مزد اخلاص — زندگی نامه و خاطرات شهید علی محمد صباغ زاده
مزد اخلاص گذری بر خاطرات شهیدی والامقام، با اخلاص و معتقد.
فرار
تازه از مهمانی بیرون آمده بودیم که علیمحمد گفت.: اسماعیل ، بریم پول این ناهاری رو که خوردیم بدی! _باتعجب نگاهش کردم .
_حالت خوبه علی ،ناسلامتی مهمون بودیم.
_ منظورم اینه بریم ، خمسش رو بدیم .
_ خمس ؟ خمس واسه چی ؟
چیزی نگفت .توی فکر حرفهای علیمحمد بودم که گفت :میخوام شکم ما به حرام عادت نکنه ،.این صاحبخانه اهل خمس و …. نیست.
بعد ادامه داد : می خوام این دو سالی هم که سربازی بودم.قضای نماز و روزهام رو بهجا بیارم .سقلمه ای به علی زدم و گفتم :شوخی میکنی ؟مگه تو روزه و نماز قضا هم داری ؟
_ دوسال سربازی ام رو میگم .من نون خور شاه بودم؛.نونی که از گوشت و گلوی مردم گرفته شده .نماز و روزهام رو میخوام قضا کنم .
_ ما رو گرفتی علی آقا ، تو که عصر را از پادگان میومدی خونه ناهار میخوردی .لب به هیچی اونجا نمیزدی … میدونستم که اونجا همهچیز برای خوردن فراهم بود اما لب نمیزد .
چند باری هم بهخاطر محیط آلوده ی اونجا درخواست انتقالی داد اما موافقت نشد . نگاهش روی آسفالت خیابان بود که گفت : نه اسماعیلآقا به دلم نیست.هرچی نباشه تو دم و دستگاه شاه بودم .باید قضا کنم .
مزد اخلاص
مثل مالک
صدای جیغ و فریاد از توی جمع ، یکباره مرا از داخل مسجد به بیرون کشاند .نگاهم را بردم سمت شلوغی . نزدیکتر رفتم تا ببینم چه اتفاقی افتادهاست . زنی در میانه ایستاده بود وداد و فریاد میزد.:جمع کنین بساطتون رو…. مردم رو مسخره کردین …
چندنفری در اطراف زن حلقهزده بودند ،آنها را کنار زدم و نزدیکتر رفتم . زن تمامقد جلوی علیمحمد ایستاده بود و خطابش به او بود.
هر چه دوست و آشنا بود رو رد کردین ، حالا که رسید به ما کوپن تمام شد!!
اینطور که شما فکر میکنی نیست خواهرم . هر کی تو صف کوپن بوده ما به او کوپن نفت دادیم . الان دیگه تموم کردیم ……
شما گفتین و من باور کردم. شما یه مشت جیره و مواجب بگیرین.که از خلق خدا برمیدارین برای خودتون ، از حلقومتون پائین نمیره ، حق مردم مظلوم رونمیتونید بخورید ….
علیمحمد آرام بود و میخواست زن را آرام کند اما زن دستبردار نبود.حرفهایش از کلمات عادی به فحشهای رکیک کشید . با دیدن این وضع آمپر چسباندم و صدایم را بالا بردم .
چیه خانم ؟ چرا صداتو بلند میکنی ؟ این حرفها چیه میزنی ؟.اگر از خلق خدا حیا نمیکنی ، از خدا حیا کن . گفتن این حرفها ، حکم ریختن نفت روی آتش بود . زن بیشتر شعله کشید .یکدفعه باعصبانیت آب دهانش را به سمت علیمحمد پرتاب کرد . با دیدن این صحنه خشمی عجیب توی وجودم دوید .
شاید اگر زن نبود ، حتما با او دست بهیقه میشدم .
مزد اخلاص
من و چند نفر از بچههای مسجد جلوتر رفتیم.تا آن زن را بهخاطر این حرکت بیشرمانه سر جایش بنشانیم . اما صدای علیمحمد ما را در سر جایمان میخکوب کرد .
آروم باشین …
ما که میدونیم کارمون رو درست انجام دادیم وذره ای در رعایت حقالناس کوتاهی نکردیم .
_اما علی آقا…
_ اما و ولی نداره … هر چه این خانم تهمت بزنه مهم نیست . مهم اینه که ما میدونیم که کار کردیم .
_ اما او به شما بیاحترامی کرد ،آب دهن به شما انداخت…
همینطور تندتند حرف میزدم تا علیمحمد را مجاب کنم. گفتم :باید این زن را سر جایش بنشانیم.
علیمحمد دستمالی را درآورد و به ریشش کشید . چشمان مشکی گیرایش را به چشمانم دوخت و گفت.: دیدی چیزی نیست ، بذارید این بنده ی خدا بره ،.خدا انشاءالله همه مارو به راه راست هدایت کنه و از سر تقصیرات مون بگذره … .
مزد اخلاص
اینهمه آرامش علیمحمد من را به یاد داستان مالکاشتر انداخت .
اشک توی چشمهایم حلقه زد. ساعتی بعد علی آقا رو تو مسجد دیدم .
دستانش رو به آسمون بود .من مطمئن بودم که یکی از راههایش برای همون کسی بود که آب دهانش رو به صورتش ریخته بود .
این را بعدها از خود شنیدیم . یکبار شام منزل یکی از دوستان بودیم . برایمان تعریف کرد که توی توزیع کوپن ،.یه نفر روی صورتم آب دهان انداخت ، اما باور کن من ذرهای ناراحت نشدم . میدونستم که من کارم رو درست انجام دادم ،.اون هم از روی نادانی این کار رو انجام داد. بعد ها که صحبتش تمام شد . شروع کرد دعا کردن برای او فرد !
گفت : خدا انشاءالله همه ی انسانهای ناآگاه رو آگاه کنه ،.خدا همه رو هدایت کنه . همه ما چشمانمان از این برخورد کریمانه علی آقا گرد شده بود .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.