“یادت باشد” — شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
کتاب “یادت باشد” ؛ خاطرات همسر شهید به زبانی ساده و صمیمی
در بخشی از کتاب می خوانیم:
پیام داد: «صبح آلبالوییت بخیر!» حدس زدم.که از سنبل آباد کنار درخت های آلبالو و گیلاسشان پیام می دهد. از قزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر راه بود؛.روستایی در منطقه الموت قزوین،.بسیار سرسبز، کنار کوه های بلند که اکثر اوقات. بلندی کوه ها داخل مه گم می شد. خانه پدری حمید داخل این روستا کنار یک رودخانه با صفاست.
تماس که گرفتم، متوجه شدم حدسم درست بوده است. بعد از احوالپرسی گفت:«ببین فرمانده، این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادم مال شماست. کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه».
من را به القاب مختلف صدا می زد. من پیش دیگران حمید صداش می کردم،.ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم!
دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست؛.برای من هم هست!سر شوخی رو باز کردم.و گفتم:«پسر سنبل آبادی، از کی تا حالا.من شدم فرمانده؟» خندید وگفت:.«تو خیلی وقته فرمانده ای، خبر نداری»
اولین تماسمان پنجاه و هفت دقیقه طول کشید!.پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کرد.و به شوخی گفت:«حمید! تو دیگه خیلی زن ذلیلی!.آبرو برای ما نذاشتی!»
حمید احترام بزرگ تر بودن برادرش را داشت. چیزی به حسن آقا نگفت، ولی به من گفت:«من زن ذلیل نیستم ، من زن شهیدم! من ذلت زده نیستم!»
مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم.«فرشته ها با هم می آیند» بود: «مرد باید نوکر زن و بچه اش باشه»
از سنبل آباد که برگشت، کلی گردو و فندق آورد. یک پارچه وسط آشپزخانه انداخته بودیم و مشغول شکستن گردو ها بودیم که به حمید گفتم: «عزیزم! اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟»
گفت: «نه بابا! راحت باش» گفتم: «میشه ایندفعه که رفتی سلمونی، ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟ دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی»
کتاب “یادت باشد” شهید مدافع.حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
گفت :«چه مدلی دوست داری بزنم؟ ماشین اصلاح رو بیار خودت بزن، هر مدلی که می پسندی» گفتم:«حمید، دست بردار! حالا من یه حرفی زدم، خودم بلد نیستم که. خراب میشه موهات» گفت:«خودم یادت میدم چطور با ماشین کار کنی.
تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته میزنم!» گفتم:«آخه من تا حالا این کار رو نکردم حمید» جواب داد:«اشکال نداره، یاد می گیری! ظاهر و تیپ همسر باید به سلیقه همسر باشه!»
آن قدر اصرار کرد که دست به کار شدم. خودش یادم داد که چطور با ماشین کار کنم. محاسن و موهایش را مرتب کردم. از حق نگذریم چیز بدی هم نشده بود؛ تقریبا همان طوری شده بود که دوست داشتم. از آن به بعد خودم کف اتاق زیرانداز و نایلون می انداختم و به همان سلیقه ای که دوست داشتم موهایش را مرتب می کردم.
تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم. خیلی به هم وابسته شده بودیم. یا حمید به خانه ما می آمد یا من به خانه عمه می رفتم یا با هم می رفتیم بیرون. آن رو ز هم طبق معمول نزدیک غروب از خانه بیرون زدیم. یادت باشد
پاتوق اصلی ما «بقعه چهار انبیاء» بود؛ مقبره چهار پیامبر و یک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شده اند. آن قدر رفته بودیم که کفشدار آنجا ما را می شناخت. کفش هایمان را یکجا می گذاشت…
کتاب “یادت باشد” شهید مدافع.حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
سریع گفت: «نترس خانوم، چیزیم نشده» تا با چشم های خودم ندیده بودم، باورم نمی شد. گفتم:«پس چرا با این وضع اومدی؟ دلم هزار راه رفت» گفت:«با موتور داشتم از محل کار برمی گشتم که یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین. زخمش سطحی بود، ولی بنده خدا خیلی ترسیده بود. بغلش کردم، آوردمش یه گوشه. کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه»کتاب “یادت باشد”
نفس راحتی کشیدم و گفتم:«خدا رو شکر که طوری نشده. اون سرباز چی شد؟ طفلک الان پدر و مادرش نگران میشن» حمید گفت:«شکر خدا به خیر گذشت. بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن»
گفتم:«ولی اولش بدجور ترسیدم. فکر کردم خدای نکرده خودت با موتور زمین خوردی. ناهار آماده است من باید برم به کلاس برسم» گفت:«صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت خانوم» گفتم:«آخه تو که ناهار نخوردی حمید» گفت: «برگشتم می خورم چون باید بعدش برم باشگاه»
زود آماده شد و راه افتادیم. سر خیابان که رسیدیم، با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت:«عزیزم! به این مغازه پونصد تومن برای تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم. دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم. الان هم که بسته است.کتاب “یادت باشد”
حتما یادت باشه سری بعد که رد شدیم، پولش رو بدیم» گفتم:«چشم، می نویسم توی برگه، می ذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم»کتاب “یادت باشد”.
همیشه روی بدهی های خردی که به کاسب ها داشت حساس بود. روزهایی که من نبودم بدهی هایش را روی برگه های کوچک می نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود، من با خبر باشم و بدهی های جزئی را پرداخت کنم…
شهید مدافع.حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
تقریبا بیشتر خوراک حمید در ماه رمضان هندوانه بود. نصف یک هندوانه را موقع افطار می خورد،.نصف دیگرش را موقع سحر. برای همین خیلی هندوانه می خرید. روز دوازدهم ماه رمضان بود. در خانه را برایش باز کردم و به استقبالش رفتم دو تا هندوانه زیر بغلش بود.
سلام داد و از کنارم رد شد. رفت آشپزخانه. خواستم در را ببندم که گفت:«صبر کن هنوز مونده!»کتاب “یادت باشد”
دوباره رفت بیرون باز با دو تا هندوانه دیگر آمد. هاج و واج مانده بودم که چه خبر است. چند باری این کار تکرار شد. نه یکی، نه دو تا، بیشتر از ده تا هندوانه خریده بود. با تعجب گفتم:.«حمید! این همه هندوانه می خوایم چکار؟.رفتی سر جالیز هر چی تونستی بار زدی؟»
خندید و گفت:.«هندوانه که خراب نمیشه. میریزیم کف آشپزخونه. یکی، یکی می ذاریم توی یخچال. هر وقت خنک شد می خوریم»
آشپزخانه ما کوچک بود. پخت و پز که می کردم. محیط آشپزخانه سریع گرم می شد. چند روزی از خرید هندوانه ها گذاشته بود که دیدم بوی عجیبی از این هندوانه می آید. اول فکر کردم چون تعدادشان زیاد است این طوری بویشان داخل خانه می پیچد.
بعد از چند روز متوجه شدم.که هندوانه ها از زیر کپک زده اند و خراب شده اند.
تا چند ماه بوی هندوانه می آمد، حالم بد می شد و دلم پیچ می خورد. حمید هم رعایت می کرد و با همه علاقه ای که داشت تا مدت ها سمت هندوانه نرفت!.
“یادت باشد” ؛ خاطرات همسر شهید به زبانی ساده و صمیمی
پدرم وقتی در کودکی هایم زندگی شهدا را تعریف می کرد، سوار پرنده خیال می شدم.و دلم با صدای حاج منصور ارضی که مرثیه دوکوهه را می خواند.به چذابه و دو کوهه و اروند سفر می کرد. بارها و بارها بزرگ مردانی را در ذهنم مجسم می کردم و بی صدا و آرام بزرگ می شدم.
