من زنده ام — خاطرات دوران اسارت به قلم معصومه آباد
کتاب “من زنده ام”
تقدیم به ولی فقیه مسلمین ، و مقتدایم
حضرت آیت ا … العظمی سیدعلی خامنه ای دامت برکاته
انشاءا … که با تحریر این خاطرات توانسته باشم ذره ای از دغدغه حضرتعالی را در مستندسازی تاریخ پر افتخار دفاع مقدس کاسته باشم.
معصومه آباد
جنگ و اسارت
به سمت او دویدم . سرباز بعثی پی در پی فریاد زد : ممنوع ، ممنوع
و من هم در پاسخ فریاد زدم : مجروح ، مجروح
با خودم گفتم هرچه باداباد ، مگر من برای کمک به این مجروحان به آبادان برنگشته بودم ؟.مگر برای ماندن در بخش به خانم مقدم التماس نمی کردم . تکاور هر لحظه رنگ پریده تر می شد . اسمش را از روی لباسش خواندم :.تکاور میر احمد میر ظفرجويان . از شدت بغض داشتم خفه می شدم. خون چنان در رگ هایم به جوش آمده بود.که احساس می کردم هر لحظه خون بالا می آورم . دکمه های لباسش را باز کردم ، از ناحیه ی كمر آسیب جدی دیده بود ،.دل و روده هایش پیدا بود . تمام لباسش غرق خون بود.
خواهر بهرامی پاهای او را بالا گرفت.اما با دست های خالی چه می توانستم بکنم . هر چه از بعثی ها خواستیم آمبولانس خبر کنند.و او را به بیمارستان انتقال دهند جواب می دادند :.اصبروا ، يجی ، بالطريق ! ( صبر کنید ، می آید ، توی راه است ).با گذشت زمان ما بی قرار تر و عصبانی تر می شدیم.و بر سر سرباز فریاد می زدیم و درخواست آمبولانس می کردیم .
برادر میر ظفرجویان می گفت : از آنها چیزی نخواهید.

جنگ و اسارت
پشت هم ذکر می گفت و صدام را نفرین می کرد . با فشار کف دست هایم بر روی شکمش ،.جلوی شدت خونریزی را گرفته بودم . پایین مانتو و مقنعه ام به خون این برادر تکاور آغشته شده بود . مستأصل شده بودم . چند متر آنطرف تر یکی از منازل.شرکت فاستر ویلر (نام شرکت حفاری) را دیدم که درش باز بود . به خواهر بهرامی گفتم : می خوام برم داخل این خونه . شاید بتونم پارچه تمیز با وسایل ضدعفونی پیدا کنم و زخم رو ببندم.
خواهر بهرامی گفت : خطرناکه . ممکنه نیروهای عراقی اونجا مستقر شده باشن.
برگشتم و به گودالی که برادران در آن اسیر بودند نگاه کردم . هنوز همه ی چشم ها با نگرانی به ما خیره بودند . به پشتوانه ی غیرت نگاه آنها احساس امنيت کردم . بلند شدم که داخل خانه بروم.اما برادر میرظفریان چیزی زمزمه می کرد . صدایش آرام شده بود . به سختی متوجه شدم که . می گوید : جایی نرید ، اینجا امنیت نداره.
از این که تکاوری با تنی مجروح به خاک افتاده بود.و هنوز غیرت و مردانگی در صدایش موج می زد احساس غرور می کردم و برای زنده بودنش بیش تر به دست و پا افتادم .
زندان الرشید بغداد
سلول ما ساکت شده بود . هر کدام مان در گوشه ای مچاله شده بودیم.و ناخن هایمان کنده، سرمان شکسته و تنمان سیاه و کبود شده بود . بغضی سنگین گلویم را می فشرد . با این که می دانستم آن گونه که سزاوار اسم و رسم دختران خمینی است.باید مقاومت کنم ، اما به خودم حق دادم جایی که مردها هم به اشک پناه می برند،.گریه کنم . بغضم شکست و ریز ریز در گوشه ای اشک ریختم. من زنده ام اسیر
حلیمه و مریم
دان الرشید بغداد من زنده ام
توضیح دادم که دستم حائل سرم بود.و در یکی از ضربات ناگهان کابل را کشیدم.و در حالی که هنوز کابل در دست من بود.و بی اختیار به او می زدم ، فرار کرد . فاطمه گفت : ولی اگه کابل داخل سلول بمونه.می تونن قضیه را خلاف جلوه بدن و بگویند شما سربازهای ما را شلاق زدید.و برای ما بد میشه . بلافاصله به دریچه زد که بی حرف و صدا فقط کابل جا مانده را بیرون بیندازد . قیس با چشمان پر اشک دریچه را باز کرد. فاطمه بلافاصله کابل را بیرون انداخت.
اما قیس گفت : – العفو ، أنا جندی شیعی.، أآنه ما ضربتچن بالسوط ، أنا ضربتُ دینی ،.آنه مأمور و معذور ، لازم أعدم نفسی.( منو ببخشید من یک شیعه ام. من به شما شلاق تزدم. به دینم شلاق زدم . من مأمور و معذور بودم. من مستحق مرگ و مردنم . کاش مرا دار بزنند و تکه تکه ام کنند ).
