می خواهم با تو باشم — خاطراتی از شهید احمد متوسلیان
کتاب “می خواهم با تو باشم” خاطرات شهید جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان را بازگو می کند.
حاج احمد متوسلیان از زبان رهبر فرزانه انقلاب
این مرد برجسته
مقام معظم رهبری
همین سردار عالی مقام ، جاوید نشان ، آقای حاج احمد متوسلیان ،.که من از نزدیک این مرد برجسته را می شناختم و کار او.، روحيه او و تلاش او را دیده ام.و او یکی از برجستگان دفاع مقدس بود . به نظر من ، به خصوص شما جوان های عزیز.، شرح حال این برجستگان را.که خیلی درس ها به ما می آموزد ، بخوانید . خصوصا در آن بخشی که مربوط به عملیات این سردار عزیز هست.؛ چه در غرب ، چه در فتح المبين ، چه در بیت المقدس.و نام این شهید محمود شهبازی.که به طور متصل با این مرد بزرگ همراه است.، اینها از افتخارات بزرگ و از متخرجین این دانشگاهند .
سال ۵۹ با شروع دفاع مقدس ، حضور دانشجوها در جبهه است.که نمونه های مختلفی از آن وجود دارد.که یکی از آنها همین حاج احمد متوسلیان و امثال اینها بودند.، که بلند شدند رفتند منطقه غرب در کردستان.، در عین غربت – بنده در همان ماه های اول جنگ ، پنج ، شش ماه بعد از اول جنگ.، منطقه کردستان را از نزدیک دیدم . گرد غربت آن جا بر سر همه كأنه پاشیده شده بود .
این مرد برجسته
شهید متوسلیان در کنار رهبر انقلاب
و در تنهایی ، بی سلاحی و با حضور فعال دشمن و بمباران دائمی دشمن ، این مخلص ترین نیروها در آنجا کارهای بزرگی را انجام دادند که قبل از عملیات فتح المبین – عملیاتی که این سردار بزرگوار و دوستانش انجام دادند . عملیات محمد رسول الله ( صلى الله عليه و آله و سلم ) را انجام دادند که آن ، یک نمونه از حضور دانشجویان است . یک نمونه دیگر دانشجوهایی هستند که در ماجرای هویزه حضور پیدا کردند که آن دانشجوها را هم بنده ، تصادفاً در همان روزی که این ها داشتند میرفتند به روز ۱۴ دی – به طرف منطقة دیدم . شهید علم الهدی و شهید قدوسی و دیگران.
من دیگه بر نمی گردم
عباس برقی
در نهایت هم حرفی زد که چرت همه ما را پاره کرد . حاجی گفت : « من که برم لبنان ، دیگه برنمیگردم . این ها باید به فکر خودشون باشن . من میدونم که برم لبنان . دیگه برنمی گردم . » با شنیدن این حرف ، ما به او گفتیم : « این حرف ها دیگه چیه که میزنی ؟ ان شاالله میری و سالم برمی گردی ، اما او باز هم با چشمانی اشکبار می گفت : « نه ، من دیگه برنمی گردم . » حسابی تعجب کرده بودیم . این که حاج احمد این قدر قاطعانه حرف از برنگشتن می زد ، برای ما عجیب بود.
با اصرار از او خواستیم که علت یقيتش را به ما بگوید ، ابتدا سر باز می زد ، اما سرانجام تسلیم شد و گفت : عملیات فتح المبین رو یادتونه ؟ یادتون هست که پیش از عملیات قرار بود ۹۰ دستگاه نفربر آیفا ، ۱۰۰ دستگاه تویوتا و بقیه امکانات رو به ما بدن اما در عمل امکانات جزئی در اختیار ما قرار گرفت . من اون زمان خیلی ناراحت بودم و پیش خودم می گفتم که خدایا ، چطور ممکنه با این امکانات کم عملیات کنیم . با این وضع من می ترسم عملیات موفق نباشه و مایه آبروریزی بشه .
حاج احمد
خلاصه تو همین حالی که با خودم کلنجار می رفتم ، از ساختمون ستاد بیرون اومدم تا وضو بگیرم . توی اون تاریکی شب ، یه برادر سپاهی از پشت دستشو روی شونه ام گذاشت و اونو فشار داد . با تعجب سرمو چرخوندم ، دیدم می گه : برادر احمد ، شما خدا و ائمه رو فراموش کردین ، به فکر آمبولانس و امکانات مادی این دنیا هستین ؟ توکل کن به خدا و این امکانات رو نادیده بگیر .
