مسافر کربلا — زندگینامه و خاطرات شهید علیرضا کریمی
مسافر کربلا
سید سبز پوش
خانم عابد (مادر شهید) مسافر کربلا
خیلی ترسیده بودم . گفتم : چی شده ، تو الان باید در مغازه باشی . این موقع روز اینجا چیکار می کنی ؟ سرش رو بالا آورد . چشماش خیس از اشک بود . خیلی هیجان زده گفت : یه ماجرای عجیبی پیش اومده ، خیلی عجیب !.گفتم : یعنی از این هم عجیب تر ؟! و بعد با دست علیرضا رو نشون دادم . همینطور پسرش را می بوسید و نوازش می کرد . بعد از چند لحظه با صدائی بغض آلود ادامه داد : یادت هست.، دیشب وقتی از دکتر برگشتیم، نذر کردم که سه تا سفره ابوالفضل (ع) بندازیم . به مردم غذا بدیم . بعد هم نذر کردم.که ان شاء الله سه تا روضه تو حرم آقا ابوالفضل (ع) بر پا کنم . پسرم را هم نذر آقا کردم. کریمی
امروز صبح رفتم مغازه . مشغول کار شدم . داشتم گوشتها رو برای ظهر آماده می کردم . یک دفعه جوانی بسیار نورانی با عبا و شال سبز وارد مغازه شد . چهره اش خیلی عجیب بود . محو جمالش شدم . دست از کار کشیدم . شاگردم هم ساکت شده بود . فقط نگاهش می کردیم . بی اختیار به ایشان سلام کردیم . آقا سید جلو آمد . بی مقدمه گفت : آقا باقر ، دیشب علیرضا رو نذر قمر بنی هاشم کردی.، مطمئن باش دیگه مریض نمیشه !! سفره ات را هم فراموش نکن !.بالش زیر سر بچه ات را هم عوض کن . بعد گفت : شما نمی توانی ، برای همین من خودم.سه مجلس روضه ات را در حرم آقا برگزار می کنم !!
سید سبز پوش
حیرت زده نگاهش می کردم . بعد، آقا سید اسکناسی را گذاشت داخل جیبم.و گفت : این رو خرج نکن، برای برکت حفظ کن. کار زندگیت به مو میرسه ولی پاره نمیشه!!.بعد هم خداحافظی کرد و از مغازه بیرون رفت . من انگار که تازه از خواب بیدار شده بودم . کریمی
با تعجب به شاگردم گفتم : این آقا سید کی بود ؟!.اسم من رو از کجا میدونست !.از کجا مریضی علیرضا رو خبر داشت !؟.با همان لباس کار آمدم تو خیابان . مرتب به اطراف میدویدم . اما هیچ اثری از او نبود . یکی از همسایه ها جلو آمد و گفت : مش باقر چی شده ؟!.گفتم : یه آقا سید با این مشخصات رو ندیدی ؟.همین الان از مغازه من اومد بیرون. با تعجب گفت : خیالاتی شدی !.من خیلی وقته کنار مغازه ات وایسادم . چنین آدمی که میگی ندیدم ! کریمی
سید سبز پوش
من هم فکر کردم خیالاتی شده ام . اما هم شاگردم دیده بود . هم اسکناس ده تومانی توی جیبم بود . برای همین مغازه را رها کردم و آمدم خانه!.وقتی وارد کوچه شدم تعجبم بیشتر شد . پسرم با بچه ها مشغول بازی بود . بعد هم علیرضا پرید تو بغلم .
آن روز سفره ابوالفضل (ع) را پهن کردیم . به خیلی از همسایه ها و مستضعفین غذا دادیم . من یاد ندارم بعد از ماجرای سید سبز پوش ، علیرضا مریض شده باشد . حتی یک بار هم به دکتر احتیاج پیدا نکرد ؟ هر روز بزرگ و قوی تر می شد ، در حالی که ارادت عجیبی به آقا ابوالفضل پیدا کرده بود . پدر همیشه می گفت : این بچه متعلق به آقا ابا الفضل (ع) است ! ما امانت دار هستیم . این بچه رو برای خدمت به آقا بزرگ می کنیم ! کریمی مسافر کربلا
مجروحیت
عبدالرسول تاج الدین ، رسول سالاری
رسیدم بالای تپه . رفتم داخل سنگر . با تعجب دیدم که هر سه نفرشان غرق خون افتاده اند . ترسیده بودم . ترکش های خمپاره به سر و دست و پای علیرضا اصابت کرده بود . او بیهوش روی زمین افتاده بود . منتقل شان کردیم پائین . با یک نفربر رفتیم عقب . چند روزی در بیمارستان اهواز بودیم . زخمهای علیرضا پانسمان شد . اما برای بهبودی کامل ، با بقیه رفقا راهی اصفهان شدیم.
