یک روز بعد از حیرانی — زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری
کتاب “یک روز بعد از حیرانی”.زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری می باشد . جوان دهه هفتادی که بعنوان.یک بسیجی تکاور به سوریه رفت.و شهد شهادت را نوشید. کتاب “یک روز بعد از حیرانی” نوشته.سرکار خانم فاطمه ازندریانی است.که در فروشگاه اینترنتی کتاب شهدا عرضه گردیده است.
در قسمتی از کتاب “یک روز بعد از حیرانی” می خوانیم:
قرارِ بی قرار
هیچ چیزت به بچه های مدرسه امام صادق (ع) نمی خورد. ظاهرت حسابی غلط انداز بود. نه مدل موهایت، نه مدل لباس پوشیدنت. به موهایت خیلی حساس بودی.و همیشه مرتب نگهشان می داشتی. مرتب و به مدروز. زنگ آخر هم که می شد.توی سرویس بهداشتی،.شلوار مدرسه را با شلوار جین عوض می کردی.
چند نفر شر و شورتر از خودت پیدا کرده بودی.و با هم گروه تشکیل داده بودید.و گاهی علیه بعضی معلم ها همدست می شدید. چند بار تا مرز اخراج شدن هم رفتی،.اما با تعهد پدر و مادر نجات پیدا کردی. صادق که از سال سوم وارد مدرسه ی شما شده بود.فاصله اش را با تو و دوستانت حفظ می کرد. شاید چون حس می کرد.روحیه اش با تو جور نیست.یا شایدم از تو می ترسید. اما بر حسب اتفاق با هم روی یک نیمکت نشستید. انرژی و شیطنت تو کم کم آتش فشان درون صادق را هم فعال می کرد.
سر کلاس با هم نامه ردوبدل می کردید.و دور از چشم معلم ها با هم به صورت مکتوب حرف می زدید. بالاخره شماره همراه صادق را گرفتی.و برایش پیام فرستادی:.«من به شما خیلی ارادت دارم. دوست دارم باهات رفاقت کنم.» صادق هم که ظاهر بچه مثبت ها را داشت.اصلا از این ادبیات خوشش نمی آمد. تا به حال هم با هیچ کس این مدلی دوست نشده بود.
در ادامه این زندگینامه داستانی می خوانیم :
خبری که راست بود
هر که از تو حرف می زند،.همان اول یاد لحظه های خوش باتوبودن می افتد. مثلا علی اکبر از برنامه های تابستانی گفت. از اردوهای مدرسه. درست سال 88، وسط اغتشاشات. سه چهار روز مدرسه و یک روز هم اردو. نمی دانم اولین اردویتان دورترین خاطره ای ست.که از تو دارد یا اولین خاطره پررنگ از تو. شاید هم خود اردو برایش جذاب بوده. همان اردوی کرج که هم زمان بود.با جشن نیمه شعبان.
نمی دانم.آیا واقعا صمیمی شدن شما به خاطر این بود که تعدادتان کم بود؟.یا چون ناظم و مدیر اصرار داشتند.که همه با هم به صورت گروهی باشند با هم دوست بودید یا از همان اول باهم وجه اشتراک داشتید؟ تو اول طرح دوستی ریختی یا علی اکبر؟ هر چه هست توی ذهن علی اکبر پررنگ و پرنقش و نگار باقی ماندی.
مثلا خوب یادش هست که گاهی در روزهای شلوغ سال 88 یکی دوبار کتک خورده و زخمی شده بودی. وقتی هم که پرسیده بود.چه بلایی به سرت اومده گفته بودی:.«من رو اشتباهی به جای یکی دیگه گرفته بودن و کتک زدن.» واقعا به جای یک نفر دیگه کتک خورده بودی.یا به خاطر لباسی که به تن داشتی؟
همان لباسی که موقع آماده باش به تن می کردی.و توی دل جمعیت می زدی. حتما لباست، لباس خاکی بوده با یک چفیه دور گردن. یعنی باور کنم که با این لباس به جای کس دیگری کتک خوردی؟
یک روز بعد از حیرانی — زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری
خانم فاطمه ازندریانی، نویسنده کتاب “یک روز بعد از حیرانی” این گونه روایت می کند:
بالی برای پریدن
شب آخر برایتان وصیت نامه حقوقی آوردند. مگر چند سالتان بود؟ اصلا قرار بود درباره چه چیزی وصیت کنید؟ مال و اموالتان؟ بچه هایتان؟ قرض و بدهی؟ طلب؟ شهید مدافع حرم
حاجی هم به این وصیت نامه اشاره کرده بود. آنجا هم گفتم که نمی دانم چه چیزی قرار بود بنویسید. اما می دانم که یک جای خالی داشت به نام : محل دفن.
