یک دل یک دریا — 140 داستانک از شهید داوود دانایی
یک دل یک دریا
سال ۵۹ بود به گمانم . سازمان مجاهدینی ها مسجدی را در بهبهان توی دست گرفته بودند و آنجا را کرده بودند پاتوقشان . دار و دسته شان را جمع کرده بودند آنجا و هر برنامه ای هم می خواستند ، انجام می دادند . مثل چی هم آزادی داشتند . با داوود داشتم از نزدیک آن مسجد می گذشتم . منافقین ایستاده بودند سر خیابان . داشتند شعار می دادند و همه چیز و همه کس را زیر سؤال می بردند . نظام ، روحانیت ، انقلاب ، امام ، همه چیز ، به امام که توهین کردند ، یک دفعه جوش آوردم .
داوود دانایی
حسابی به هم ریختم و از کوره در رفتم . نمی دانم چه شد که یک دفعه کلتم را بیرون کشیدم و خواستم آنها را بزنم ، یک دفعه داوود محکم زد روی دستم و پرتم کرد روی زمین ! کفری شدم ، گفتم : « داوود داری چی کار می کنی ؟ مگه نمی بینی دارن به امام توهین می کنن ؟ » با تندی گفت : « دلت می خواد وقتی یه تیر شلیک کردی ، فردا اینها همه جا جار بزنن که انقلابی ها ده نفر از ما رو کشتند ؟ دلت می خواد فردا کشته سازی کنن و بندازن گردن نظام ؟ بشناس اینها رو . بصیرت داشته باش . »
بنی صدر آمده بود بهبهان و قرار بود تو مسجد محل سخنرانی کنه. جمعیت زیادی آمده بود آن روز ، بنی صدر ماه های اول قدرتش بود
داوود دانایی
یک دل یک دریا
یکی از رفقایم ، خوابی بسیار عجیب و معنوی درباره داوود دیده بود . او برایم تعریف می کرد : یک شب شهيد «لطف الله فلاح اسلامی » را تو عالم رؤيا ديدم از رفقام بود ، رفیق داوود هم بود . چهره اش از شدت نورانیت قابل وصف نبود ، بهش گفتم : « فلانی ، چه خبر از آن دنیا ؟ چه می کنید آنجا؟ رو کرد بهم و گفت : « جایمان عالیست . عالی عالی ، تو بهشت برین خداوند هستیم . همان جایی که در قرآن وعده ی آن داده شده است . باید خودت باشی و ببینی که اینجا چه خبر است . گفتی نیست . » مقدار دیگری که با هم حرف زدیم ، یک دفعه یاد داوود افتادم .
رو کردم بهش و گفتم : « راستی از داوود چه خبر ؟ اون هم پیش شماست ؟ « لبخندی زد و گفت : « چه می گویی ؟ مگر ما می توانیم برویم پیش داوود ؟ مگر کسی آنجا دستش به داوود می رسد ؟ جای او آن بالا بالاهاست . او در مکان و مرتبه ای از بهشت است که کمتر کسی دستش به آنجا می رسد . » بعد با انگشتش اشاره کرد به یک قصر در دورترین و مرتفع ترین نقطه بهشت و گفت : آنجا را می بینی؟ آن قصر را . » نگاه کردم . قصر بسیار بزرگ و رویایی بود که غرق نور بود . بهم گفت : « آنجا قصر پیامبر است . » بعد گفت : « آن قصر را هم که کنارش است می بینی ؟ » نگاه کردم . گفت : آن قصر داوود است ؛ کنار قصر پیامبر . جای او آنجاهاست .
یک دل یک دریا
او همسایه پیامبر و امیر المومنین.و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین است . ما شهدا اگر بخواهیم داوود را ببینیم.همین جوری نمی شود باید بهمان مجوز دیدارش را بدهند !
این خواب را که رفیقم برایم گفت.، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم .
سالهای آخر جنگ بود.یک روز به همراه علمای از دوستان خدمت مرجع تقلید جهان تشیع.، آیت الله العظمی اراکی رسیدیم . صحبت از شهدا و مقامشان در آن دین به میان آمد. حیفم آمد این خواب را در آنجا برای آیت الله اراکی تعریف نکنم.، از ایشان اجازه گرفتم و خواب را به طور کامل به ایشان گفتم.آیت الله اراکی وقتی ماجرای این خواب را شنید.، سرش را پایین انداخت و خیلی منقلب شد . حالت عجیبی در او به وجود آمده بود .
یک دفعه دیدیم آیت الله اراکی شروع کرد به گریه.قطرات اشک همینطور از چشمانش پایین می آمد.و روی صورت می نشست.گفت : « راهی را که ما هشتاد سال است.در حوزه می پیماییم این ها یک شبه طی کردند . یک شبه پیمودند یک شبه رسیدند.و بعد هم مرتب می گفت : « حقا که این شهید ، همسایه پیامبر است.»
این خواب را که درباره ی مقام داوود در آن دنیا.و همسایگی اش با پیامبر اکرم شنیدم ، بیشتر پی به خوابی که قبلا دیده بودم بردم. بیشتر از هر زمانی متوجه شدم.که چرا آیت الله بهجت توصیه ی داوود را به من کرده بود !
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.