رسیدیم توی محل ، محمد آقا ، برادر علیرضا که خودش در عملیات قبلی مجروح شده بود را دیدیم . سر کوچه بود . با تعجب جلو آمد و با همان لهجه همیشگی گفت: علی جون ،دادا چی شده ! ؟ علیرضا هم گفت : هیچی ، چند تا زخم سطحيه. محمد آقا با تعجب سر تا پای علی را برانداز کرد . با چشمانی گرد شده گفت :ببینم ، تو سه روز پیش ساعت حدود یک و نیم عصر مجروح نشدی ؟؟
مجروحیت
من که کامل در جریان مجروحیت بچه ها بودم گفتم : آره ، چطور مگه.
محمد آقا گفت : ترکش تو سر و پا و دستت خورده ، درسته ؟
با تعجب بیشتر گفتم : آره !
محمد آقا هیجان زده ادامه داد : بابامون همون موقع خواب بود . یکدفعه دیدم از خواب پرید . نفس نفس زنان بلند شد . اومد تو حیاط و مرتب صلوات می فرستاد و امن یجیب می خواند . رفتم جلو و گفتم : بابا چیزی شده ؟ پیرمرد هم نگاهش رو انداخت تو چشمام و بعد از چند لحظه گفت : الان تو خواب دیدم علیرضا غرق خون توی سنگر افتاده ، از سر و پا و دستش هم داشت خون می رفت . اما فکر نمی کنم شهید شده باشه !!
تفحص
محمد کریمی مسافر کربلا
من هم همراه او راه افتادم ، از میدان مین عبور کردیم ، رفتیم سمت جاده شنی . با تعجب پرسیدم : مگه ما دیروز اینجا رو نگشتم ؟ برادر غلامی سریع با پای مصنوعی خودش راه می رفت. گفت : این دفعه فرق داره . خود شهید گفته بیائید دنبالم !! یکدفعه ایستادم. گفتم : چی ؟! اما برادر غلامی سریع حرکت می کرد . دویدم دنبالش و گفتم : خدا بگو چی شده ؟!.ایشون همین طور که راه می رفت ،.گفت : دیشب یه پسر بچه با چهرهای معصوم و دوست داشتنی به خوابم اومد.و گفت : من کنار جاده شنی هستم . حتی محل حضورش رو هم تو خواب نشونم داد .
بعد از قول شهید گفت : باد ، خاکها رو از روی بدنم کنار زده . الان موقعش شده که من برگردم !.مادرم هم خیلی بی تابی گفت : من ، هم اسم شما هستم . بیا که تو هم حاجت روا میشی !!.با تعجب داشتم به حرفهای برادر غلامی گوش می کردم . با عبور از تپه ها رسیدیم به جاده شنی کمی جلو رفتیم . بعد ، در نقطه ای ایستادیم ، ده متر از جاده فاصله گرفتیم . برادر غلامی نشست و با دست خاک های ملی و نرم را کنار زد .
مسافر کربلا
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که پیکر شهید پیدا شده بعد هم برگشت به سمت من و هی کنه . بعد گفت : زیارت عاشورا همراه داری ؟؟ گفتم : آره ، بعد هم کتاب دعا را دادم به ایشان روش برادر غلامی این بود.که هر شهیدی را پیدا می کرده.کنار بدنش زیارت عاشورا می خواند . اما هر چه گشت زیارت عاشورا در کتاب دعا نبود !
بعد گفت : هر چی شهدا بخوان . شروع به خواندن دعای توسل کرد . بعد از اتمام دعا ، بقایای پیکر شهید را خارج کرد . نمیدانم چرا ، اما تقريبا بجز استخوان های پا.، تمام استخوان های این شهید خرد بود !!.برادر غلامی به من گفت : برو عقب ! من کمی از آنجا دور شدم . کنار پیکر ، پارچه سفیدی را پهن کرد.و پیکر شهید را داخل آن پیچید . من هم رفتم سراغ بچه های تعاون و از روی شماره پلاک.، فهمیدم که اسم این شهید علیرضا کریمی است .
تفحص
مدتی بعد دوباره با برادر غلامی به همان محل رفتیم . شروع به تفحص کردیم . من کمی فاصله گرفتم و آقای غلامی آنجا تنها بود . یک دفعه صدای انفجار ، سکوت و آرامش منطقه فکه را شکست . موج انفجار مرا هم روی زمین پرت کرد . نفهمیدم ، تله انفجاری بود یا مین ،.اما به هر صورت جانباز فداکار علیرضا غلامی.که عمری را به دنبال شهدا سپری کرده بود . در همان منطقه فکه به قافله شهدا پیوست . بچه ها که صدای انفجار را شنیده بودند.،.سریع خودشان را رساندند . پیکر شهید را به عقب منتقل کردیم .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.