#کتاب متولد مارس # جستاری از خاطرات دوستان و هم رزمان شهید حاج قاسم سلیمانی
قسمتی از خاطرات دوستان و هم رزمان شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب متولد مارس
حتما می توانی
به روایت رحیم نوعی اقدم
در عملیات آزاد سازی شهر «دیرالعدس»،.قرارگاه حضرت زینب سلام الله علیها، مأموریت داشت.این شهر را آزاد کند. در آن مقطع دیرالعدس در اشغال.گروه های مختلف مسلحین معارض داخل سوریه و جبهة النصره عراق و شام بود.
ما هم زمان با اذان صبح و قبل از روشنایی.روز به خط زدیم و موفق شدیم یک سوم شهر را آزاد کنیم. هنوز دو سوم شهر دست مسلحین بود. با روشن شدن هوا، عقبه و مسیر پشتیبانی.ما را مختل کرد و امکان ادامه ی عملیات را از ما گرفت.
حوالی ظهر از طریق بی سیم متوجه شدم.حاج قاسم قصد ورود به منطقه را دارد. این عادت ایشان بود.که دائما در شرایط سخت در خط مقدم حضور پیدا می کرد.و از نزدیک شرایط و میدان را می دید. سپس تدابیر خود را به نیروها و فرمانده منطقه ابلاغ می کرد.
جایی که ما بودیم به شدت زیر آتش بود و شرایط خاصی داشت.اما حاج قاسم خودش را به آن منطقه رساند. وقتی آمد، شدت توپخانه و خمپاره در بالاترین حد خود بود،.با این حال، حاجی، سکینه و آرامش خاصی داشت.که من به عینه در وجودش مشاهده کردم.
علی القاعده به دلیل این که ما نتوانسته بودیم، مأموریت مان را به طور کامل انجام دهیم.و هنوز بخش اعظم دیر العدس دست مسلحین.باید به ما تشر می زد و از ما بازخواست می کرد، اما ایشان چیزی نگفت و فقط وضعیت منطقه را پرسید. بعد هم به بررسی میدانی پرداخت و رفت.
متولد مارس
جستاری از خاطرات دوستان و هم رزمان شهید حاج قاسم سلیمانی
بیست دقیقه بعد پیکی از طرف حتج قاسم آمد.و یک یادداشت از طرف ایشان به من داد. آن را خواندم. هشت دستور برایم نوشته و در انتها قید کرده بود.که :« ابوحسبن بنویسد آیا می تواند دستورات را اجرا کند یا نه؟».هر چه برانداز کردم، دیدم نمی توانم.
هیچ کدام از آن ها قابل اجرا نبود. تماسی با ایشان گرفتم تا سئوالی بپرسم. حاجی در آن مکالمه به من گفت:« اگر موفق شوی توکلی که شهید باکری گفته را پیدا کنی، حتما می توانی.»
قبل تر من نکته ای از شهید مهدی باکری.را برای حاج قاسم گفته بودم که آقا مهدی به ما یاد داد.اگر کاری به لحاظ عقلی،.محاسباتی، نظامی، منطقی و منطقه ای غیر ممکن باشد،.به شرط اخلاص و توکل به خدا، ممکن خواهد شد. حاج قاسم این نکته را به من یادآور و گوشزد کرد.
شرایط سختی بود، با قلبم به آقا مهدی رجوع کردم.و گفتم: « می بینی نمی توانم و شدنی نیست. خودت بگو چه کار کنم؟» یک لحظه حس.خاصی بر من مستولی شد و دیدم می توانم.
به جرأت می توانم بگویم آقا مهدی دست مرا گرفت و گفت توکل کن. همان لحظه به خدا توکل کردم.و به زبان ترکی با خداوند نجوا کردم.و گفتم: «خدایا! می خواهم به تو توکل کنم. به من کمک می کنی؟».دست آخر هم با قدرت گفتم:« ای خدای باکری! از این به بعد به تو توکل کردم. از این به بعد با تو.»
متولد مارس
جستاری از خاطرات دوستان و هم رزمان شهید حاج قاسم سلیمانی
جواب نامه ی حاج قاسم را دادم.و نوشتم:« می توانم.» بعد با سوزن به نوک انگشتم زدم.و با خونم نامه را امضا زدم.و به پیک گفتم:« برو این نامه را تحویل حاج قاسم بده.» بینی و بین الله هیچ زمینه و امکانی فراهم نبود.که این اتفاق بیافتد، اما من توکل کرده بودم.
بعدا برایم تعریف کردند،.وقتی پیک نامه را به دست حاج قاسم داد، ایشان با دیدن خون پای نامه، کمی منقلب شد. بعد هم نامه را تا کرد و در جیب گذاشت و گفت:« این را می برم نشان آقا بدهم تا ببیند.چه سربازانی در خط مقدم جبهه دارد.»
هنوز شرایط سخت و آتش دشمن سنگین.و عقبه ی ما هم بسته بود. هوا که کامل تاریک شد،.از خاکریزی که بین ما و دشمن بود، رد شدم و به آن طرف رفتم.
