آن مرد با باران می آید — خاطراتی از دوران انقلاب اسلامی
آن مرد با باران می آید
بعد از اجرای مراسم ، آن قـدر آقای اشکوری هول و دستپاچه است که بدون خواندن دعای سلامتی شاهنشاه و شهبانو ، ما را می فرستد سر کلاس. بچه ها کلاس را می گذارند روی سرشان ، این ساعت با آقای صمدی زبان داریم که فعلا رفته دنبال اجرای اوامر آقای اشکوری . موشک های کاغذی در فضای کلاس به پرواز درمی آینـد و مـرادی بی چـاره هـم از پس شان برنمی آید . می روم کنار پنجره و به آقا تقی و آقای صمـدی نگاه می کنم که تندتند مشغول رنگ کردن دیوارها هستند . سعید می آیـد کنار دستم و همان طور که به آن ها نگاه میکند . سرخوش ، زیر گوشم زمزمه می کند :.كیف کردی هنر دستمونو ؟
آن مرد با باران می آید
وحشت زده به طرفش برمی گردم : پس کار شماها بوده ؟ چشمکی می زند: این ایده ی آقاداداش شما بود . من و يونس می خواستیم دیشب باهاشون بریم دیوارنویسی ، سمت چهارراه مدائن و اون طرفا . بهروز و یاسر گفتن اون جا خطرناکه . ما رو آوردن دم مدرسه. بهروز قلاب گرفت و ما رو فرستاد تو حیاط. آب دهانم خشک می شود : . نترسیدین ؟ سعید نخودی می خندد : . راستش چرا … ولی حال داد ! با ناباوری نگاهش میکنم . سعید به حیاط سرک میکشد . . خداییش ، دیدی قیافه ی اشکوری رو ! کم مونده بود سکته کنه.
آن مرد با باران می آید
می پرسم : « دیوار استوار رحمتی هم کار شما بود ؟ » با خنده می گوید : « ای شیطون ! از کجا فهمیدی ؟ » میگویم : « از خط خرچنگ قورباغه ات ! » محکم میکوبد روی بازویم : . غلط کردی به اون تمیزی نوشتم!. به دیوارهای نیمه رنگی حیاط نگاه میکنم و لبخند می زنم : . فعلا که همه ی زحمتاتون دود شد رفت هوا ! ناگهان چهره ی سعید جدی می شود : . صبـر كـن حـالا ! ایـن تـازه اولشه . شاهنامه آخـرش خوشه ، آقابهـزاد !…
چشم هایش برق می زند و در نگاهش چیز عجیبی است؛ چیزی که تابه حال ندیده ام . نمی دانم چرا ، اما ناگهان احساس میکنم خیلی از من بزرگ تر شده است .
آن مرد با باران می آید
ناگهان جمعیت از حرکت می ایستد . از میان دسته ی فشرده ی بچه ها که اکثرشان از مـن قدبلندتر هستند ، چیزی نمی توانم ببینم . به سختی از میانشان سرک میکشم . وای ! چند جیپ نظامی راهمان را سد کرده اند . روی یکی از ماشین ها بلندگویی به چشم می خـورد . صدایی خشن و نخراشیده از تـوی بلندگو شنیده می شـود :
نظم عمومی رو به هم نزنین . شما مثلاً دانش آموزای این مملکت هستین . الان باید سرکلاسای درس ، مشغول علم آموزی باشین. چرا عقـل خودتونـو دادیـن دست یه مشت خرابکار ؟ هرچـه سـریع تر بـه مدرسه هاتون برگردین . منم قول میدم از اشتباهتون بگذرم و کاری به کار هیچکدوم تـون نداشـته باشـم .
آن مرد با باران می آید
از توی بلندگوی سمت ما ، صدا بلند می شود :.برادرا ! مگه این ارتش مال ما نیست ؟ مگه این سربازا برادرای خودمون نیستن ؟ چـرا بـایـد حـالا رو در روی ما بایستن ؟ چرا بایـد بـه رومـون اسلحه بکشن ؟ اونـا بایـد حافظ جـون مـا باشـن ، يا آمریکاییا ؟ این جا مملکت ماست یا اسرائیلیا ؟
آن مرد با باران می آید
جمعیت ، یک صدا با هم ، بلندتر و پرشورتر از قبل فریاد می زنند :
« برادر ارتشی ! چرا برادرکشی ؟ »
سیل جمعیت دوباره ، اما این بار آهسته و با قدم هایی آرام به راه می افتد . بلندگوی نظامی ها خرخـری میکند و دوباره به صـدا در می آیـد:
آن مرد با باران می آید
دوباره اخطار می کنم . ما دوست نداریم به خشونت متوسـل بشيم . دلمـون نمی خـواد اتفـاق بـدى بيفته . شماهـا همـه مثـل بچه های ما هستین … برگردین … متفـرق بشين !
فریاد بچه ها این بار تا سقف آسمان بالا می رود :
« توپ ، تانک مسلسل ، دیگر اثر ندارد » …
آن مرد با باران می آید
انگار همه از قبل ، با هم شعارها را هماهنگ و آماده کرده اند. می دانم چرا جمعیت از حرکت می ایستند ، اما کسی بر نمی گردد . حالا دیگر کمی ترس و دلشوره به جانم افتاده است. دلم می خواهـد سعید و یونس را پیدا کنم . نمی دانم چه می شود . تجربه شرکت در تظاهرات را نـدارم و نمی دانم اگر درگیـری بـشـود ، یا اگر تیراندازی کنند ، چه باید بکنم . به زور و با زحمت ، از میان جمع خـودم را جلو می کشم تا بیینم آن جلو چه خبر است و نظامی ها می خواهند چه کار بکنند.
آن مرد با باران می آید
ناگهان چیزی محکم و با فشار ، می خـورد بـه صـورتم و آتشم می زند . صدای جیغ و فریاد از میان جمعیت بلند می شود . بخار از همه جا بلند است بـه خـودم که می آیم ، سرتا پایم خیس خالی است . همه بدنم می سوزد . یکی داد می زند : « آب پاش آوردن … دارن آب داغ می پاشن … مواظب باشين ! » دوباره مـوج آب داغ روی سر جمعیت پاشیده می شود بچه ها می نشینند روی زمین و دست هایشان را جلوی صورت ، حایل میکنند . چشم هایم را می بندم و کف دستم را روی صورتم فشار می دهم . آب داغ این بار دست هایم را کباب میکند ، چشم که باز میکنم ، سعید را می بینم که به طرفم می آید :
تو خوبی ؟ یه هو کجا غیبت زد ؟ فکر کردم برگشتی .
از دیدنش خوشحالم . اما این حرفش بهم برمی خورد . منتهی الان در وضعیتی نیستیم که جوابش را بدهم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.