مرد — شهید احمد متوسلیان
کتاب “مرد” روایتی از سردار حاج احمد متوسلیان
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
فصل پنجم
مرد با تکبر بادی به غبغب انداخت.و گفت : « بله . من کال کال هستم ».
چهره احمد از عصبانیت تیره شد . کال کال با دیدن چهره احمد رنگش پرید.و گفت : « من هیچ مشکلی ندارم . بهتره بدونی که با آقای بنی صدر از قدیم رفاقت دارم . ایشون من خوب می شناسند.! »
به احمد رو به رضا کرد و گفت.: « به بچه ها بگو چشم ازش برندارند . برمی گردیم مقر . باید از این کال کال خان بازجویی کنیم.! » هنوز چند ساعت از برگشتن آنها به مقر سپاه مریوان نگذشته بود.که رضا دنبال احمد آمد و گفت پشت بیسیم کارش دارند . احمد به اتاق مخابرات رفت . ابوالفضل گوشی بیسیم را به احمد داد . احمد گفت : « بفرمایید ، احمد هستم . » رضا و ابوالفضل به احمد چشم دوختند.
حاج احمد شهید احمد متوسلیان
رفته رفته چهره احمد سرخ و تیره شد.و بعد طاقت نیاورد و فریاد زد.: « یعنی چی ؟ معلومه چی می گید؟.به همین مفتی و بدون بازجویی بفرستمش سنندج ؟.یعنی جناب بنی صدر دستور داده اسرای دزلی را بفرستیم.؟ آخه این بنی صدر خان از کجا فهمیده ما دیشب تو دزلی عملیات کردیم.؟ هان ؟ حتی بچه هایی که برای حمله اومده بودند. هدف عملیات رو نمی دونستند . همین ؟ المأمور و معذور ؟ آره ، حرف دهنم میفهمم . بله ، اگر امام بالا سرمون نبود حرف هیچ بنی بشری را قبول نمی کردم.، چه رسد به بنی صدر ! ».
مرد حاج احمد شهید احمد متوسلیان
گوشی را به ابوالفضل داد . رضا تا آن زمان احمد را آن قدر عصبانی ندیده بود. رو به رضا و ابوالفضل گفت.: « دیدید ؟ این دستور یعنی آزادی کال کال و بقیه جنایتکارها . آخه این درد به کی باید گفت . به کی ؟ »
و همگی در محل های مورد نظر مستقر شدند . بلافاصله پس از استقرار شناسایی منطقه عملیانی آغاز شد . احمد و عباس کریمی و رضا روی یکی از دکل ها بودند . احمد چشم به دوربین گذاشته بود. عباس کریمی گفت : « اگر رود کارون رو بگیرید و جلو برید به خوبی.، جاده آسفالت اهواز – خرمشهر رو می بینید . ماشین عراقی ها بی خیال روی جاده حرکت می کنند . سمت راست بالای جاده.، نور چراغ های شهر بصره به خوبی دیده می شد.، پایین تر از بصره هم خونین شهره »
مرد حاج احمد شهید احمد متوسلیان
احمد سر دوربین را به پایین کج کرد . از شهر ویرانه ای به جا مانده بود . بلند ترین عمارت شهر ، مسجد جامع زخمی و پایدار بود .
جلوی آشپزخانه شلوع بود . پاتیل های بزرگ غذا جلوی آشپزخانه ردیف شده بود . مسئولان تدارکات ، ناراضی و غرغرکنان کنار پاتیل ها ایستاده بودند . اصغر کاظمی با پیرمردی جر و بحث می کرد ، رضا نظاره گر ماجرا بود . پیرمرد گفت : « آخه مسلمون ! این چه وضع نون دادنه ؟ مگه نون خشکی باز کردی ؟ » و به چند گونی نون خشک که کنار در آشپزخانه بود ، اشاره کرد . اصغر گفت : « دستور حاج احمده . به من گفته به همه نون خشک بدم.
حاج احمد
پیرمرد گفت : « واسه چی ؟ فکر کرده ای همه مثل خودت دندون دارن جوون ؟ » اصغر شانه بالا انداخت . من به وظیفه ام عمل می کنم . اعتراض دارید ، برید به خود حاج احمد بگید مسئولان تدارکات سوار ماشین شدند و به همراه اصغر به سوی مقر فرماندهی رفتند . احمد در حال جارو کردن کف زمین بود که صدای همهمه را شنید جارو را کنار گذاشت و از مقر بیرون آمد.
