پنجاه سال عبادت — وصیتنامه و دلنوشته های ادبی و عاشقانه پنجاه تن از شهدا
در ابتدای کتاب “پنجاه سال عبادت” رهبر معظم انقلاب نکاتی را ایراد فرمودند:
اینکه شما دیدید امام فرمودند:
«وصیتنامههای این جوانان را بخوانید.»
من حدسم این است البته در اینمورد چیزی ازش نشنیدم، که این یک توصیهی خشک و خالی نبود. امام آن وصیتنامهها را خوانده بودند و آن گلوله آتشین در قلب مبارکشان اثر گذاشته بود و میخواستند دیگران هم از آن بیبهره نمانند.
کما اینکه خود من در طول سالهای جنگ و بعد از آن تا امروز بحمدالله با این وصیتنامهها تا حدودی انس داشتهام و دارم و دیدهام. برخی از این وصیتنامهها چطور حاکی از همان روح عرفان است.
راهی را که یک سالک در طول ۳۰ سال، ۴۰ سال طی میکند، ریاضت میکشد، عبادت میکند، حضور پیدا میکند، از اساتید فرا می گیرد، چقدر گریهها، چقدر تضرعها، چقدر کارهای بزرگ. این راه طولانی را یک جوان در ظرف ۱۰ روز، ۱۵ روز، ۲۰ روز در جبهه پیدا کرده و طی کردهاست. یعنی از آن لحظهای که این جوان با هر انگیزهای، طبعا با انگیزه دینی، همراه با آن حماسههای جوانی به جبههرفته و این حالت بهتدریج در جبهه به یک حالت عزم بر فداکاری و گذشت مطلق از همه هستی خود تبدیلشده و او خاطرات و یا وصیتنامه خود نوشتهاست. تا لحظه شهادت این حالت همینطور لحظه به لحظه پرشورتر و این قرب نزدیکتر و این سیر سریعتر شدهاست. تا روزهای آخر و لحظههای آخر و ساعات آخر.
اگر چیزی از او ماندهاست مثل یک گلولهی آتشین در دل انسان اثر میگذارد. این جوانان که خاطرات نوشتند و شهید شدند انسان در نوشتههایشان چنین خصوصیتی را خیلی بهوضوح مشاهده میکند، این رشحه ای از همان روح حسینی است.
مقام معظم رهبری «روحی فداه» ۷۶/۱۰/۸
عاشقانه
کودکی خردسال بود که بهشدت مریض شد . مریضی ادامه پیدا کرد و باعث مرگ کودک شد .جنازه ی بچه را در کنار حیاط گذاشتند تا صبح فردا دفن کنند. روز بعد مرشدی به خانه آنها آمد و گفت : به مادر بچه بگویید او را شیر دهد! من برات عمر او را از خدا گرفتم ! مادر جنازه بچه را برداشت و زیر سینه گرفت لبهای کودک تکان خورد و … پنجاه سال عبادت شهدا
مصطفی پسر تیزهوش و زیرک بود. در همان سالهای دبیرستان خواب عجیبی دید که ثمره آن ورود به حوزه علمیه بود. در کنار تحصیل از تهذیب غافل نمیشد. روزهای تعطیل کار میکرد و سهشنبهها پیاده به جمکران میرفت. برای تبلیغ دور افتادهترین روستاها را انتخاب میکرد. در ایام پیروزی انقلاب بارها دستگیر شد. بنیانگذار و اولین فرمانده سپاه یاسوج بود. در گشت منطقهای بود که اشرار او را محاصره کردند.
پنجاه سال عبادت
از خودرو پیاده شد و گفت : بزنید عمامه من کفن من است !و این همان هم جملهی معروفی بود که در وصیتنامهاش نیز آورد. بهخاطر مجروح شدن در بیمارستانی در تهران بستری شد. میخواست به منطقه بروند اما پولی نداشت . هیچ آشنایی بهجز امام زمان (عج)در تهران پیدا ننمود . متوسل به آقا شد . سیدی نورانی به ملاقاتش آمد و یک جلد مفاتیح جیبی به او هدیه نمود و گفت :این شما را تا جبهه میرساند .در لابهلای کتاب چند اسکناس تا نخورده بود. به منطقه که رسید پولها تمام شد! پنجاه سال عبادت
ردههای مختلف فرماندهی را تا مسئولیت سپاه صاحبالزمان (عج) که شامل پنج لشگر میشد تجربه کرد. شجاعت و رشادتهای او مثالزدنی بود. معنویت را در میان رزمندگان به اوج رسانده بود .دیدار فرماندهان با علمای قم از دیگر کارهایش بود. در یکی از همین سفرها علامه مصباح یزدی که استاد مصطفی بود بر دستان شاگردش بوسه زد.
