مجید بربری — زندگی داستانی حُرّ مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی
کتاب “مجید بربری ” زندگی داستانی حُرّ مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی است.
حلب الحاضر
خان طومان .. 1394/10/21
ساعت سه ، چهار بعد از ظهر، دود و مه غلیظی همه جا را گرفته بود. نم نم باران سوز سرما را چندین برابر می کرد. بوی خون و خاک، کم کم به مشام می رسید. پای هر کدام از سنگرهای کوچک یک متری، که با تکه های سنگ ساخته شده اند، بیست سی متر گود بود.
مجید روی تپه ای نزدیک یک از سنگرها، آرام و بی حرکت خواب بود. نه، خواب نه! چیزی شبیه خواب.
در تمام روزهای قد کشیدنش، شاید اولین بار بود که آرام و بی حرکت و بدون جنب و جوش، دیده می شد. دست ها و صورتش گِلی بود. انگشتری را که شب قبل، از حسین امیدواری گرفته بود، هنوز توی انگشت داشت.
صدای شلیک تیرها و انفجار تانک ها، همچنان فضای آسمان را پر می کرد. از رگبار تیر ها، بدجوری گوش آدم تیر می کشید.
صدا به صدا نمی رسید. همهمه ی بی سیم های رها شده و بی صاحب، از جای جای دشت می آمد.: «بچه ها عقب نشینی کنید، بکشید عقب!»
کسی نمی توانست مجید را حرکت بدهد. کاج های سبز و زیتون های خشک دشت، کم کم خیس باران می شدند. سیزده نفر از بچه ها شهید شده بودند و چند نفری هم مجروح. مرتضی کریمی با آن بدن ارباً اربا، یک تنه، عاشورایی به پا کرده بود.
برای خیلی ها روشن بود، که مجید و جند تا از بچه ها، بردایی نخواهند داشت. این را از چهره و آرامش شب آخرشان، حدس زده بودند … ، همین طور هم شد.
مجید بربری — زندگی داستانی حُرّ مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی
تهران _ 1394/10/22
خبرهای ضد و نقیض خانطومان، در فضای مجازی و بین مردم پر شده بود. یکی می گفت بیست تا شهید دادند، دیگری می گفت نه پنجاه تا. کسی هم می گفت اصلا شهید ندادند.
در این همهمه شایعه و حقیقت، مهرشاد دایی کوچک مجید، اولین کسی بود که فهمید. رفیقش در پارکینگ دادسرا گفته بود:
– میگن دیروز یه دوازده نفری، توی سوریه شهید شدن.
– واقعا؟ این همه! حتما عملیات بوده.
– این پسره رو می شناسی توی یافت آباد، محله …
مجید بربری — زندگی داستانی حُرّ مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی
هفت ماه بعد
یافت آباد- حسن و مهرشاد، دایی های مجید
توی نمایشگاه، حسن پشت میز و مهرشاد روی صندلی کناری نشسته بود. حال هیچ کاری را نداشتند. دمق بودند. هر دو نگاه به هم می کردند و اشک هاشان نم نم می ریخت. هر چه خواستند حرفی بزنند، کلامی برای گفتن نداشتند. چشم ها و صورتشان پف کرده بود.
مهرشاد بیشتر از همه، از نبودن مجید می سوخت. با هم بزرگ شده بودند. مهرشاد فقط یک سال از مجید بزرگ تر بود. آخرش حسن به حربف اومد:
– من باورم نمی شد مجید بره.
– من فکر می کردم، خودش را می خواد برا مریم و افضل عزیز کنه. می گفتم داره با چند تا بچه هیئتی و بسیجی می ره. به قول خودش جو گیر شده.
– من روزهای آخر، یه بار بهش گفتم: .الهی بری شهید بشی، تا ما از دستت راحت بشیم. گفت: حسن! من اون دنیا هم اگه برم، باز هم از جیبت می کَنَم. خیالت راحت، هیچ وقت از دستم خلاص نمی شی.
– من فکر می کردم چون آقا ابوالفضل مدام بهش گیر میده. این کار رو بکن، اون کار رو نکن. می خواد یه مدتی باباش، دست از سرش برداره و خودش را از بکن نکن هاش راحت کنه.
– هر چی آبجی مریم بهم زنگ میزد و گریه می کرد، می گفتم خواهر! خیالت راحت. این سوریه برو نیست. اگه هم بره، سر یه هفته برمی گرده.
– چون همه کارهای رو با شوخی و مسخره بازی رد می کرد. منم فکر می کردم اینم مثل همه کارهاشه.
– کسی باورش نمی شد، مجید سوریه برو باشه.
– من می گفتم چون یه مدتیه، تو تلویزیون و فضای مجازی.بحث سوریه داغه، اینم می خواد خودش رو، به این داغی ها بچسبونه.ولی کم کم یخش آب میشه.
– حالا که مجید رفته و من و تو موندیم. با همه غصه های آبجی مریم و آقا افضل.
مجید بربری — زندگی داستانی حُرّ مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی
حسن و مهرشاد به هم نگاه نمی کردند. سرشان را بردند سمت گوشی و گاهی اشک شان.را از گوشه چشم پاک می کردند. دلشان برای صدای سلام مجید، بد جوری تنگ شده بود. وسط گریه، مهرشاد خنده اش گرفت. حسن چشمش گرد شد و نگاهش کرد.
– مهرشاد خوبی؟ چرا الکی می خندی؟
– یاد مجید افتادم.
حسن هم قبل از این که مهرشاد چیزی بگه خنده اش گرفت.
– علت خنده اش را می دانست. هر دو بلند بلند می خندیدند.
– حالا تو یاد کدوم خاطره اش افتادی؟
صدای خنده مهرشاد بلند تر شد.
– مجید از بچگی تا همین اواخر، شرّ و شیطون بود. هر کاری هم که …
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.