# کتاب “خنده های رفیق” با الهام از خاطرات سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس
کتاب خنده های رفیق حاج قاسم خاطرات.سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و رزمندگان.هشت سال دفاع مقدس را روایت می کند.
شکستن حصر آبادان
برای شکستن حصر آبادان قرار شد.دو گروهه از پادگان قدس کرمان به نوبت بروند جنوب. روی هم ششصد نفر می شدند. تکلیف از اول معلوم بود؛ هم شرکت.تو عملیات؛ هم نگه داشتن خط پدافندی، قبل و بعد از عملیات. فرماندهی اصلی عملیات هم با بچه های سپاه اصفهان بود.
نیروها اغلب کم سن و سال بودند و بی زن و بچه. ولی باز آن ها را دو روز فرستادند مرخصی.تا قشنگ از خانواده ها خداحافظی کنند. اولین گروه کرمانی ها بالاخره رفتند راه آهن تا با قطار بروند قم. قرار بود تو قم صبر کنند تا قطار تهران برسد و آن ها را هم سوار کنند و ببرد اهواز.
زیارت حضرت معصومه (س)
صبح رسیدند قم و رفتند ساختمان سپاه. تا حدود ساعت دوی بعدازظهر که قطار تهران می رسید، چند ساعتی وقت داشتند. فرصت خوبی بود برای رفتن به حرم و زیارت حضرت معصومه (س).
– اگه همه بریم تکلیف ساک ها و اسلحه ها چی میشه!.
این حرف پیچید بین بچه ها. تعداد اسلحه ها زیاد نبود. شاید ده تا ژسه که برای حفاظت از گروه بود. آن روزها پادگان ها تسلیحات به درد بخوری نداشتند.تا نیروهایشان را مسلح کنند. نیروها می رفتند جبهه و آن جا مسلح می شدند.
همه معطل، همدیگر را نگاه می کردند. که معاون فرمانده داد زد: «شماها برید من هستم این جا»
زیارت حضرت معصومه (س)
یکی آن وسط انگار که دلش نیامد.معاون را جا بگذارند و خودشان بروند زیارت. آمد جلو و گفت: «برادر یوسف، اینا رو امانت بسپریم همین جا بعد دسته جمعی بریم حرم.» خیلی ها خوش شان آمد.
سر و صداها بالا گرفت ولی یوسف مخالف بود. می گفت شاید قطار برسد و تو این گیر و دار طوری بشود.که پس گرفتن امانت ها به مشکل بر بخورد.
با مخالفتش، همه زود ساکت شدند. وقتی رفتن بچه ها قطعی شد. خوشحال و خندان ساک ها را یک گوشه چیدند روی هم. بعد هم نوبت اسلحه ها شد. ده تا اسلحه را هم گذاشتند و روی شان را پوشاندند. می رفتند که هم زیارتی بکنند و هم قدری تو شهر بچرخند.
خاطرات سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
وقتی همه رفتند، یوسف رفت کنار اسلحه ها. ساکش را گذاشت رو زمین و نشست رویش. لبش تکان می خورد. معلوم نبود دارد ذکرمی گوید یا شعری زمزمه می کند.
هنوز مانده بود قطار از تهران به ایستگاه راه آهن قم برسد.که سر و کله بچه ها یکی یکی پیدا شد. قطار به موقع آمد و آن ها را از یک غروب تا صبح فردا رساند راه آهن اهواز.
از آن جا با کامیون به یک پادگان رفتند. تا برای رفتن به آبادان و شروع عملیات کاملا آماده شوند.
چند روز به ورزش و نرمش و مرور آموزش هایی گذشت.که تو پادگان قدس دیده بودند. مربی ها شب ها هم ول کن نبودند. با خشم شب، خواب را که کوفتشان می کردند. هیچ، دو سه نفری را هم زخمی کردند.
البته زخم ها مختصر و در حد بریدگی بود. در این چند روز، این قدر به گروه کرمانی ها سخت گرفته.که صدام آمد جلوی چشمشان.
خبر شهادت
یوسف و فرمانده های دیگر مدام بین پادگان و.قرارگاه در گلف رفت و آمد داشتند. و اطلاعات ردو بدل می کردند. گلف در زمان شاه باشگاه افسران بود. یک جایی در مسیر اهواز به بهبهان.که مال تفریح و مهمانی نظامی های آن زمان بود. گلف حالا تبدیل شده بود به مقرّ فرماندهی عملیات کل جنوب.
به اصطلاح اتاق جنگ بود و مشهور بود به پایگاه منتظران شهادت. علاوه بر فرماندهی و توجیهات کلی درباره عملیات ها،.خیلی کارهای دیگر هم در آن انجام می شد. مثل آموزش و سازماندهی نیروهای رزمنده و نگه داری سلاح و تدارکات.
هشتم شهریور بود. بعد از نماز مغرب و عشا، معاون فرمانده.با داد و فریاد بچه ها را آماده می کرد. صدای بلندش می پیچید تو فضای پادگان. همه را در زمان کوتاهی به صف کرد برای گرفتن شام. هر کی می رسیدجلوی صف، یک نان می گذاشتند.کف دستش و مقداری پنیر هم می گذاشتند رویش.
خبر شهادت
این غذای کسی بود که باید می رفت.خط تا با دشمن سینه به سینه شود. کسی اعتراض نداشت.
هوا تاریک شده بود. که رزمنده ها را با چند تا اتوبوس حرکت دادند.به سمت آبادان. رادیوی اتوبوس روشن بود. همان جا بود که خبر شهادت رئیس جمهور رجایی.و نخست وزیرش باهنر را شنیدند.
دیگر واویلایی شده بود از گریه و تو سر و کله کوبیدن بچه ها. تازه دو ماه از شهادت شهید بهشتی.رئیس دیوان عالی کشور می گذشت. بچه ها این قدر آتشی شده بودند که . . .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.