به حق قسم ، شما پیروز میشین . ان شاء الله بعد از این عملیات هم عملیات دیگه ای در پیش دارین به نام «بیت المقدس. شما بعد از عملیات بیت المقدس برای جنگ با اسرائیل عازم لبنان می شین و پایان کار شما اون جاست و از اون سفر برنمی گردین . » با شنیدن این صحبت ها، ما به شدت منقلب شده بودیم . به هر ترتیب ، صیح فردا ، به همراه او و تعدادی دیگر از نیروها عازم لبنان شدیم .
مرد میدان
مجبور شدیم برای حل قضیه ای سراغ حاج احمد برویم تا بلکه ایشان مساعدتی کنند . وقتی به مقر فرماندهی رسیدیم ، یکی از برادران مسئول گفت : « چرا اومدین این جا ؟ حاج احمد گرفتاره ، وقت نداره شما رو ببینه . » هرچه به او اصرار می کردیم ، اجازه ملاقات نمی داد . ناگهان دیدیم حاج احمد از سنگر بیرون آمد . هیچ وقت فراموش نمی کنم او یک عصا در دست داشت و پایش را گچ گرفته بودند .
با دیدن حاجی ، با آن رنگ و روی پریده ، جا خورده و تعجب کردم . به همان برادر مسئول گفتم : این هم حاج احمد ! پس چرا نمیذاشتی بریم پیش ایشون ؟ »
می خواهم با تو باشم
گفت : « شما که میدونین ، ترکش بزرگی به پای حاجی اصابت کرده و تازه اونو بیرون آوردن . چندین آمپول آنتی بیوتیک بهش تزریق کردن و حالا هم که میبینین ، پاشو گچ گرفتن . »
گفتم : « خب ، با این حال خراب ، چرا اونو به عقب نفرستادین ؟ »
گفت : « کجای کاری برادر! قبول نمی کنه . می گه امدادگرها اگه می تونن همین جا این پا رو مداوا کنن.وگرنه من آدمی نیستم که بچه ها رو اینجا زیر آتیش دشمن ول کنم و برگردم عقب ! »
روز وداع
پس از کسب موفقیت های پی درپی حاج احمد و یارانش در غرب،.محسن رضایی از او خواست تا تیمی را در جنوب تشکیل دهد . بالاخره پس از انجام مراحل مورد نظر و انتخاب افراد توسط حاج احمد.برای انتقال به جنوب و تشکیل تیب ، روز پنج شنبه بیست و چهارم دی ماه ۱۳۶۰.، موعد سفر احمد متوسلیان و یارانش از مریوان و پاوه بود. محشر عجیبی در مریوان به پا شده بود . مردم شهر از شنیدن خبر عزیمت حاج احمد به جنوب ، عمیقا ناراحت و ناراضی بودند . صبح روز حرکت حاج احمد ، جمع زیادی از اهالی مریوان جلوی مقر سپاه آمده.و با اصرار و التماس عجیبی از حاج احمد ، یا به قول خودشان.« کاک احمد » می خواستند که در مریوان بماند و به این سفر نرود.
حاجی که از دیدن بی قراری مردم ، خودش هم به شدت متأثر شده بود.، در حالی که گریه می کرد و اشک می ریخت.، به میان شان رفت و به زحمت آنها را آرام کرد . سپس سخنرانی کوتاهی برای آنها کرد.و گفت : « مردم مریوان همه شما عزیزان.، از زن و مرد ، خواهرها و برادرهای من هستین . هرجا که برم و هرجا که باشم ، به یاد شما هستم . اگه به اختیار خودم بود ، دوست داشتم همیشه در کنار شما بمونم . اما به خاطر اطاعت از امر ولایت ، ناچارم راهی این سفر بشم . با این حال ، به شما قول میدم که در اولین فرصت ممکن به خواست خدا به مریوان برگردم . » بدین ترتیب ، حاج احمد و همراهانش در میان باران اشک بازماندگان.و مردم شهر ، مریوان را به سمت جنوب ترک کردند .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.