شبنامهی غم خاطرات شهدا
شهید غلامعلی رجبی در سال ۱۳۳۳ در محله آذربایجان تهران در خانوادهای مذهبی بدنیا آمد . پدر وی حاج حسن که از اساتید برجسته اخلاق و عرفان بود اهتمام ویژهای در تربیت فرزندان خود ورزید. غلامعلی بنابر راهنماییها و تربیت پدر بزرگوارش مداحی اهلبیت (ع ) را از همان سنین نوجوانی آغاز و به دلیل آشنایی با معارف قرآنی و اسلامی ، استعداد در سرودن و حفظ شعر توانست در این عرصه سریع رشد نماید.تا به آنجاکه از سبکها و اشعار وی مداحان برجسته ی بسیاری استفاده مینمودند. شعر معروف زیر از نمونه کارهای اوست :
قربون کبوترای حرمت
قربون اینهمه لطف و کرمت
وی با انتخاب شغل معلمی راه پدر بزرگوارش را ادامه داد و در مدت عمر کوتاه خود توانست تأثیر بسزایی بر اطرافیان خود بهویژه جوانان بگذارد. تربیت نسل جوان در محیط مسجد و مدرسه، شهید غلامعلی رجبی را از حضور در جبهههای حق علیه باطل باز نداشت و سرانجام در سال ۱۳۶۷در سن ۳۴ سالگی در عملیات مرصاد و در آخرین روزهای دفاع مقدس توسط گروهک منافقین درحالیکه ذکر یا زهرا سلاماللهعلیها به لب داشت به شهادت رسید. شبنامهی غم یکی از دست نوشتههای این عارف وارسته است:
پنجاه سال عبادت
شبنامهی غم
چاه ظلمت است ،که قعر آن نشستهام ، و یا کوزهای محبت ، که خاموش و تل خاکسترش رویهم انباشته و من در لابهلای آن غوطه ورم. و یا به کام نهنگ هوا در قعر ظلمتم. آری شب ناکامان چنین است. دل واماندگان وادی حسرت، گرم این قفس. که تمام روزنههایش بسته و زندانی آن خسته و پا و پرش شکسته، و من به دیوارهی این چهارخانه ی فانی و این حجاب ظلمانی سر نهاده به بیرون فکر میکنم.
به آنجاکه نور است و تلألؤ آن گیسوی عاشقان و عارفان.و سوختگان و محرومان و آزادگان را نوازش میدهد. به آنان که ندای یا سبوح و یا قدوسشان نزدیکی سپیده را نوید میدهد. در این ظلمت که نیمهشب همهجا را فراگرفته.و تو کیستی که با چراغ امید پا به دلم نهادی؟.و مرا نوید میدهی، انگار سیاهی نیست!.انگار زندان نیست! انگار شب نیست و زمستان نیست. پپنجاه سال عبادت
ال عبادت
بلکه در نسیم صبحگاهان بهاری کنار آب زلال رود،.و در زیر درختی سبز کنار گلهایی رنگارنگ نشستهام.و چه مرغان عاشق از پنبهی گوشم به میهمانی وجودم وارد شده.و دلم را غرق در ترنم و بهجت نمودهاست. تو کیستی که با من نجوا میکنی؟.تو کیستی که دلم را آرامش میبخشی ؟.تو کیسی که ظلمت را در وجودم نابود میکنی،.تو کیستی که تا اسم قشنگت از دل پردردم برزبانم جاری می شود میلرزد!؟.
شبنامهی غم
اشکم جاری میشود، آه این اشک است، ولی اشک حسرت نیست .اشک ذلت نیست. اشک شوق و محبت است. آیا تابهحال اشک محبت ریختهای!؟ آیا تابهحال دلت به زلف دلبری آویخته شده!؟ افسوس، نمی توانم به دیگران ثابت کنم. مهم نیست اصلا روزی که این هدیه محبت را به من سپردی، عهد گرفتی به دیگران نگویم. اصلا اول شرطش این بود که دیگران غریبه باشند. آه معذرت میخواهم ، میخواستم یادگار بماند نه اینکه دیگری بداند.
آنکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
آنوقت که سیاهی شب در همه جا سایه گسترده و دیدگان اغیار کمکم بر رویهم قرار میگیرد و خواب همه را میرباید دیدگانم بیدار است بیاختیار دلم میلرزد. بله او هم بیداراست و صدای مرا میشنود. چرا با هم حرف نزنیم ؟ او خالق من است. خدای من است . امید و تکیهگاه من است. از سویدای دل صدایش میزنم. شهدا پنجاه سال عبادت
طنین صدای جانگدازم دلم را به تلاطم می اندازد.و موج دریای وجودم کشتی محیت او را به حرکت وا دارد.و موج اشک از ساحل دیدگان خسته و بیدارم بیرون میجهد. ای واماندگان سوخت میخواهید!؟.بهترین سوخت، محبت است. نگاه کنید چقدر سریع میروم. و میروم و میروم تا به او برسم و این تازه اول راه است .
الهی الهی الهی
ندارم به جز تو پناهی الهی
وصیت تکاندهنده شهید به مادرش
وصیتنامه شهید سعید زقاقی
مادرم زمانیکه خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن …
زمان تشییع و تدفینم گریه نکن…
زمان خواندن وصیتنامه ام گریه نکن …
فقط زمانی گریهکن که مردان ما غیرت را فراموش میکنند و زنان ما عفت را …
وقتی جامعهی ما را بیغیرت و بیحجاب گرفت ، مادرم گریهکن که اسلام در خطر است ….
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.