افراد دشمن را که از شب تا روز پنهان شده بود، پیدا کردیم.و دلیل فرار نیروهایشان را پرسیدم،.گفت:« نیروهای ما احساس کردند.شما می خواهید دورمان بزنید. به همین خاطر دستور رسید.منطقه را خالی کنیم.» در آن مرحله به من ثابت شد.که توکل واقعی و خالصانه، غیر ممکن را ممکن می کند. روز بعد حاج قاسم شاد و خندان به دیرالعدس آمد.و همدیگر را در آن منطقه ملاقات کردیم.
حاج قاسم آمد!
به روایت حسین سهرابی
ما به همراه نیروهای حشد الشعبی در منطقه ای.در شهر «الانباره» عراق در یک محدوده ی دو در سه کیلومتری گیر کرده.و در محاصره داعش افتاده بودیم. وضعیت به شدت سخت و وحشتناک شده بود. نه راه در رو داشتیم و نه راه ارتباطی با عقبه،.داعش چپ و راست روی سر ما خمپاره می ریخت.و آن جا را می زد.
بچه ها مقاومت می کردند، اما چون محاصره شده بودیم،.منتظر نزدیک شدن نیروهای داعش و قیچی شدن مان بودیم. طوری شده بود که تقریبا همه، کار را تمام شده می دانستیم.و حتی وصیتنامه هایمان را هم نوشتیم. خود من آن روز را روز آخر.زندگی ام می دانستم و هر چه به ذهنم آمد را به عنوان.وصیت روی کاغذ نوشتم. همه منتظر بودند داعشی ها برسند.و کارمان را یکسره کنند.
متولد مارس
ما چند تا بچه های ایرانی تصمیم گرفتیم.این دم آخری پشت بی سیم فارسی با هم صحبت کنیم. نمی دانم چه شد که یکی از بچه ها همین طور اتفاقی.در بی سیم گفت: «من صدای حاج قاسم را شنیدم!.حاج قاسم داره میاد!» حالا اشتباهی شنیده بود.یا هر چیز دیگر، نمی دانم.
من هم دنبال حرف او را گرفتم.و پشت بی سیم گفتم: « بچه ها حاج قاسم داره میاد!».من که گفتم، سه چهار نفر دیگر هم این را تکرار کردند.و این خبر بین همه بچه ها پیچید.که حاج قاسم در راه است و دارد می آید.
داعش روی بی سیم ما شنود داشت.خدا شاهد است از زمانی که اسم حاج قاسم را پشت بی سیم بردیم.و خبر از آمدنش دادیم،.آتش دشمن به یک باره متوقف شد. تا چهار ساعت هیچ آتشی روی سر ما ریخته نشد. طی این چهار ساعت،.مهمات به ما رسید، محاصره شکست. نیروهای خودی سر رسیدند و خط آزاد شد. تمام این اتفاقات فقط با بردن نام حاج قاسم رخ داد.و معامله کاملا به نفع ما تغییر کرد.
یک شب شیرین
به روایت صادق آهنگران
شب بیست و یکم ماه رمضان بود. مراسم شب قدر را با حضور رزمندگان مدافع حرم.در حرم حضرت رقیه ( علیهالسلام) برگزار کردیم. در اثنای مراسم به من خبر دادند حاج قاسم سلیمانی هم آمد. گمانم این بود که حاج قاسم در بین جمعیت نشسته است.
بعد از پایان مراسم، مرا به طرف اتاقی که.در بالای حرم حضرت رقیه (علیهالسلام) برای استراحت مهمان ها بود بردند.و گفتند حاج قاسم با من کار دارد. او در یکی از اتاق های حرم نشسته بود. مرا که دید، بعد از احوالپرسی،.گفت: «حاج صادق، امکان داره یک دعای قرآن به سر برای من بخوانی؟».با کمال میل پذیرفتم. آن جا متوجه شدم.که حاج قاسم در مراسم احیا در بین جمعیت حضور نداشته است.
متولد مارس
از اتاق بیرون آمدیم. حرم خلوت شده بود و همه رفته بودند. کسی در حرمدحضور نداشت. من و حاج قاسم رفتیم کنار ضریح حضرت رقیه (علیهالسلام) رو به قبله نشستیم. حاج قاسم پیشانی اش را روی ضریح گذاشت. من ابتدا زیارت عاشورا خواندم.و بعد دعای قرآن به سر را شروع کردم.
آن شب حاج قاسم عجیب منقلب شده بود و گریه می کرد. از بس بی تابی از خود نشان داد،.چند بار دو به شک شدم که ادامه بدهم یا نه. در طول سال های دفاع مقدس و بعد از آن، من برنامه های زیادی داشتم.که حاج قاسم هم در آن حضور داشت،.اما شیرینی هیچکدام از این مراسم ها به اندازه مراسم آن شب قدر.که من و او تنها در کنار حرم حضرت رقیه (علیهالسلام) عزاداری کردیم، نبود.