این آخرین بار بود که قیس را دیدیم .
اردوگاه موصل و العنبر من زنده ام
میهماندار پاسخ داد یک ساعت دیگر . به ساعتم ، به چرخش عقربه ثانیه گرد خیره ماندم . دوباره زمان در اختیارم قرار می گیرد.و زمان هم آزاد و مال من می شود . خواهر کافی از هیات همراه هلال احمر بالای سرم ایستاده بود . وقتی متوجه شد چشمم به ساعت خیره مانده،.پرسید : به چی فکر می کنی ؟
– الان ساعت آمار است ، ساعتی که برادرها را.با کابل شمارش می کنند … می دانی آمار یعنی چه ؟
– یعنی شمردن
– نه ، یعنی یک قدم مانده به مر گ ،.یعنی با حقارت چند قاشق شوربا گرفتن و با بغض قورت دادن . می دانی یکی از بچه ها توی ساعت آمار.به مجرد این که پاش رو از دستشویی بیرون گذاشت.نگهبان با کابل ضربه ای به سرش زد و او ضربه مغزی شد و مرد ؟ اسیر
تازه سرِ دردِ دلم داشت باز می شد.که گفت : سعی کنید فراموش کنید . خداوند انسان را بر وزن نسيان ( فراموشی ) آفرید . توی این یک ساعت چشم هایتان را به روی همه چیز ببندید.تا بتوانید از این به بعد راحت تر زندگی کنید. .. اما من چگونه می توانم از روزهایی بگذرم.که هر لحظه اش یک مرگ بود و هر شب بر جنازه ی خودم شیون می کردم.و صبح می دیدم زنده ام و دوباره باید خود را آماده مرگ کنم . من زنده ام اسیر
اردوگاه موصل و العنبر من زنده ام
من نمی خواهم رنجی را که با جوانی ام آمیخته است ، از یاد ببرم . جوانی ام را ، بهترین سال های زندگی ام را چگونه فراموش کنم ؟.یعنی از هجده ، نوزده ، بیست و بیست و یک سالگی ام بگذرم ؟.من از جوانیِ فروخورده ام، نمی گذرم . اگرچه این رنج مرا ساخته و گداخته کرده است . اصلا حاضر نیستم یک قدم از خودم عقب نشینی کنم ،.حتی اگر دشمن از خاکم عقب نشینی کرده باشد . به خودم قول دادم هیچ وقت درد و رنج خود.و لحظه های انتظار طاقت فرسای خانواده ی بزرگ اسیران درد کشیده را فراموش نکنم. اسیر
اگر فراموش کنیم ، دچار غفلت می شویم و دوباره هم گزیده می شویم . تاریخ کشورمان مملو از خاطراتی است.که یک نسل به فراموشی سپرده.و تاوان این فراموشی را نسل دیگری پرداخته است . رو کردم به خانم کافی و گفتم : البته درد نشانه ی حیات و زندگانی است!
او ناگهان چیزی یادش آمد ؛ به سمت کیفش دوید.و از توی آن بسته ای بیرون آورد و به سمت مان آمد.و در حالی که می خندید گفت : یک خبر خوب ، آخرین نامه هایتان را که قرار بود.صلیب سرخ جهانی برایتان بیاورد ، با خودم آورده ام . البته خودتان زودتر از جواب نامه هایتان رسیدید . نامه های هر کدام از ما را به دستمان داد . من چند نامه داشتم ؛ یکی از مادرم . یکی از محمد و حمید و یکی از احمد . یک نامه هم از نویسنده ی بی نام و نشان داشتم که نوشته بود :
اردوگاه موصل و العنبر
« فإن مع العشر يشرا إن مع العسر يسرا »
یقین داشته باش که رنج و محنت عنصری متعالی است.که در آن حلاوتی بی پایان هست . همان طور که بزرگان دین گفته اند «مرارت الدنيا حلاوت الاخره».که آدمی به میدان رنجی است که می برد.و از لابه لای این رنج هاست که گره های زندگی گشوده و دوست داشتن شکوفا می شود.و ستاره ی بخت من در این رنج غلتان است.تا شاید در چشم شما دیده شود . من در ارادت به شما جاودانه ، خواهم ماند.
اردوگاه موصل و العنبر
عمو سید که بچه های یتیم خونه عاشقش بودند.خودش دلبسته ی دختری بود که دست عراقی ها اسیر شده بود . بعد از ده سال انتظار به وصالش رسید . جشن عروسی با حضور چند تن از بچه ها بر پا.و شام عروسی را آشپزهای یتیم خونه نعيم و عبدالحسین پختند. … و امروز از پس همه ی این سالها از زندگی با سید احساس خوشبختی می کنم.
جشن عروسی در تاریخ ۲۹ مهر ۱۳۶۸ میلاد با سعادت نبی اکرم برگزار شد . ثمره این ازدواج سه دختر می باشد.که دو دختر بزرگم در دانشگاه تهران و شهید بهشتی در رشته ی پزشکی.مشغول تحصیل می باشند و فرزند سومم محصل می باشد . هم اکنون دکتری بهداشت باروری و در دانشگاه تدریس می کنم.و افتخار نمایندگی مردم تهران در شورای شهر و خدمتگذاری را دارم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.