وقتی رضا ماجرای نان خشک را تعریف کرد ، احمد رو به مسئولان تدارکات گفت : « برادر کاظمی تقصیر ندارند . من گفتم بین نیروها نون تازه و گرم تقسیم نکنه . » پیرمرد گفت : « برای چی ؟ »
کتاب مرد شهید احمد متوسلیان
فصل سی و چهارم
شش خودرو آن سوی دیوار فروریخته بود و خودرو ایرانی و سوری ها این سو دیده می شد . سربازان مسلح صهیونیست و سوری در دو طرف رو به یکدیگر ایستاده بودند ، انگشت ها بر ماشه و نگاهشان دوخته به هم ، علی اشمر آهسته گفت : « کاش ما هم سلاح آورده بودیم . »
همت گفت : « لازم نیست . سوری ها هستند . تازه شرط صهیونیست ها مسلح نبودن ماست . »
رضا گفت : « پس چرا شروع نمی کنند ؟ »
حاج احمد
یکی از درجه داران سوری با قدمهای محتاط به سوی صهیونیستها رفت . یک صهیونیست هم از آن سو به طرفش آمد . به یکدیگر رسیدند و مشغول گفت وگو شدند . افسر سوری در حین صحبت ، دستانش را تند و تند تکان می داد و به ایرانیها و لبنانیها اشاره می کرد . افسر صهیونیست با خونسردی نگاهش می کرد و حرفی نمی زد . رضا غرید : « چقدر لفتش می دن . » درجه دار سوری به سوی آنها آمد . همه پا به پا شدند . منتظر بودند بدانند چه شده و چرا مبادله اسرا آغاز نمیشه . حاج احمد
درجه دار سوری با علی اشمر صحبت کرد . لحن گفت وگوی آن دو پس از لحظه ای تند شد . علی اشمر با عصبانیت به همت گفت : « اون نامردها می گن اول شما آمیل هابر رو بدید ، تا ما حاج احمد رو بدیم . » رضا طاقت نیاورد و با صدای بلند گفت : « غلط کرده اند . می خوان نارو بزنند . »
حاج احمد شهید احمد متوسلیان
همت با نارحتی گفت.: « یعنی چی ؟ قرارمون که این نبود . قرار شد از طرف ما آمیل هایبر حرکت کنه.و از او طرف حاج احمد بیاد و در یک زمان از کنار هم بگذرند.و به دو طرف برسند . » علی اشمر ناراحت گفت : « چاره دیگه ای نیست . باید زودتر مبادله رو تمام کنیم . ممکنه هلی کوپتر صهیونیستها تو کمینمون باشه . » همت با اشاره دست به علی اشمر اجازه داد که امیل هایبر را آزاد کند . علی اشمر آمیل را به افسر سوری سپرد . آن دو به راه افتادند.
همت سریع جلو رفت و دست امیل را گرفت.و برگشت رو به علی اشمر گفت : « بهشون بگو ما می خواهیم حاج احمد ببینیم . » درجه دار سوری با ناراحتی به سوی صهیونیستها رفت . یک سرباز اسرائیلی به دستور مافوقش.به سوی یکی از خودروها رفت و درش را باز کرد . رضا احساس می کرد که دارد آتش می گیرد . قلبش به شدت می تپید . خون به صورتش دوید . چشم تنگ کرد . حاج احمد دست بسته از خودرو پیاده شد.
حاج احمد شهید احمد متوسلیان
رضا طاقت نیاورد . سر به شانه سعید گذاشت و غریبانه گریست . سعید هم دست کمی از رضا نداشت . حالا اکثر ایرانی ها و لبنانی ها می گریستند . درجه دار سوری به همراه آمیل هایبر به سوی صهیونیست ها رفت . قلب رضا از شادی می تپید . حاج احمد در پنجاه متری آنها بود . آمیل هایبر سوار یکی از خودروها شد . از داخل یکی دیگر از خودروها پنج افسر دست بسته سوری پیاده شدند.و به راهنمایی یک اسرائیلی به این سو حرکت کردند . علی اشمر جلو دوید و فریاد کشید.
اما کار از کار گذشته بود . حاج احمد به داخل ماشین هل داده شد. مرد
سوری ها اسیران آزاد شده شان را سوار ماشین کردند.
حاج احمد شهید احمد متوسلیان
رضا خم شد.و یک تکه سنگ برداشت و به سوی صهیونیست ها پرت کرد . همت جلو دوید ، اما رگبار گلوله جلو پایش زمین را شخم زد . سوری ها از این سو و صهیونیست ها از سوی دیگر به سرعت حرکت کردند.
رضا خشمگین و گریان فریاد زد.: « نامردها . گولمون زدند . حاجی رو بردند . » و سرش را به بدنه ماشین کوبید . پیشانی اش شکافت و خون بیرون زد.
همت شکسته دل گفت : « برمی گردیم . »
صهیونیست ها دیگر دور شده بودند.
همت گفت : « باید زودتر برگردیم بدون سلاح ،.هر لحظه ممکنه تو کمین دشمن بیفتیم . »
رضا سر بر شانه علی اشمر گذاشت و زار زد .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.