بروید کمکم کنید
به روایت محمد رضا فلاح زاده
پس از شروع جریان بیداری اسلامی در کشور های مصر، لیبی، بحرین و تونس، با هدایت و دخالت آمریکا، درگیری ها در سوریه آغاز شد. این درگیری ها به ترتیب در مناطق درعا، دوما، رستن، حمص و بوکمال شروع و به سرعت توسعه پیدا کرد و تبدیل به معاوضه ی مسلحانه با محوریت تکفیری های وهابی علیه دولت قانونی سوریه شد.
آن ها تحت حمایت آمریکا و عربستان صعودی با سرعت به پیشروی خود ادامه دادند. طوری که کل استان رقه، بخشی ار استان حسکه، بوکمال، صالحیه، المیادین، دیرالزور سقوط کرد.تمام مرزهای شرقی، بخش اعظم استان های جنوبی، قسمت عمده استان های حمص و حماه، دور تا دور ادلب همه سقوط کرده بودند.
حلب در محاصره بود و تمام منطقه اطرافش درست تکفیری ها قرار داشت. تقریبا تمام مرزهای خشکی سقوط کرده و فقط مرزهای دریایی مدیترانه باقی مانده بود. مسلحین خودشان را تا کفرسوسه ی دمشق (منطقه ای در مرکز دمشق) رسانده بودند و تیرهای قناسه شان به گنبد حضرت زینب (سلام الله علیها) می رسید. جاده منتهی به فرودگاه دمشق بسته شده بود.
برای درک صحیح تر از مناطق اشغال شده، اگر فرض بگیریم مرکز تهران چهار راه ولیعصر باشد، از شرق تا میدان امام حسین (صلوات الله علیه) و از طرف غرب تا خیایان نواب سقوط کرده بود.
به روایت محمد رضا فلاح زاده حاج قاسم سلیمانی متولد مارس
پس از سقوط های بعدی مانند ادلب، السخته و تدمر، از کل جغرافیای سوریه، تنها شانزده درصد زیر نظر دولت مرکزی باقی مانده و بقیه مناطق سقوط کرده بودند. در نگاه اول، این یعنی خلاص!
این جا بود که حاج قاسم به دستور رهبر انقلاب که فرمودند: «بروید و کمک کنید که حکومت سوریه نشکند و حکومت وهابی تکفیری نوگرایی که سردر آورده بود، شکل نگیرد،» وارد سوریه شد. فرمایش ایشان هم حاوی چند نکته است؛ اول اینکه نظام حاکم بر سوریه همانی است که در زمان جنگ هشت ساله ما با عراق، در حالی که تمام استکبار جهانی پشت صدام بودند، در زمین ما بود و به ما کمک کرد.
دو، حکومت سوریه هیچ گونه قرارداد صلحی با اسرائیل امضا نکرده و سفارت طرفین بسته است. نظام سوریه از پایبند ترین به جبهه مقاومت بود، سوم این که شکل گیری داعشی که از دل القاعده بوجود آمده بود، تهدید بالقوه ای برای کشور ما به حساب می آمد. سودای حمله به ایران، سناریوی نهایی آن ها بود و بارها به این اشاره می کردند.
حاج قاسم با آن روحیه منحصر به فردش و با وجود اشغال اکثر مناطق سوریه توسط مسلحین، جاده فرودگاه دمشق را با قناسه می زدند، او از فرودگاه همراه با تعدادی نیرو وارد دمشق شد. پس از ورود حاج قاسم به دمشق و طرح ریزی ها و عملیات های موفق و در پی آن حفظ دمشق، مسلحین با نا امیدی از این شهر به طرف جنوب سوریه رفتند.
به روایت محمد رضا فلاح زاده حاج قاسم سلیمانی متولد مارس
آن ها با هدایت آمریکا و کمک اسرائیل در پی اجرای عملیاتی به شکل H بودند. بدین صورت که از دو طرف حرکت کنند، شهرها را یکی یکی بگیرند و تا دمشق پیشروی کنند. سپس با نیروهای النصره و حامیان شان در غوطه شرقی و غربی الحاق کنند و دمشق را به سقوط بکشانند.
حزب الله و قرارگاه حضرت زینب (سلام الله علیها) نیروهای جلودار مسلحین بودندکه به یاری ارتش سوریه در جنوب رفته و برای جلوگیری از سقوط شهرها در استان های درعا و قنیطره و سویدا، می جنگیدند، اما کافی نبودند. باید به مسلحین حمله کرده و آن ها عقب زده می شدند.
در زمستان ۱۳۹۳ حاج قاسم و بچه های خودمان و تعدادی از فرماندهان حزب الله به جنوب رفتند. در آن جا به منطقه ای رسیدیم که دو طرف آن را ارتفاعاتی پوشانده بود. حاج قاسم با دیدن این ارتفاعات گفت: «این ارتفاعات را می بینید؟ ارتفاعات این طرف مثل ارتفاعات رقابیه ست و ارتفاعات آن طرف مثل علی گره زرد، اگر این ها از این ارتفاعات جنوبی به آن ارتفاعات برسند، » . . .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.