یک روز بعد از حیرانی — زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری
به همین راحتی … از اسم مرگ و شهادت نترسیدید؟.از اینکه باید محل دفنتان را مشخص کنید؟.یکی نیست به من بگوید این هم سوال دارد؟. معلوم است که نترسیدید. بهنام که خنده اش هم گرفته بود. وصیت نامه هم برایتان شوخی بود. تو که قبلا وصیتت را به مادرت کرده بودی. اینکه کجا دفنت کنند. مگرخودت نگفته بودی چیذر؟.پس چرا دوباره از بهنام پرسیده بودی:.«کجا بنویسیم دفنمون کنن.»
ماجرا برای بهنام جدی نبود. خودش نوشته بود بهشت زهرا. فقط برای اینکه یک چیزی نوشته باشد. در جواب سوال تو هم گفته بود:.«محمد رضا خیلی خودت رو دست بالا گرفتی.»یک روز بعد از حیرانی
– نه جدی! کجا بنویسیم؟.
– بنویس بهشت زهرا دیگه. اونجا می برن دفنمون می کنن دیگه.
– نه. می خوام بنویسم چیذر.
– محمدرضا این حرف ها چیه؟ اصلا تو شهید نمی شی.
اما تو جدی بودی. این جدیتت ته دل بهنام را خالی کرده بود: «چرا چیذر؟ حالا تو واقعا توی فکر شهادتی؟ »
– نه همین جوری می خوام بنویسم.
اما همین جوری ننوشتی. در فکر شهادت بودی. نه فقط آن روز و آن لحظه. از خیلی وقت پیش تر. اصلا مهم تر از شهادت هدفی نداشتی. بقیه اهدافت فرع بودند.
.
.
.
بالاخره راهی شدید. اما از بهنام جدا شدی. دو گروه بودید. شما زودتر رفتید و گروهی که بهنام عضو آن بود چند ساعت بعد از شما حرکت کرد. بهنام نگران بود که شاید همه این ها نقشه است برای جاگذاشتن آن ها. اما بالاخره بهنام هم پرواز کرد به سمت همان مقصدی که تو پرواز کرده بودی.
یک روز بعد از حیرانی — زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری
چه خوش روزی بودی! همرزمانت برایت دو پرچم آورده بودند. یکی از پرچم ها متبرک حرم بود با ذکر «لبیک یا زینب» همه می گفتند: « محمدرضا خوش روزی بوده که دو پرچم نصیبش شده» می گفتند: « پرچم یه نشونه از حضرت زینب (س) بود که می خواست به شما بگه هدیه تون رو پذیرفته.» یک روز بعد از حیرانی
پدر و مادرت چه هدیه ای بهتر از تو داشتند.برای تقدیم کردن؟ و چه دلیل و حجتی بهتر از این پرچم متبرک برای قبولی نذر و هدیه؟.پرچم چه به موقع رسیده بود.
قلب مادرت با دیدنش آرام شد. یک ربع تمام فقط به پرچم نگاه می کرد. پرچم را روی قلبش می گذاشت.و عطرش را به مشام می کشید. وقتی پرچم را روی پیکرت می کشیدند،.فرمانده ات گفت: « صاف و مرتب بکشید. مثل خودش باسلیقه باشید».شهید مدافع حرم.یک روز بعد از حیرانی
یک روز بعد از حیرانی — زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری
به جز پرچم چیزهای دیگری هم بود.که باید همراهت می کردند. انگشتری که به مهدیه سفارش داده بودی.و شال عزایت، همان شالی که هیچوقت اجازه نمیدادی شسته شود،.به مادرت میگفتی: « نشور مگه کسی شال عزا رو می شوره؟.آیت الله مرعشی نجفی نزدیک چهل سال شال عزاش رو نشست.» شالت هدیه مهدیه بود.
هفت هشت سال، تمام ایام محرم و فاطمیه و عزاداریها همراهت بود. یک شال مشکی نخی بلند. آنقدر بلند که تا روی زانوهایت می رسید. و همیشه یک دور، دور گردنت می پیچیدی. چقدر دوستش داشتی. هر وقت همراه پدرت هیئت میرفتی شال را دور کمرت می بستی. با همان شال دیگ نذری را بلند کرده بودی و شالت چرب شده بود. باز هم اجازه ندادی شسته شود.
قبل از رفتنت شال را جاگذاشته بودی و همراه خودت نبرده بودی. قبل از محرم با مادرت تماس گرفتی و گفتی: « مامان شال عزام رو احتیاج دارم. هرجا هیئت رفتی، شالم رو ببر و اشکات رو با اون پاک کن» مگر می شد تو برای کاری به مادرت سفارش کنی و نه بگوید؟ اما سربه سرت می گذاشت و می گفت« مردونه است. اصلاً بو میده. نمیبرم» تو التماس می کردی که « حتماً چیذر برو» چون می دانستی به خاطر دوری مسیر، فقط سالی یکبار به چیذر می رود. گفتی« هرروز برو چیذر و شال عزای منم ببر»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.