به آنکه بدانم به قلبم و به جانم چه اکسیری از زندگی تزریق می شود. از دیدن اشک های پدرم در هنگام دیدن عکس.رفقای شهیدش دلم شروع به لرزیدن می کرد. در خلوت، زمانی که پدرم در ماموریت های مختلف بود،.تسکین روح آشوب من در فراق او فقط خواندن بود و بس!
خواندن کتاب هایی از جنس شهدا و اشک هایی که بی اختیار گونه هایم را خیس می کرد.
یاد گرفته بودم که زندگی یعنی ایثار، یعنی جهاد، یعنی ماموریت.و یعنی مادرم که همیشه چشم به راه پدرم بود!.مادر ، یکه هم مرد بود و هم زن.تا جای خالی بابا را در مواقع ماموریت حس نکنیم.
الحق و الانصاف آدم های اطراف من همه به این شکل بودند. نگاهشان که می کردم بوی خدا می دادند. عطر باران، بوی خاک و و عطر تند باروت با لباس های سبز پاسداری که من را به عرش می رساند. عکس های آلبوممان پر بود از عکس های شهدا با چهره های خیره کننده شان.
از زندگی پر هیجانمان آموخته بودم که آرامش را سرمشق هر روزه خود کنم. با خواندن کتاب و کاشتن گل ها بزرگ می شدم و با آنها خودم را آرام می کردم. آموختم که زندگی فقط و فقط به سبک شهدا زیباست. زیبایی زندگی آنها را دوست داشتم و تنها رضایت خدا برایم معیار بود. یادت باشد
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
با حمید که ازدواج کردم، او را انسانی عجیب یافتم. هر نگاه و هر نفسش و هر سخنش درسی بود برای من که به مثل شاگردی در محضرش بودم و هر لحظه از استادم جیزی می آموختم. نگاهش به دنیا و آدم ها با تمام افرادی که که با آنها دم خور بودم فرق داشت؛ متعالی بود.
نمی دانم چطور توصیف کنم حال انسانی را که هم بازی کودکی، همسر، هم سفر و استادش را از دست می دهد. کودکی ام با تمام زیبایی ها و تلخی هایش با او به ابدیت رفت. زندگی مشترک بی حضور مادی او پایان یافت و من با کوله باری از خاطرات بر دوش در طی طریق این مسیرم.
بیست و چهار سال سن دارم،
اما نمی دانم شاید در اصل بیست و چهار سال را از دست داده ام. اینکه درست زندگی کرده و در مسیر بمانم اراده می خواهد،.اما معتقدم سه سالی که با همسرم گذراندم.جزء بهترین لحظات عمرم بوده است.
اکنون که نمی دانم قتلگاهش کجاست.و فقط نامی از تمام آن گودال می دانم.که آن هم سوریه و حلب است و سنگی سرد که او را آنجا احساس نمی کنم،.روزها را بی او سپری می کنم به امید اذانی دیگر.و بله ای که به او خواهم داد.و به او خواهم پیوست؛.با قلبی که هر روز پاره پاره می شود.و با کمری خمیده که کوله باری از زندگی را تنها بر دوش می کشم.
درود می فرستم به تمام نیک مردانی.که به خاطر شرف ناموس خدا، عقیله عقلا، حضرت زینب (س) فدا شدند.و بصیر بودند تا نصیرمان گشتند. در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهره عجیبی داشتم. بیشتر نمی خواستم جزئیات زندگی را مو به مو مرور کنم. شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود.که رخ داده بود، اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودم.می افتادم و در نهایت تصمیمم را گرفتم. یادت باشد
وقتی در رابطه با نگارش کتاب با من صحبت شد،.با توکل به خدا قبول کردم. درست است.که قلم و زبان نمی تواند زیبایی زندگی شهدا و سیره آنها را به خوبی نشان دهد،.ولی الحق و الانصاف یادت باشد
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.