یاد امام و شهدا — خاطراتی از حضرت امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه)
کتاب “یاد امام و شهدا”
پولیور بافتنی و قلب درد امام
حسن عارفی
ما معمولاً ساعت ۸ صبح خدمت امام می رسیدیم و ایشان را معاینه می کردیم و فشارشان را می گرفتیم و آنهایی که کشیک نبودند ، می رفتند . آن روز کشیک من نبود . لذا کشیکم را تحویل دادم و رفتم . به بیمارستان که رسیدم ، سیستم پیجینگ به وسیله گیرنده ای که در جیبم بود ، به من اطلاع داد که سریع با فلان شماره تماس بگیر . من هم با ماشین سریع خدمت امام آمده ، دیدم ایشان درد قفسه صدری گرفتند . یعنی همان درد قلبی ، درمان هایی شروع شده بود . درمان را ادامه دادیم و الحمدلله ایشان خوب شدند . هر وقت ایشان ناراحتی پیدا می کرد ، ما در جستجوی علت بودیم.
بالاخره از این طرف و آن طرف فهمیدیم که ساعت ۸ صبح ، بعد از مرخص شدن من ، یک نامه به همراه یک پولیور بافتنی به ایشان داده می شود . نامه از طرف خانمی دردمند بود ، که بچه یا شوهرش شهید شده بود . در نامه نوشته شده بود : « من هر باری که این دانه ها را روی این بلوز زدم ، یک صلوات فرستادم و یک دفعه امام را دعا کردم . » امام وقتی این نامه را می خواند ، تحت تأثیر عاطفی شدید قرار می گیرند و همین باعث می شود که ایشان درد قلبی بگیرند.
بکش ، اما فحش نمی دهم !
محمدرضا جعفر عباس الجشعمی ، سرهنگ دوم نیروی مخصوص عراق
در یکی از محور ها، یک سرباز ایرانی به اسارت ما در آمده بود. دیدم استواری از ارتش عراق ، با پوتین به دهان اسیر میزند و خون از دهان او جاری شده و دندان هایش شکسته است . به طوری که « ماهر عبدالرشید » ، فرمانده خبیث سپاه هفتم عراق ، با همه قساوت ، قلبش رِقّت آورد و با هم به سمت استوار و اسیر ایرانی رفتیم ، سرباز مرتبا با زبان فارسی می گفت : « مرا بکش ، اما نمی گویم . » ماهر از استوار پرسید : « چرا او را میزنی ؟ » استوار گفت : « این سرباز ارمنی و غیر مسلمان است . با این حال الآن بیش از یک ساعت است که او را می زنیم تا به خمینی فحش بدهد ، اما او این کار را نمی کند و مقاومت می کند . می گوید مرا هم بکشی ، این کار را نمی کنم . »
یاد امام و شهدا امام خمینی
ماهر به مترجم گفت: « به او بگو تو که مسلمان نیستی ، فحش بده و خودت را آزاد کن . » مترجم حرف ماهر را برای اسیر ترجمه کرد . سرباز ارمنی رو به من و ماهر کرد و گفت : « آیا شما به خدا ناسزا می گویید ؟ » ماهر با خنده و قهقهه از او پرسید : « مگر خمینی خود را خدا خوانده است ؟ » سرباز ارمنی در پاسخ گفت : « خیر ! او خدا نیست ، اما مرد خداست و احکام خدا را اجرا می کند . به خدا توکل دارد و جز خدا از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسد و از همه مهمتر ، او متصل به خداست . به کسی هم که به خدا متصل باشد ، نمی توان ناسزا گفت . من اگر بمیرم حاضر نیستم به رهبر کشورم که یک رهبر الهی و سیاسی است ، اهانت کنم . »
ماهر عبدالرشید آن اسیر را از دست استوار خلاص کرد و به سربازی سپرد تا او را به اُسرای دیگر ملحق کند . او در حالی که رنگ از چهره اش پریده بود و چشم هایش مرتب مژه می زد ، گفت : « خدا به داد ما برسد ! ببین این مرد چگونه در دل ملت خود جای گرفته که حتی یک مسیحی این گونه از او دفاع می کند و حاضر نیست به او اهانت کند ! صدام را بگو که با چه کسی درافتاده است ! »
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.