیدم . شهید ابراهیم همت
یک شب که تماس گرفت ، گفتم : چی میشه اگه یک زنگ هم تو بزنی و حال من و بچه هات رو بپرسی ؟ اسلام آباد را مدام با راکت هواپیما میزنند ، نمی گویی شاید ما طوری شده باشیم ؟ حاجی گفت: بارها به تو گفتم ، من پیش مرگ شما می شوم . خدا داغ شماها را به دل من نمی گذارد ؛ این را دیگر من توی زندگی نمی بینم ، گفتم : آقاجان – پدرم – آمده مرا برگرداند اصفهان ، اجازه هست بروم ؟
شهید ابراهیم همت
گفت : این چه حرفیه خانوم ؟ اختیار با خودتونه. آن شب پای تلفن خیلی به او التماس کردم بیاید خانه. آخر، دفعه ی آخری که آمده بود ، خانه خرابی داشت ، بنایی می کردند. منتها ، حالا دیگر همه جا را تمیز کرده بودم ! دوست داشتم خانه مان را این طوری ببیند . اما نیامد. گفت : امکانش نیست. و من هم نتوانستم جلوی پدرم بایستم و به او بگویم بدون دیدن شوهرم به اصفهان نمی آیم . پدر عصبانی بود ، حتی پرخاش کرد که : تو فقط زن مردم نیستی ، دختر من هم هستی ، ما آنجا دلواپس تو و بچه هایت هستیم . مهدی و مصطفی را برداشتم و همراه پدرم ، برگشتیم اصفهان .
دو هفته بعد از آمدن ما بود که حاجی تلفن زد ، گفت : خیلی دلم براتون تنگ شده . این جمله را چند بار تکرار کرد .
ماه همراه بچه هاست شهید ابراهیم همت
گفت : اگه شد ، که بیست و چهار ساعته می آیم می بینم تان و برمی گردم . اگه نشد ، یکی رو میفرستم بیاید دنبال تان . مکث کرد گفت : اگر دنبال تان بفرستم ، به اهواز می آیی ؟ گفتم : کور از خدا چی می خواد ؟ گفت : سخنت نیست با دو تا بچه ؟ گفتم : با تمام سختی هاش ، به دیدن تو ، می ارزه . یک هفته گذشت . نه از خودش خبری شد ؛ نه از تلفنش . داشتم خودم را برای دیدنش آماده می کردم . خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر . شبی ، حوالی نیمه شب ، احساس کردم توفان شده . به خواهر کوچکترم گفتم : انگار می خواد توفان بدی بشه . گفت : اصلا باد هم نمی آد ؛ چه برسه به توفان .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.